۰۹ آبان ۱۳۹۵

کهنه کولی

هیچ‌وقت این‌همه نزدیک نبوده‌ام. به طبیعت و به قلبم. و هر چه که دارم. داشتن‌هایی بی مالکیت.
چه حال خوبی.

۲۶ مهر ۱۳۹۵

جمله هیچ

خوب و خوش و دوست نشسته بودیم دسته جمعی شام می‌خوردیم. بچه گاهی این‌جور می‌شود. می‌پرد سر و گردن من و ماچ کردن محکم و طولانی و تعداد زیاد تا زمانی که جیغ بزنم. بعد می‌خندد و رها می‌کندم. توی رستوران نمی‌شد جیغ بزنم. جمع هم تازه به‌هم رسیده بود. آشنای گودر. خانواده بودیم و سعی بر شایسته نمایاندن بود. صورتم زیر ماچ‌های مداوم سرور له شده بود تا بالاخره سین مرا رهاند. با کلک. دست کشیدم روی صورتم هم‌زمان هم سرم را بالا آوردم. لحظه‌ای چشم در چشم شدیم. تو گویی ته‌مانده نگاه طولانی‌ش با لب‌خند به من و سرور. تحسین و حسرت. یک چیز کش‌دار از همان شب انگار چسبیده روی پیشانیم. ته مانده یک نگاه.

سلف‌پرتره

توی خانه می‌دوم. ملافه‌ها رو عوض می‌کنم. می‌شویم. شسته‌ها را پهن می‌کنم تا خشک شود.  لباس ها را از روی بند جنع می‌کنم. تا می‌زنم. می‌چینم توی کشوها و کمد. اتو نمی‌زنم. اتو کردن را می‌گذارم تا بعد. به تعویق می‌اندازم. هیچ خوشم نمی‌آید از آن میز لق‌لقو و دائم به بچه هشدار که نزدیک نسو می‌سوزی. دلم می‌خواهد شور کلم و هویج کرفس بیاندازم. لوبیا سبز هم داشته باشد. وسایلش را باید آخر هفته بخرم. جز نمک و سرکه هیچ‌کدام را ندارم.
یخچال را خالی می‌کنم روی میز آشپزخانه. طبقه‌های شیشه‌ای را درمی‌آورم می‌شویم. خشک می‌کنم. شیشه‌های مربا و ترشی و سس را وارسی می‌کنم چندتایی را خالی می‌کنم. یکی دو تا را، دو تا یکی می‌کنم. سر آخر همه را می‌شویم. خشک می‌کنم. می‌چینم در یخچال. قرمه‌سبزی جا افتاده و یادم رفته چلو بار بگذارم. از سنگکی همسایه نان می‌خرم و می‌نشینیم با بچه سنگک و قورمه‌سبزی می‌خوریم. بچه با زیتون من با ترشی بادمجان. کاهوها نشسته مانده. سیب‌زمینی‌ها را باید در سبد بگذارم. انجام که شد می‌روم اتاق بچه. سبد اسباب‌بازی‌هایش را در حمام می‌شویم با دستمالی که تی‌شرت قدیمی‌ام است خشک می‌کنم. به‌درد خورها را از بازی نکرده‌ها جدا می‌کنم. بازی نکرده‌های به‌درد دیگران خور را در کیسه‌ای می‌کنم می‌گذارم کنار لباس‌ها که ببرم بدهم همسایه مینا که می‌رساند به بچه‌های کهریزک.
چای دم کرده‌ام و نشسته‌ام. توی دلم قال است. سرگشته‌ام بین خودم و خودم. گیر افتاده‌ام. و همینم.

۲۵ مهر ۱۳۹۵

آنچه خوبان همه دارند

از سفر برگشتم و سفر از من بر نگشته و بر نگردد. بهتر. استانبول شهری که نمی‌شد چشم ازش برداشت، اینترنت و سر به گوشی‌گری از لذتش می‌کاست و این شد که چند کلمه ناقابل ننوشتم. حالا فراغت دارم برای مزه مزه کردن و نوشتنش گرچه کار هست، لباس‌های شسته تل‌انبار و زمین تی نکشیده و بچه.
کشف خیابان‌ها پله‌ها پل‌ها پنجره‌ها و گربه‌بازیها یک‌سو و دیدن هم‌وطن از همه رنگ آرتیست و داف باسن عمل کرده کنار عرب پوشیه دار و روس نیمه برهنه و آواره‌گان جنگ و برندهای خوش‌رنگ و لعاب. استانبول پذیرا. کلیسای آقریقایی تبارها در کنار پنج‌بار اذان در روز.
تا همین ماه پیش از انعطاف دهلی و بمبئی متعجب بودم. حالا استانبول.

۱۱ مهر ۱۳۹۵

قایق نجات

روزها می‌گذرن و این چیزی نیست که بتونم جلوش رو بگیرم. جلوی بیش‌تر چیزها رو نمی‌شه گرفت. جلوی نرفتن‌ها. جلوی آمدن‌ها. من ایستادگی دوست ندارم. دلم با جنگیدن نیست. دلم با قایقه. دلم با شناست. روی موج بالا و پایین بشی. حرفم از روزهاست.

‌‌


دیشب زود خوابیدم حدود یازده. با صدای زنگ مبایلم از خواب پریدم ساعت رو نگاه کردم از یک گذشته بود شماره رو نمی‌شناختم. جواب دادم. صدای لرزان پشت خط گفت ببخشید بیدارت کردم محبوبه اون‌جاست؟ صدا رو حالا شناختم. خواهرش بود. تند تند چیزهایی گفت مبنی بر این‌که قرار بود با تو و خانه فلانی باشه. سقف آسمون ریخت سرم . آتلیه محبوبه کنار خانه ماست و در یک لحظه سناریو رو نوشتم . دزدیدنش؟ دزدها رو دیدم که ریختن تو آتلیه. محبوبه رو دیدم که زیر یکی‌شون دست و پا می‌زنه و جیغش به من نمی‌رسه. در آنی دیوانه شدم. سین داشت روی اسپیکر شماره‌ش رو می‌گرفت، یک ربع جهنمی رو گذروندم تا خواهرش تکست داد پیداش کردم.

‌‌
از دست دادن ساده‌ است. من بلدمش؛ غروب شهریور بود که تا پایین پله‌ها با شادی مشایعتش کردم و پنج‌ساله که هنوز ندیدمش. رفت.
رفت، معنا دارد برایم. خیلی کامل و با همه ابعادش. با سوز دل همراش با بغضش. با تنفری که از غیاب گوشه دل آدم شکل می‌گیره و هم‌زمان عشقی پوچ و بی‌تعریف ناشی از غیاب فرد. نبود آدمها اشکالات‌شون رو می‌پوشونه و رفتن همونه. کمال لعنتی‌ای در غیاب هست.
با مرگ هم همینم. هرکس که مرد. از او بغض داشتم بعد تصویر شد عشق. عشق همراه حسرت و در آخر کمال.

پی‌نوشت: آخ