‏نمایش پست‌ها با برچسب مچ گیری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مچ گیری. نمایش همه پست‌ها

۰۶ مهر ۱۳۹۱

دل‌گرفته بود, شاید

آقای سین نمی گذارد خاب‌هایم را برای‌ش تعریف کنم.آقای سین به خاب معتقد است.اعتقاد دارد موقع روایت خاب, یک چیزخوبی از من خارج می‌شود, کم می‌شود و جای‌ش پر نمی‌شود, الا باچیزی بد. من سر در نمی‌آورم. فقط می‌دانم که ممکن است حرف زدن یادم برود.
یک‌جور رابینسون کروزوئه‌ام . همه رفته‌اند. بقچه‌بندیل کرده‌اند و رفته‌اند شمال تا مینا را شاد کنند. در طول برنامه‌ریزی‌شان خبرم نکردند, دی‌شب گفتند عه! تو هم بیا خب! خندیدم. گفتم این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی؟ نمی‌توانم. دروغ گفتم. من کلن می‌میرم برای این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی سفر رفتن.
آقای سین هم نیست. امروز روز تعطیلامان بود. عصری گفت بریم. بریم خونه ی توران(مادرش) بعد هم حسینیه امیر‌سلیمانی بعد از آن می‌رویم ختم پدر آقای ت. و بعد هم می‌رویم خانه ی علی, که دارد نقاشی‌ش می کند که عروس‌ش را ببرد آنجا.
گفتم این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی نمی‌ام. دروغ گفتم...

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

آواز مهیب


این‌که "ه" مرده جوان و ناگهان,مرگ را کرده شبیه زنگ درِ خانه. حالا هر لحظه ممکن است صدا کند. این‌که "ه" مرده غم‌ناک نیست. وحشت‌ناک نیست. مردن‌ش مثل آواز است, نه از جهت کیفیت. که بود . مثل آوازی‌ست از حنجره ای ناآشنا به زبانی غریب. مردن‌ش جریان دارد, مثل صدا. همیشه هست. سکوت نمی‌کند. دیبا که راه برود حرف بزند بخندد, صدای آواز مهیب می‌شود حتا. حالا کولی ای که در من‌ست, بیش‌تر وول می‌خورد, بیش‌تر می‌خاهد که در برود . حالا, خانه که خوب‌ست و پرنور, صدای نرم کولر, پنجره باز و گلدان‌ها, همه به مضحکه‌م گرفته‌اند, من آیا غمینم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




+

۲۵ مرداد ۱۳۹۰

حتا وقتی هم که کار نمی کنم. جوری ست که نخست نقاشم بعد زنم. این از هویتم . یعنی تعریف دیگری از خودم ندارم . هیج جا روی هیچ مختصاتی تعریف نمی شوم. این از مسخره باشیده‌گی موقعیت این‌جانب ست نه دارا بودن عوالم خاصو متفاوت.
من به زبانی مشخص خاب می بینم . حرف می زنم. رویایم به فارسی ست . خیالاتم هم فارسی ست. بعد یک گوشه ای همین دور وبر می بینم زنی هم سن سالم توی همین شهر , با همین زبان آزار دیده . مورد خشونت بوده . شروع میکنم به انکار بخشی از خودم, همان زبان . و از این‌جا کابوس آغاز می شود. انکار آغاز کابوس ست. کابوس شروع نقاشی ست .
همین ست که نقاشی می شود هویت آدم. بس‌که اولویتهای قبلی خط خورده اند . بی معنایی وطن هم به همین طریق اتفاق افتاد. بس‌که خشونت دیدم , منِ زن. این جا و توی همین جغرافیای لعنتی. پنهان نکرده ام هیچ وقت هیچ جا که  این خاک را وطن نمی دانم . حس غربت عمیقی دارم این جا . همه ش در معرض تجاوز . پیداست که تجاوز به آلت دوجنس مربوط نیست. دائم الحامله ایم ما زنان.
این ست که نقاشی میشود حریم امن م . جای زبان مادریم . جای وطن . بعد ببین, وقتی توی رابطه, این بخش تو نادیده گرفته شود چه واکنشی خاهی داشت. پدرت ( دیوار او کوتاه است الان که هم مردست هم همخون و هم رابطه مان نیمه فعال) نادیده بگیردت . او هم به انکارباشد. و وامصیبتا که این ندید گرفتن پای‌ش باز شود به روابط عاطفی...
عدم امنیت, نخستین چیزی ست که حس می کنم. بعد هم واکنش. مسلمن پروسه ی خوشایندی نخاهد بود.
آدم ها دنیاشان را روی ستون های عظیم بنا نمی کنند. گورپدر یونان باستان و اسطوره هاش. شکننده تریم از این ها. به یک سوال کوتاه می شود آدمی را بسازی از نو. وقتی یاد بگیری آدم ها را همه را یکدست نبینی مسلمان ایرانی. شرقی مذهبی. شاعر شرقی حساس. مومشکی زیبا روی ایرانی.

