مادر آقای سین آمده و باز طبق معمول فریزرم را پر کرده از کدو و بادمجان و کرفس و نعنا جعفری و لوبیا و نخود سبز و پیاز داغ و همچنین ماهیچه ی گوسفند و گوشت خورشی. به زعم او من نوعروسم و نابلد لابد. حالا به هر دلیلی هر بار که آقای سین به دیدنش میرود چند خروار از از اقلام بالا می دهد که بیاورد "مبادا گرسنه بمانیم سر سیاه زمستان"! و حاشا که اغراق کنم, عین جمله خودش است. مادرشوهرم سن و سال دارد. پیر است و زیادی مهربان .اما ترسش از خودش خیلی مسن تراست , شاید برگردد به روزهای جنگ دوم . بارها مهمان داشته ام و آشپزی م را دیده و شاهد بوده مثل گرگ باران دیده هیچ از مهمان نترسیده ام حتا یک بار هم پیش آمد که همان وقت بادمجان و کرفس سرخ کرده ام برای غذایی که به موقع آماده بوده. توی کتش نمی رود و چیزی را که دیده باور نمی کند .
۰۴ دی ۱۳۹۱
۰۲ دی ۱۳۹۱
۲۸ آذر ۱۳۹۱
ول
دارم به سر و ریختم میرسم. میرسم یعنی که خودم را جلوی آینه چک میکنم و بعد, نگاه میکنم به عکسهای دانشگاه , بعد به خودم و باز به عکسهایی که هر از گاهی در فیسبوک در فاصلهی این سالها از خودم گذاشتم و بعد دیگر نگذاشتم. به آخرین عکس دسته جمعیمان نگاه م کنم .
به رنگ موها دور چشمها و رنگ پوستم فرق کردهام. پیر نشدهم, نه خیلی سال نگذشته به صورتم, اما یک چیزی فروریخته یک چیزی نیست توی صورتم و نمیفهمم که چیست.
دیروز مامان خیلی عادی و بیخیال گفت همین پلوور زیتونی بهتره, لاغرتر هستی توش. بپوش که دخترها فکر نکنند از وقتی شوهر کردی ول کردی خودتو. چاق شدی!
حرف تکاندهنده ایست نه ازبابت زیبایی شناسی اندام یا بابت چاقتر شدنم. خب تکان خوری هم دارد که مبادا همچو فکری درباره هم بکنیم
که می کنیم. گرچه که جمع امشب ما جمع آدم خوبهاست. جمع رفقاست .
یکطوری کرد با من آن جمله. که چرا رنگهای ماتیکم این قدر محدودست چرا فلان کرم را ندارم تا سیاهی دور چشمم را بپوشانم. خانباجی درونم بیدار و زنده شده. اما به روشنی میدانم دیگر اینکاره نیستم. اهل روتوش. میدانم از یک وقتی ول کردم خودم را بی روتوش و ول...
اشتراک در:
پستها (Atom)