آقای سین نمی گذارد خابهایم را برایش تعریف کنم.آقای سین به خاب
معتقد است.اعتقاد دارد موقع روایت خاب, یک چیزخوبی از من خارج میشود, کم میشود و
جایش پر نمیشود, الا باچیزی بد. من سر در نمیآورم. فقط میدانم که ممکن است حرف زدن یادم برود.
یکجور رابینسون کروزوئهام . همه رفتهاند. بقچهبندیل کردهاند و
رفتهاند شمال تا مینا را شاد کنند. در طول برنامهریزیشان خبرم نکردند, دیشب
گفتند عه! تو هم بیا خب! خندیدم. گفتم اینجور بیبرنامه و یکهویی؟ نمیتوانم.
دروغ گفتم. من کلن میمیرم برای اینجور بیبرنامه و یکهویی سفر رفتن.
آقای سین هم نیست. امروز روز تعطیلامان بود. عصری گفت بریم. بریم خونه
ی توران(مادرش) بعد هم حسینیه امیرسلیمانی بعد از آن میرویم ختم پدر آقای ت. و
بعد هم میرویم خانه ی علی, که دارد نقاشیش می کند که عروسش را ببرد آنجا.
گفتم اینجور بیبرنامه و یکهویی نمیام. دروغ گفتم...