دستهام میلرزه پاهام بیحس میشه و صدام میگیره. بسیار پایینم
۱۹ دی ۱۳۹۵
۱۸ دی ۱۳۹۵
چه
مثلا چیز مهمی برای نوشتن داشتم که از سرم پرید. بچه دور و برم میپلکد و ادای پرستار درمیاورد. میخواهد پانسمانم کند آنهم کجا را لبم را. همین الان برای لبم نسخه جراحی پیچید. تن من هم دردناک از دندانپزشکی ظهر و بدو بدوهای عصر است. کمحوصلهام عکس من بچه شاد و با حوصله است حرف مهم هم که فراموش کردم.
فوبیا
ساعت یازده وقت دندانپزشکی دارم. مثل همیشه میترسم. میترسم وقتی دهانم رو اونجوری باز نگه داشتم و تو لپم پر از ابر و پنبه است و یک لوله خرخر کنان آب دهانم رو نصفه نیمه میمکد از وحشت دستهای پشمالوی دندانپزشک که با چرخ پر سر و صدا به سمت من که در اون شرایط شبیه قربانیها هستم حملهور میشه غش کنم.
حالم بد است. بسیار بد.
۱۴ دی ۱۳۹۵
تمرین برای بازیابی فراغت
کاش ذهنم رو میتونستم مثل دلم سفرهطور باز کنم ازش کم کنم بهش اضافه کنم. نمیشه. حال جانم خوب نیست و این خبر تازهای نیست. سرازیری که افتادم توش نمیذاره اتفاقات رو تحلیل کنم. خانه و کار خانه و بچه. ذهنم مال من نیست. پر از دیگران است. پر از دیگری است. باید برای این بیچاره فراغت پیدا کنم. جایی باز کنم برای خودش.
میخواهم اینجا بنویسم که چه میکنم برای حل این اغتشاش.
قدم اول: موبایل ممنوع مگر در ضرورت.