دستهام میلرزه پاهام بیحس میشه و صدام میگیره. بسیار پایینم
گل تن
نقاشی که مینویسد , باید فاتحهاش را خاند
۱۹ دی ۱۳۹۵
۱۸ دی ۱۳۹۵
چه
مثلا چیز مهمی برای نوشتن داشتم که از سرم پرید. بچه دور و برم میپلکد و ادای پرستار درمیاورد. میخواهد پانسمانم کند آنهم کجا را لبم را. همین الان برای لبم نسخه جراحی پیچید. تن من هم دردناک از دندانپزشکی ظهر و بدو بدوهای عصر است. کمحوصلهام عکس من بچه شاد و با حوصله است حرف مهم هم که فراموش کردم.
فوبیا
ساعت یازده وقت دندانپزشکی دارم. مثل همیشه میترسم. میترسم وقتی دهانم رو اونجوری باز نگه داشتم و تو لپم پر از ابر و پنبه است و یک لوله خرخر کنان آب دهانم رو نصفه نیمه میمکد از وحشت دستهای پشمالوی دندانپزشک که با چرخ پر سر و صدا به سمت من که در اون شرایط شبیه قربانیها هستم حملهور میشه غش کنم.
حالم بد است. بسیار بد.
۱۴ دی ۱۳۹۵
تمرین برای بازیابی فراغت
کاش ذهنم رو میتونستم مثل دلم سفرهطور باز کنم ازش کم کنم بهش اضافه کنم. نمیشه. حال جانم خوب نیست و این خبر تازهای نیست. سرازیری که افتادم توش نمیذاره اتفاقات رو تحلیل کنم. خانه و کار خانه و بچه. ذهنم مال من نیست. پر از دیگران است. پر از دیگری است. باید برای این بیچاره فراغت پیدا کنم. جایی باز کنم برای خودش.
میخواهم اینجا بنویسم که چه میکنم برای حل این اغتشاش.
قدم اول: موبایل ممنوع مگر در ضرورت.
۲۳ آبان ۱۳۹۵
واقعیت رویای منست*
هیچوقت توی دنیای واقعی زندگی نکردم و چیزی نیست که به اون افتخارکنم. حتا ترسوتر از اون بودم که واقعیت رو پوستکنده برای خودم تعریف کنم. توجیهش هم نکردم. به جای دیگهای نگاه کردم. خیال بافتم و نتونستم دقیق، منطقی و برنامهریز باشم.
خیالباف و تنبل و همینه که هستمام.
*بیژن نجدی
۱۲ آبان ۱۳۹۵
یارم نیومد از سفر
دیشب خواب دیدم تو دفتر شرکتی کار میکنم که خانهای قدیمی در تجریشه. محل میز و کار من اتاقی بود با در و پنجره چوبی آبی رنگ. برای رسیدن به اتاق باید بیشتر از ده تا پلهی بلند بالا میرفتم. توی اتاق هیچ دکوری نبود غیر از یک میز عظیم قهوهای و صندلی فلزی با روکش پاره چرمی که پشت میز بود. کف سیمانی اتاق یک چاله آب داشت. سطل آشغال پلاستیکیای هم اتاق را دویست سال پیش به امروز وصل میکرد . من جین پوشیده بودم. شلوار جین و یک شومیز چهارخانه قرمز با دمپایی تیره. یکهو نمی دانم چه شد که لخت شدم و شلوارک مردانه چهارخانهی که مال خانه است پوشیدم و تیشرت سرور که عکس توئیگی دارد و سرخابیست. همین وقت هم همکارها از داخل حیاط صدایم زدند که رییس میخواهدت و رییس که بود؟ اولین رییسی که داشتم و ترسناکترینشان و چندشآورترین.
مستاصل بودم و ترسیده بودم ازظاهرم که از خواب پریدم و همین.
گذشته مرا میبلعد بالاخره.
۰۹ آبان ۱۳۹۵
کهنه کولی
هیچوقت اینهمه نزدیک نبودهام. به طبیعت و به قلبم. و هر چه که دارم. داشتنهایی بی مالکیت.
چه حال خوبی.
۰۶ آبان ۱۳۹۵
۲۶ مهر ۱۳۹۵
جمله هیچ
خوب و خوش و دوست نشسته بودیم دسته جمعی شام میخوردیم. بچه گاهی اینجور میشود. میپرد سر و گردن من و ماچ کردن محکم و طولانی و تعداد زیاد تا زمانی که جیغ بزنم. بعد میخندد و رها میکندم. توی رستوران نمیشد جیغ بزنم. جمع هم تازه بههم رسیده بود. آشنای گودر. خانواده بودیم و سعی بر شایسته نمایاندن بود. صورتم زیر ماچهای مداوم سرور له شده بود تا بالاخره سین مرا رهاند. با کلک. دست کشیدم روی صورتم همزمان هم سرم را بالا آوردم. لحظهای چشم در چشم شدیم. تو گویی تهمانده نگاه طولانیش با لبخند به من و سرور. تحسین و حسرت. یک چیز کشدار از همان شب انگار چسبیده روی پیشانیم. ته مانده یک نگاه.