۰۸ خرداد ۱۳۹۰

بر ِ خیابان عبارت‌ای اروتیک‏ست. و عاطفی... بسیار عاطفی






خانه‌مان بر خیابان اصلی‌ست. درهای خانه در محاصره‌ی کرکره‌هاست. صبح‌ها, پنجره‌ی اتاق‌م اگر باز باشد, با صدای بالا رفتن‌هاشان بیدار می‌شوم. عصری زنگ خانه را زدند که, کرکره‌ها را بگذارند توی حیاط امانت. تا بفروشندشان. جاکن‌شان کرده اند. ‏ به‌جای‌شان کرکره‌های برق‌ی سفید و براق و صاف, کار گذاشته‌اند. اینها رفتن‌ایند, تا ساعات‌ی دیگر. کرکره‌های محله! شاهد خداحافظی‌های عاشقانه. بغل شدن‌های نیمه شب. ره‌سپارکردن مهمان‌های  عزیز.‏
زردم؟ آره و زدم روی سطح.. دل هم گرفته ست. ‏

۱۳ بهمن ۱۳۸۹

۰۲ بهمن ۱۳۸۹

کنار دامن من




دلم برات تنگ شده. این خیلی واقعی‌ست. و طبیعی نیست. طبیعی بودن, یعنی که دلم عادت دارد به تنگ شدن.
یعنی که روبه رو شدن با دلم امر روزمره ست . طبیعی نیست. به هیچ رو. دلم. وقتی این کلمه را بلند ادا می کنم, طوری که گوشم بشنود, دچار تعجب می شوم. این طور که می گویم دلم, اینطور که سرچشمه ش را خودم حساب می کنم, قضیه از حالت عادی خارج می شود. دقت کن که درباره ی سر چشمه حرف می زنم اینجا. حرف تملک نیست.
چیزی هست این دور و بر من, که بال بال می زند. مثل گنجشک توی قفس؟ همان! یعنی این چیز بال بال زننده ی بی قرار و شوریده را رهاکنم اگر, یکسر می خاهد از یک موضوع حرف بزند. سر چشمه ش هم تو!
جر می زنم؟ گفته بودم خودم؟ چرا که آن میم ضمیر اشاره؟ جواب ندارم. غلط هم کردم!
بیا بَرم. کمی نزدیکم باش .
حرف بزن.
کلمه کم دارم. کلمه هایی که قرضم می دهی.
بیا بترسیم, حتا ازهم .
اگر فکر کنی که اینها شعرست!



۲۵ دی ۱۳۸۹

سلف پرتره

قشنگ‌نویسی ندارم . ته کشیده. ناز و اداشان . حناشان پیش‌م رنگ‌ی ندارد. پی ساده‌گی‌م . بی‌نقش‌ی. نباشد, خریدار نیستم. نیستم.‏ آدم اصلن باید کلکسیون‌ر باشد. نه مثل من که هرچه دارد/داشت را می‌دهد دست باد. دست روزها. جا می‌گذارد همه چیز را توی دیروز. می ‌ماند بی پیرهن پاره, محض نشان دادن که؛ ببین این آرزوی شماست دوست عزیز! پارها و سال‌ها پیش پاره کردم‌ش . تو پاره نشو . بلدم خودم را. از شر آرزو و گزند دل. قشنگ‌ها دل‌م را تکان‌تکان می‌دهند. آن‌همه که, پری‌رخ‌ی عاریت‌ی‌شان می‌چرخد از دهان‌م می ریزد بیرون.‏ 
من؟ استفراغ کردم!‏ 
همین.‏

۱۴ دی ۱۳۸۹

دورگزین





سین یک سروگردن از من بلندتر بود و یک سال بزرگ‌تر. مثل شکلات تیره, قهوه ای بود. قهوه‌ای تیره‌ی تیره. یک بار که کنار هم نشسته بودیم من انگشت‌م را کردم توی گوش‌ش. لابد برای یک دختر بچه‌ی چهارپنج ساله یک گوش قهوه‌ای تیره جای جذاب‌ی بوده . یادم نیست چرا. اما انگشت‌م را کرده بودم آن تو و در نیاورده بودم. سین هم اعتراض‌ی نکرده بود. تا این که امیر سر رسید, غرش‌ی به من کرد که " تا کَرش نکردی دست‌ت رو درآر بچه". و من بغض هم کرده بودم. همه چیزی که تا همین چند روز پیش از رابطه‌م با سین ,یادم بود همین ست. اسم‌ش را حتا, فراموش کرده بودم. فقط یادم مانده بود وقتی انگشت‌م را کرده بودم توی گوش پسر بزرگ آقای الف, امیر سررسیده و تشر زده ...
پری‌شب به لطف فیسبوک مرا پیدا کرده. پیغام گذاشته بود که من سین الف هستم . سال" ام" تا سال "آر" مهرویلا بودیم. همسایه مادربزگ‌ت. یادت هست؟ با هم سوار دَر ِخانه‌ی خانم ط می شدیم.
مثل کسی که ویدئویی قدیم‌ی را با تصاویر مبهم می‌بیند, یک چیزهایی توی مغزم رژه رفت. اسم سین یادم آمد و خاطره‎‌ی روابط گوش و انگشت‌مان. بعد هم یادم آمد یک روزی وقتی ن که پسر زرد رنگ و درازی بود مرا هل داده بوده, سین به طرف‌داری ازمن هل‌ش داده و سرش داد زده بوده ...

