۱۷ مهر ۱۳۹۲

بزنم به تخت

صفحه همین طور سفید می ماند.  بارها . و بعد می بندمش. این مدت باردارتر بوده ام. پا به ماه. سنگین. مضطرب. بعد هم زاییدم. هیجان زده. حیران و بیمار. حالا هم تنم و و کودکم از آب و گل درآمده ایم. کنار آمده ایم با جدا شدن او از تنم.  حالا که پاییز شده و سرمای خوبی هم دوروزیست آمده حالمان رو به خوشی ست .‏

مادر شده ام و  هر وقت می گویم "مادرهستم "از شنیدن صدای خودم موقع گفتن این عبارت,شاخ در می آورم. 
شاید هنوز در میانه ی سی سالگی آنقدر بالغ نیستم برای باور کردن همچین نقشی. هنوز نمی فهمم خودم را . هنوز . هنوز و تا هزار سال می توانم بنویسم هنوز.‌‏


من تغییر کرده ام.‏