۰۸ مهر ۱۳۹۵
طالع
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دلم را دوزخی سازد*
دوره نویسندگی خلاق چهار جلسه سه ساعته است. موضوع را همان جلسه اول مشخص میکنیم و باقی جلسات حول محورش حرف میزنیم. قرار است درباره بیست و چهار ساعت از زندگی زن خانهدار بنویسم. بقیه همدورهایها کامنتهایی دارند، درباره خصوصیات زن و احوالش. جلسه سوم دخترکی مو بلوند کرده همراه استاد وارد کلاس میشود اسمش ط است. خودش را فیلمساز معرفی میکند و مینشیند روبهرویم. درباره زن داستان من حرف میزنیم. که چهطور روز کشدارش با دیدن خون در راه پله تغییر میکند . به ط میرسیم بهخاطر مهماننوازی از او میخواهیم زن خانهدار متفاوتی را برایمان تعریف کند. خونسرد میگوید زن خانهدار متفاوت نیست ملال خالص است بی کیفیت و تکراری و غیر خلاق ارزش داستان شدن ندارد. ارزش همین جملات و حرف زدن هم ندارد. تمام جزییات ط یادم مانده. موهای براشینگ شدهاش بارانی کرم رنگش که دکمه سر آستینش افتاده بود چکمه های بلند قهوهایش با سگک زرد رنگ و رو رفته و عطر سرد و تلخش یادم است که سرب شدم سنگین. دهانم قفل شده بود و فقط خیره ماندم. کمی مردم. حق داشت. واقعیت را لخت کرد و روبهرویم نشاند. آن داستان هیچوقت نوشته نشد.
*مولانا
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون*
سین یک پژو دویست و شش صفر داشت و من چند میلیون کمتر از عدد انگشتان دست پول. هر دو گریزان از هر جشن و مراسمی بودیم. تصمیم داشتیم با همین مختصر پولمان خانه بخریم. سال نود مبلغ وام هجده میلیون تومان بود. علاوه بر آنکه اسباب زندگی هم نداشتیم. تخت و کمد و یخچال را میگویم. جالب هم نبود از پدر و مادرها کمک بگیریم. در واقع ذهنمان اصلا به آن سمت نرفت. دو ماه تمام بهجای عشقبازی دنبال خانه میگشتیم و نمییافتیم. آپارتمانها دخمههایی بودند بی نور بی هوا محلههای پرت و دور از هر امکان زندگی. خانه رویاهایمان نبودند.
یک ظهر زمستان بنگاه کوچکی در بافت فرسوده شهر آپارتمانی را نشانمان داد که توی حیاطش یک بید مجنون و چند بوته یاس بیبرگ داشت. خانه شمالی بود و آفتاب زمستان پخش شده بود توی باغچه خشکش. در که باز شد گفتم همین خانه منست. چهار طبقه بی آسانسور را طی کردیم. زنی جوان در را باز کرد و من خودم را دیدم که دارم خانه را میچینم، مرتب میکنم و جانم در آن جریان دارد. خانه را خریدیم.
*مولانا
شغلتون؟
سه ماهه حامله بودم و بدحال. صف سونوگرافی هم طولانی. پروفایلم را سین پر کرد. جلوی عنوان شغل با خط خوش و بی تردید با رواننویس آبیش نوشت خانهدار. رعشه به تنم افتاد. حتا گریستم. خیلی اشک ریختم. سین گذاشت بهپای هورمونها و بارداری. من اما میدانستم از هورمون نیست. بعد باز هم تکرار شد. شغلتون؟ مکث. خانهدار. وقت پذیرفتن بود. دیگر خانهدار بودم. خانه مرا داشت و من خانه را.
ادامه دارد.
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
*خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه چشم سياه چادر با اين چراغ مرده
چیزی که میخواهم بنویسم بههم نمیرسد. دربارهی روزهایم. درباره صبحهایی که میرسانم به غروب. غروبهایی که تا نیمهشب هزار سال به درازا میکشد. هر آنچه اتفاق میافتد. اما بههم نمیسند کلمات. رسوب کردهاند.
تمرین میکنم که کلمات را بیابم.
*سیمین بهبهانی
بر کنارهی دو دریا ماهی مرده در آب زنده میشود. من اما میمیرم
نوشتن کاری بود که دوست داشتم. اینکه میگویم «کار» دقیق نیست. امری بود؟ نمیدانم. چیزی از من جدا میشد و تبدیل میشد به کلمه. کلمات ادامهی من بودند. این روزها چیزهایی از من جدا میشوند و کلمه نشده ناپدید میشوند. ادامه ندارم. میترسم آنقدر چیزها از من جدا شوند و ناپدید تا تمام شوم. از تمام شدن نمیترسم. این نیست. از بیرد شدنست که میترسم. شیفتهگیِ بودن، جایی بودن، مرض منست. مرضی لاعلاج که میکشدم.
پ.ن: یک موسایی در من قدم میزند. کجخلق. کمالگرا. بی هارون. بی عصا. بی فرعون. این روزها بیهمهچیزم.
۲۳ شهریور ۱۳۹۵
*من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم
شعری تو. با نظم و قافیه. دوبیتی. کوتاه و ملیح. که عاشقی وقت تماشای معشوق سروده باشد. ماه هلال بوده. شب دراز. تماشا ممکن. همانی. خنک
*احمدرضا احمدی