۰۹ آذر ۱۳۸۹

زمستان بود



کمین از گوشه ای کرده ست و تیری در کمان دارد



تصویر :‏
از مجموعه ی قاعده گی,رنگ و روغن روی کاغذ روزنامه,دسامبر دوهزارونه

۰۷ آذر ۱۳۸۹

چک لیست


آدم­هایی که نگران­شان­م.آدم­هایی که دل تنگشان­م.جاهایی که ندیده­ام. جاهایی که ترک­شان کرده­ام . کتاب­هایی که هیجان خاندن­شان­ هست و ندارم­شان. کتاب­هایی که خاندم و دوست­شان ندارم. و موسیقی, موسیقی که محروم­م از شنیدن­ش. فیلم­هایی که نمی­توانم ببینم­شان.

پ.ن:
سرچشمه­ی درد غیاب است. جای خالی را, درد را, با آه, با نگاه زیر­چشمی, وقتی که سرت را خم کردی به راست و دست چپ­ت را گرفته ای به گردن و دست راست­ت آویخته, می­شود تسکین داد. حالا بگیر چند لحظه. اما زخم می شود آدم. از حذف . از حذف آن­چه, آن­کس. که نباید می­شد نباید می­بود... زخم­ی هم­قدر تن­.

۰۶ آذر ۱۳۸۹

کُلفَت


توی استایل خودشان سلبریتی­ند. و یک­طوری محبوب­القلوب فامیل هم . عمه­م و شوهرش هیج ربطی به رشت ندارند, اما آن­جا ساکن­ند. حالا آخر هفته را مهمان ما بودند. قرار بود یک وعده شام, دور­همی باشیم.
بعد هی آدم­ها فهمیدند و زنگ زدند و وقت گرفتند که بیایند دیدارشان, خانه­ی ما. ماهم با لب­خند گشاده استقبال کردیم, تدارک شام برای ده نفر شد پذیرایی از سی­وچار نفر! بعد هم پذیرایی از پنج نفر برای یک شب استراحت, شد مهمان­داری از ده نفر برای دوشب.
بعد گلی را ببینید که لحاف و بالش و هندزفری­ش به مثابه­ی مسواک­ش می­باشه­ند و حالا لحاف­ش روی آقای غریبه­ست که مهمان مهمان­شان­ست و بالش­ش را کلن گم کرده و هندزفری­ش را پسربچه­ی تخس مهمان کرده توی گوش­های لابد چرب­ش... سکته دارد نمی­کند؟ خوب نمی­شناسی­ش, مرده تا حالا!
فدای سرش حالا

مادر من جز آن آدم­هاست که زنگ بزنیم – غذا از بیرون برای مصداق این­ست که چه بدترکیب لباش می پوشی! حالا ایشون هم بیمار دارد(بابا) و هم خودش ناخوش احوال, هه سرگلی سلامت! مرغ سرخ کرده . فسنجان جاانداخته . قیمه پخته . بورانی به ثبت رسانده . کباب تابه ای منعقد کرده . حلیم پخته. ته چین هم در حد تیم ملی. خودم باور نکردم از خودم . اما به سر همین وبلاگ قسم که کلفت آدم را کدبانو می کنه­د. پدرش؟ درآمده خب. چرا شک کنی؟ درآمده.

رخشنده خانم پای پسرش بیماری داشت و ایشون درگیر, دوماه­ست سمت خانه­ی گلی نیامده برای کمک. بعد هم, دست من توی پوست گردو. جارو کرده­م. رخت و تخت مرتب کرده­م. ظرف چیده جمع کرده­م. میز و سفره و هر چه از چیدنی­ها و شستنی­ها یاد کنی کرده­م
الان فخط می­خاهد سر بر بالین نهاده و بمیرد چندین هزار ساعت از بس خسته­گی....

پ.ن:سلبریتی­ را دوری نمایید
پ.ن: ای من قربون اون پز روشن­فکری برم با اون ماتحت گشادی که پس­زمینه­ش می­باشه

۱۷ آبان ۱۳۸۹

لعنتي



آدم باید بتواند دل ش را بتکاند. منظورم همان جورِ خانه تکانی ست . یعنی ببری ش لب باغچه, بکوبی پشت دل ت وآی محکم و بی ترس و مطمئن باشی که, آدم ها و خاطرات و متعلقات شان بروند توی هوا. بروند, یک جای دیگری را آلوده کنند . خسته ست دلم بس که خودش را این جا و آن جا بالا می آورد . بس که مسموم خاطره ست . بس که پیچ بر می دارد از تصور هر خاطره . آب روان ست دفع ش . خاطره صاحاب, رفته پی کارش . تصویرش و بوش و مزه ش حتا مانده این جا . همان جا که اسم ش دل ست و اگر می دانستم کجاست می کندم ش می نداختم ش دور . بی رودربایستی . میخام چیکار؟
حال بد ندارم . فقط آدم ترسناک ی را ملاقات کرده بودم . تو فکر کن هزار سال ست که ترس ش نرفته . که حتا مکان ها را حذف کردم . آدم های مرتبط را حذف کردم  . نشد که نشد . چرا من هم تراپی ها را بلدم . مشاور؟ رفتم . فروید خانده ام به مقدار لازم . لکان هم که آقامان ست. این طرف را , همان یونگ هم کمی قرقره کرده ام . افاقه نمی کنند. باید بروم سراغ شیمیایی ش انگار . عملی ش بی اثر بود .
لعنت بر تصویر

پانويس: براي سرش جايزه گذاشتم . جایزه ش هم همین نقاشی ست. این نقاشی هم داستانی دارد. حکایتی تلخ . سفر ترسناک یک روزه ای رفتیم تهران –بسطام-خرقان-کرج . نوروز هشتادو هشت . نقاشی طرح مقبره ی بایزید ست .

۱۲ آبان ۱۳۸۹

به من


...
سلیمان مرده است 
چون من
و من همچنان به عصای او 
که موریانه آنرا خورده است
تکیه دارم 


بیژن جلالی


تصویر: رنگ روغن روی کاغذ روزنامه. اکتبر دوهزار و نه