۲۷ تیر ۱۳۹۰

از بی‌خاب‌ی و چاپ هیژده‌م حقیقت و زیبایی

بی‌خاب‌م.گاهی بیش‌تر از چهل ساعت بیدارم.یک‌سر. و به‌این‌ترتیب روز و شب را گم کرده‏ام. پیش از این آدم‌ی بودم با نه/بیست‌وچاهار ساعت خاب. (آیا گوشت آدم را می‌خاباند؟).شب را هیج‌وقت این‌طور که حالا, تجربه نکرده بودم. شب دل را صاف می‌کند. دلِ صاف یعنی شرایط مست‌ی. بعد بی‌خابی تمرکز را کم می‌کند. اشتها را کم‌تر.صبح‌ی بعد از خریدن چاپ هیژده‌م حقیقت و... توی خیابان خلوتِ نه‌نیم, جلوی دفتر "م" از حال رفتم. بی‌هوش نبودم. قدرت حرکت نداشتم. تجربه‌ی اول‌م بود. "م" آمده بود برای خرید نان. خبر نداشت من آن حوال‌ی‌م.از دیدن منِ یک‌هویی و از حال رفته چه‌قدر قصه می تواند بنویسد. داستان نویس نیست. حیف.  
باید "آ" را پیدا کنم. کتاب حقیقت و ...‌ش را پس بدهم. از هفتادوهفت دست من‌ست. چاپ اول‍‌‌‌ ش. نه ئی‌میل و نه شماره‌ای از او دارم. آخرین بار,خبر را بی‌بی‌سی داشتم . کارش را کریستی‌ز فروخته بود. زنگ بزنم حراج‌خانه که لطفن شماره‌ی آن‌پسرک لاغر مردنیِ هفتادوهفت را بدهید به من. کتاب‌ش را می‌خاهم پس بدهم. خودم چاپ هیژده‌ش را به‌قیمت یازده‌هزاروهشت‌صد از ته یک کتاب‌فروشی پیدا کردم و بعد از حال رفتم.

زوائد: مخترع لباس مسلمن خری بوده سردسیر زندگی‌کن. مخترع سوتین خرتر پدرنامرد سکسیست‌ی بوده با خاب و خوراک‌ به‌جا.

۱۳ تیر ۱۳۹۰

وب‌لاگ نویس‌ی به مثابه بیرون گذاشتن زباله

چند ماه آخر شروع کردیم به خودزن‌ی. خودمان را پیش چشم هم‌دیگر به گند کشیدن. رابطه برای تن‌هامان کار می‌کرد هنوز. شور و میل به‌قدر روز اول بود. هنوز دیوانه‌گی تن‌ها بود. سرمستی از لمس . هنوز هم کشف بود. هنوز هم کلمات کار می‌کردند به‌وقت تن‌مان . اما خارج از آن نه. سرد بود. همه‌چیز. کجا, چه چیز خراب شد, نمی‌دانم. بعد از این همه زمان, هنوز دستگیرم نشده.
امروز از پل گیشا که رد می شدم  اشک‌م در آمد. یک‌جای کار می لنگد. بعد از گندی که به خودمان زدیم. بعد از آن تخریب. چرا باید دل‌تنگ مردی باشم که موقع ترک‌ش از او متنفر بودم؟
تابستان بود. مرداد. مدل‌م بود. نه. مدل من نبود. خاسته بودم که, مدل‌م باشد. بعد هم کلمات بود به وقت نقاشی. کار و بار و پول را ول کرده بود و برگشته بود. می‌مردم برای ول کردن‌های‌ش . چیزی ورای دوستی بود بین‌مان. یک‌جور فهمیدن. یک‌جور افتخار می‌کردیم به‌هم . همین‌طورها, شروع شد. فیلم که می‌دیدیم باهم, پاز می‌شد و شروع می‌کردیم به حرف زدن . تا ساعت‌ها. شیفته‌وار. موسیقی که گوش می کردیم , آرام‌آرام, صدا را کم می‌کردیم و پرت می‌شدیم توی کلماتِ هم. همه‌اش دنیاهامان در هم می‌لولید. کلمه خدا بود. ساز هم بود. به وقت دل‌تنگ‌ی. برای‌م ساز می‌زد. آواز هم می‌خاند. صبح‌ها بیش‌تر. تا صبحانه آماده شود هم, حرف می زدیم . زیر دوش که می‌رفت  بلند بلند حرف می زد. حتا جواب‌م را نمی شنید بعد بازی می گذاشتیم حدس بزند که چه جواب داده‌ام . جرزن‌ی می کردم. می‌فهمید . تنبیه‌م حرف نزدن بود. باید تاقت می آوردم . و  یکی مان باید شروع می کرد به مثنوی خاندن. بعد, باز به بی‌راهه می‌رفتیم. کم حرف که شدیم, معلوم بود جایی, چیزی از کار افتاده . بعدهم, کم کم فیلم ها را یک نفس می دیدیم . موسیقی را با صدای بلند گوش می کردیم . بی بهانه مثنوی را مرتب می خاندیم . بعدتر فاصله شد. ‏
من بی توجه شده بودم . بارها به‌م تذکر داد که حرفی زده و نشنیدم . ساعت قرارها را یادم می‌رفت. فراموش می کردم که کجا چه پوشیده . یادم می رفت ببوسم‌ش حتا. و پیش می آمد که روزهای متوالی نباشیم باهم.  به‌تر از من بود. مهربان‌تر بود با خودش. دل‌تنگ که می شد, نامه می نوشت. همان ئی‌میل. هم‌دیگر را می دیدیم پی‌ش. بعد که فهمیدم با نزدیک‌ترین دوستم خابیده , تا مدت‌ها نبخشیدم‌ش. بعدتر, که مدام پی‌م را می‌گرفت, کوتاه آمدم. کنار هم بودیم, اما من حرف نمی‌زدم نمی‌شنیدم‌. این دیوانه‌ش می‌کرد. و من مدام فشار می‌دادم, جایی را که دردش می آمد. دردم آمده بود از خیانت‌ش.
یادم نمی آید. یادم نمی آید چه شد, چه شد که افتادیم به این قسمت داستان. حالا یاد تن‌ش. یاد حالت دستان‌ش وقتی فرمان را نگه می داشت . دیدن مسیرهای مشترک, اشک‌م را در می‌آورد. کاش حال‌ش بهتر از من باشد. آفتاب صبح‌های تاستان دیوانه‌ش نکند. فراموش کرده باشد. همان‌طور که محو شده از زندگی من انگار که هیچ وقت نبوده. نه آدرس ای نه شماره تلفنی و نه حتا ئی‌میلی.