سلفپرتره
توی خانه میدوم. ملافهها رو عوض میکنم. میشویم. شستهها را پهن میکنم تا خشک شود. لباس ها را از روی بند جنع میکنم. تا میزنم. میچینم توی کشوها و کمد. اتو نمیزنم. اتو کردن را میگذارم تا بعد. به تعویق میاندازم. هیچ خوشم نمیآید از آن میز لقلقو و دائم به بچه هشدار که نزدیک نسو میسوزی. دلم میخواهد شور کلم و هویج کرفس بیاندازم. لوبیا سبز هم داشته باشد. وسایلش را باید آخر هفته بخرم. جز نمک و سرکه هیچکدام را ندارم.
یخچال را خالی میکنم روی میز آشپزخانه. طبقههای شیشهای را درمیآورم میشویم. خشک میکنم. شیشههای مربا و ترشی و سس را وارسی میکنم چندتایی را خالی میکنم. یکی دو تا را، دو تا یکی میکنم. سر آخر همه را میشویم. خشک میکنم. میچینم در یخچال. قرمهسبزی جا افتاده و یادم رفته چلو بار بگذارم. از سنگکی همسایه نان میخرم و مینشینیم با بچه سنگک و قورمهسبزی میخوریم. بچه با زیتون من با ترشی بادمجان. کاهوها نشسته مانده. سیبزمینیها را باید در سبد بگذارم. انجام که شد میروم اتاق بچه. سبد اسباببازیهایش را در حمام میشویم با دستمالی که تیشرت قدیمیام است خشک میکنم. بهدرد خورها را از بازی نکردهها جدا میکنم. بازی نکردههای بهدرد دیگران خور را در کیسهای میکنم میگذارم کنار لباسها که ببرم بدهم همسایه مینا که میرساند به بچههای کهریزک.
چای دم کردهام و نشستهام. توی دلم قال است. سرگشتهام بین خودم و خودم. گیر افتادهام. و همینم.
۲۵ مهر ۱۳۹۵
آنچه خوبان همه دارند
از سفر برگشتم و سفر از من بر نگشته و بر نگردد. بهتر. استانبول شهری که نمیشد چشم ازش برداشت، اینترنت و سر به گوشیگری از لذتش میکاست و این شد که چند کلمه ناقابل ننوشتم. حالا فراغت دارم برای مزه مزه کردن و نوشتنش گرچه کار هست، لباسهای شسته تلانبار و زمین تی نکشیده و بچه.
کشف خیابانها پلهها پلها پنجرهها و گربهبازیها یکسو و دیدن هموطن از همه رنگ آرتیست و داف باسن عمل کرده کنار عرب پوشیه دار و روس نیمه برهنه و آوارهگان جنگ و برندهای خوشرنگ و لعاب. استانبول پذیرا. کلیسای آقریقایی تبارها در کنار پنجبار اذان در روز.
تا همین ماه پیش از انعطاف دهلی و بمبئی متعجب بودم. حالا استانبول.
۱۲ مهر ۱۳۹۵
۱۱ مهر ۱۳۹۵
قایق نجات
روزها میگذرن و این چیزی نیست که بتونم جلوش رو بگیرم. جلوی بیشتر چیزها رو نمیشه گرفت. جلوی نرفتنها. جلوی آمدنها. من ایستادگی دوست ندارم. دلم با جنگیدن نیست. دلم با قایقه. دلم با شناست. روی موج بالا و پایین بشی. حرفم از روزهاست.
دیشب زود خوابیدم حدود یازده. با صدای زنگ مبایلم از خواب پریدم ساعت رو نگاه کردم از یک گذشته بود شماره رو نمیشناختم. جواب دادم. صدای لرزان پشت خط گفت ببخشید بیدارت کردم محبوبه اونجاست؟ صدا رو حالا شناختم. خواهرش بود. تند تند چیزهایی گفت مبنی بر اینکه قرار بود با تو و خانه فلانی باشه. سقف آسمون ریخت سرم . آتلیه محبوبه کنار خانه ماست و در یک لحظه سناریو رو نوشتم . دزدیدنش؟ دزدها رو دیدم که ریختن تو آتلیه. محبوبه رو دیدم که زیر یکیشون دست و پا میزنه و جیغش به من نمیرسه. در آنی دیوانه شدم. سین داشت روی اسپیکر شمارهش رو میگرفت، یک ربع جهنمی رو گذروندم تا خواهرش تکست داد پیداش کردم.
