صفحه همین طور سفید می ماند. بارها . و بعد می بندمش. این مدت باردارتر بوده ام. پا به ماه. سنگین. مضطرب. بعد هم زاییدم. هیجان زده. حیران و بیمار. حالا هم تنم و و کودکم از آب و گل درآمده ایم. کنار آمده ایم با جدا شدن او از تنم. حالا که پاییز شده و سرمای خوبی هم دوروزیست آمده حالمان رو به خوشی ست .
مادر شده ام و هر وقت می گویم "مادرهستم "از شنیدن صدای خودم موقع گفتن این عبارت,شاخ در می آورم.
شاید هنوز در میانه ی سی سالگی آنقدر بالغ نیستم برای باور کردن همچین نقشی. هنوز نمی فهمم خودم را . هنوز . هنوز و تا هزار سال می توانم بنویسم هنوز.
من تغییر کرده ام.