۰۹ تیر ۱۳۹۱
۱۳ خرداد ۱۳۹۱
مرهم همین اوست که شکل من نیست . چیزی است از جنس همان بعد از ظهر شهریور, آفتابی و ملایم, خنک و نسیمطور.
بعدترمان زمستان هم شد. سرما, شب, ترس...
مهری بی بدیل میان چهره و دستهایش بود, هست, برای درمانِ همه زخم
کهنهای . قصه هم نیست حکایتش. همینجا, توی همین شهر, یکی از همین صورتها, شد
معجزهی من. چیزی که میسازد از جنس صبر, امانت و صداقت از آیین فراموش شده ایست.
از میان گذشته آمده. هر آنچه ندارم, نداریم را دارد, که شکل من نیست که خوب شکلی
است, که طبیب است, همین مرد.
اوهوم قصه هم نیست, کنارم است ...
اشتراک در:
پستها (Atom)