از دست دادن ساده است. من بلدمش؛ غروب شهریور بود که تا پایین پلهها با شادی مشایعتش کردم و پنجساله که هنوز ندیدمش. رفت.
رفت، معنا دارد برایم. خیلی کامل و با همه ابعادش. با سوز دل همراش با بغضش. با تنفری که از غیاب گوشه دل آدم شکل میگیره و همزمان عشقی پوچ و بیتعریف ناشی از غیاب فرد. نبود آدمها اشکالاتشون رو میپوشونه و رفتن همونه. کمال لعنتیای در غیاب هست.
با مرگ هم همینم. هرکس که مرد. از او بغض داشتم بعد تصویر شد عشق. عشق همراه حسرت و در آخر کمال.
پینوشت: آخ
۰۸ مهر ۱۳۹۵
طالع
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دلم را دوزخی سازد*
دوره نویسندگی خلاق چهار جلسه سه ساعته است. موضوع را همان جلسه اول مشخص میکنیم و باقی جلسات حول محورش حرف میزنیم. قرار است درباره بیست و چهار ساعت از زندگی زن خانهدار بنویسم. بقیه همدورهایها کامنتهایی دارند، درباره خصوصیات زن و احوالش. جلسه سوم دخترکی مو بلوند کرده همراه استاد وارد کلاس میشود اسمش ط است. خودش را فیلمساز معرفی میکند و مینشیند روبهرویم. درباره زن داستان من حرف میزنیم. که چهطور روز کشدارش با دیدن خون در راه پله تغییر میکند . به ط میرسیم بهخاطر مهماننوازی از او میخواهیم زن خانهدار متفاوتی را برایمان تعریف کند. خونسرد میگوید زن خانهدار متفاوت نیست ملال خالص است بی کیفیت و تکراری و غیر خلاق ارزش داستان شدن ندارد. ارزش همین جملات و حرف زدن هم ندارد. تمام جزییات ط یادم مانده. موهای براشینگ شدهاش بارانی کرم رنگش که دکمه سر آستینش افتاده بود چکمه های بلند قهوهایش با سگک زرد رنگ و رو رفته و عطر سرد و تلخش یادم است که سرب شدم سنگین. دهانم قفل شده بود و فقط خیره ماندم. کمی مردم. حق داشت. واقعیت را لخت کرد و روبهرویم نشاند. آن داستان هیچوقت نوشته نشد.
*مولانا
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون*
سین یک پژو دویست و شش صفر داشت و من چند میلیون کمتر از عدد انگشتان دست پول. هر دو گریزان از هر جشن و مراسمی بودیم. تصمیم داشتیم با همین مختصر پولمان خانه بخریم. سال نود مبلغ وام هجده میلیون تومان بود. علاوه بر آنکه اسباب زندگی هم نداشتیم. تخت و کمد و یخچال را میگویم. جالب هم نبود از پدر و مادرها کمک بگیریم. در واقع ذهنمان اصلا به آن سمت نرفت. دو ماه تمام بهجای عشقبازی دنبال خانه میگشتیم و نمییافتیم. آپارتمانها دخمههایی بودند بی نور بی هوا محلههای پرت و دور از هر امکان زندگی. خانه رویاهایمان نبودند.
یک ظهر زمستان بنگاه کوچکی در بافت فرسوده شهر آپارتمانی را نشانمان داد که توی حیاطش یک بید مجنون و چند بوته یاس بیبرگ داشت. خانه شمالی بود و آفتاب زمستان پخش شده بود توی باغچه خشکش. در که باز شد گفتم همین خانه منست. چهار طبقه بی آسانسور را طی کردیم. زنی جوان در را باز کرد و من خودم را دیدم که دارم خانه را میچینم، مرتب میکنم و جانم در آن جریان دارد. خانه را خریدیم.
*مولانا
شغلتون؟
سه ماهه حامله بودم و بدحال. صف سونوگرافی هم طولانی. پروفایلم را سین پر کرد. جلوی عنوان شغل با خط خوش و بی تردید با رواننویس آبیش نوشت خانهدار. رعشه به تنم افتاد. حتا گریستم. خیلی اشک ریختم. سین گذاشت بهپای هورمونها و بارداری. من اما میدانستم از هورمون نیست. بعد باز هم تکرار شد. شغلتون؟ مکث. خانهدار. وقت پذیرفتن بود. دیگر خانهدار بودم. خانه مرا داشت و من خانه را.
ادامه دارد.
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
*خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه چشم سياه چادر با اين چراغ مرده
چیزی که میخواهم بنویسم بههم نمیرسد. دربارهی روزهایم. درباره صبحهایی که میرسانم به غروب. غروبهایی که تا نیمهشب هزار سال به درازا میکشد. هر آنچه اتفاق میافتد. اما بههم نمیسند کلمات. رسوب کردهاند.
تمرین میکنم که کلمات را بیابم.
*سیمین بهبهانی