بین منزل سین و منزل مادر بزرگ من دو خانه فاصله بود. این فاصله را به ترتیب خانواده کاف و خانواده‌ی میم پر کرده بودند.خانه ها هم جنوبی بودند. از این ها که درهای پارکینگ‌هاشان از نرده ست . میله میله. طرف در خانه مادربزرگ م کسی جرات نداشت برود. خانه‌ی میم هم که درشان جای پا نداشت. می ماند خانه‌ی کاف‌ها. که خانم خانه همیشه سربرهنه بود. دامن آبی ش را یادم هست . می آمد توی خیابان به باغچه های کوچک جلوی در می رسید.  آب می داد. علف‌شان را می کند. و من و سین سوار در نرده ای‌ش می شدیم و حظ دنیا را می بردیم .
خانم ط از سرطان استخان مرد . این را به سین گفتم . گریه کرد . دور ست . دوری قلب‌ش را رقیق کرده. حافظه اش را روشن. گفت می خاهم که ببینم ت. گفتم با هواپیما تا تو, دست کم ده- دوازده ساعت راه است. گفت نه منظورم این‌ست که هر روز ببینم‌ت. پرسیدم غیر از عکاسی کردن توی اوقات بی‌کاری, داستان فانتزی هم می نویسی؟ گفت نه این جا توی فیسبوک که باشیم, هر روز می بینم‌ت .

به فرند لیست ش نگاه می کنم. چند تا از بچه های قدیم‌ی همان محله هستند. چه طور باید به خودم توضیح بدهم از آشنایی دادن آدم‌ها نترسم,فرار نکنم. این را گفتم به سین . 


۰۹ دی ۱۳۸۹

نوشتن




شروع شده. مثل همین خون هر ماه . آمدن ش خارج از اختیارست. لخته های‏ ش دردناک . تفاوت هم دارد, با هیچ پدی نمی شود شره اش را کشید, پاک کرد, که دیگری نبیند. آوار می شود. می تراشد و روان می شود. انگار که ناخن داشته باشد, خراش هم  می دهد . چشم هم که روی ش بلغزد دیگر خلاص ای نداری. اتفاق افتاده . خانده ها جایی  وول خاهند خورد. جایی هم ته نشین می شوند و شاید خانه کنند . بعد, حالا آدم قبل ترش نیستی . نمی توانی باشی



۰۳ دی ۱۳۸۹

منظر من

باهار/تابستان

تابستان/پاییز/؟

پاییز/زمستان


میل! میل به نمایش,عاقبت راز را نابود خاهد کرد
جنوب شرق اتاق . هشتادو هشت و نه



۲۷ آذر ۱۳۸۹

آبی بدرنگ

هنوز شش ساله ‌م. همان‌مقدار امنیت‌خاه.همان‌مقدار هراسیده.‏




پ.ن: لاک‌پشت ها وقتی می‌ترسند نیستم , به‌جای رفتن توی لاک, مثل ماهی بادکنک‌ی خودم رو باد می ‌کنم...‏
تصویر: رنگ و روغن روی کاغذ روزنامه . زمستان هشتاد و هشت. قاعده‌گی

۲۳ آذر ۱۳۸۹

منظر من



راز آدم , میان رنگ دیوار و جنس فرش, بین خرده ریزهای اتاق ش پنهان ست .‏ 



جنوب شرق اتاق در زمستان هشتادو هشت

۰۷ آذر ۱۳۸۹

چک لیست


آدم­هایی که نگران­شان­م.آدم­هایی که دل تنگشان­م.جاهایی که ندیده­ام. جاهایی که ترک­شان کرده­ام . کتاب­هایی که هیجان خاندن­شان­ هست و ندارم­شان. کتاب­هایی که خاندم و دوست­شان ندارم. و موسیقی, موسیقی که محروم­م از شنیدن­ش. فیلم­هایی که نمی­توانم ببینم­شان.

پ.ن:
سرچشمه­ی درد غیاب است. جای خالی را, درد را, با آه, با نگاه زیر­چشمی, وقتی که سرت را خم کردی به راست و دست چپ­ت را گرفته ای به گردن و دست راست­ت آویخته, می­شود تسکین داد. حالا بگیر چند لحظه. اما زخم می شود آدم. از حذف . از حذف آن­چه, آن­کس. که نباید می­شد نباید می­بود... زخم­ی هم­قدر تن­.

۱۷ آبان ۱۳۸۹

لعنتي



آدم باید بتواند دل ش را بتکاند. منظورم همان جورِ خانه تکانی ست . یعنی ببری ش لب باغچه, بکوبی پشت دل ت وآی محکم و بی ترس و مطمئن باشی که, آدم ها و خاطرات و متعلقات شان بروند توی هوا. بروند, یک جای دیگری را آلوده کنند . خسته ست دلم بس که خودش را این جا و آن جا بالا می آورد . بس که مسموم خاطره ست . بس که پیچ بر می دارد از تصور هر خاطره . آب روان ست دفع ش . خاطره صاحاب, رفته پی کارش . تصویرش و بوش و مزه ش حتا مانده این جا . همان جا که اسم ش دل ست و اگر می دانستم کجاست می کندم ش می نداختم ش دور . بی رودربایستی . میخام چیکار؟
حال بد ندارم . فقط آدم ترسناک ی را ملاقات کرده بودم . تو فکر کن هزار سال ست که ترس ش نرفته . که حتا مکان ها را حذف کردم . آدم های مرتبط را حذف کردم  . نشد که نشد . چرا من هم تراپی ها را بلدم . مشاور؟ رفتم . فروید خانده ام به مقدار لازم . لکان هم که آقامان ست. این طرف را , همان یونگ هم کمی قرقره کرده ام . افاقه نمی کنند. باید بروم سراغ شیمیایی ش انگار . عملی ش بی اثر بود .
لعنت بر تصویر

پانويس: براي سرش جايزه گذاشتم . جایزه ش هم همین نقاشی ست. این نقاشی هم داستانی دارد. حکایتی تلخ . سفر ترسناک یک روزه ای رفتیم تهران –بسطام-خرقان-کرج . نوروز هشتادو هشت . نقاشی طرح مقبره ی بایزید ست .

۱۲ آبان ۱۳۸۹

به من


...
سلیمان مرده است 
چون من
و من همچنان به عصای او 
که موریانه آنرا خورده است
تکیه دارم 


بیژن جلالی


تصویر: رنگ روغن روی کاغذ روزنامه. اکتبر دوهزار و نه

۱۲ شهریور ۱۳۸۹

سبُک ای









- "چرا دلتنگی ؟ مگر جامه ات می باید با سیم ؟
- ای کاشکی, این جامه نیز که دارم , بستندی!‏"‏







بهانه ش , این چند خط آیدای آهو نشونده .‏



برای من شش ماه, این که بدانم شش ماه زنده گی را دارم . مال خودم. که انجام ش دهم, یعنی ابدیتی پیش رو دارم.‏

هیچ ندارم . همان کوله ای را هم که این دخترک دارد را حتا, ندارم . این نداشتن . دلبریده گی ست یعنی, از اشیاء م. از آن چه هست که برای م باشد و میل شان ندارم . تماشاگر هم ایم فقط . تا همین, چندی پیش, کاری ناتمام بود بربوم . آن هم تمام شد . هیچ چیزی نیست دیگر. که لحظه آخرهم , بخاهم برگردم و به پشت سر نگاه کنم . ستون نمک نخاهم شد از این بابت* . کنده شده م . کی را نمی دانم . چجورش را هم . هر لحظه می شود که تمام. و بروم .‏



کلمه ؟

کلمه هم ندارم. این روزها, فقط زندگی را دارم. لحظه ها را. دوست ش دارم . محض فان . محض این که می خنداندم. مسخره و تلخ...‏

شاد هم هستم . نا شاد هم. تغییر آب و هوای روان از دارایی هاست. دل بسته گی هم توی ش هست . دروغ چرا! کمی از آن را دارم.‏

واقعیت ماجراست . آدمی هستم در " طول روز", عرضپیما!‏





پانوشت ش:‏

هیچ تضمینی نیست که فردا هم, همین باشد آدم. این ها همه در مدح خودم هم هست. دارم دست بالا می گیرم خودم را بین تان .‏

وگرنه:‏

"... که از خود , ملول شده بودم" .





> هردو نقل قول از مقالات شمس ست

* داستان ابراهیم ولوط و قوم لوط و پشت سر نگریستن و ستون نمک شدن شان را باید بدانید . اگر هم نمی دانید عیب نیست, بپرسید.‏