۰۸ مرداد ۱۳۹۵

هیچ‌وقت این‌قدر باطل نبوده‌ام. بی‌کار و غیر مفید. دور و بری‌ها خیال می‌کنند نشسته‌ام و با دقت ظرافت بچه را بزرگ می‌کنم. این‌طور نیست. توهم است. بچه خودش و بدون من هم بزرگ می‌شود. من هیچ دخل و تصرف سازنده‌ای در بزرگ شدنش ندارم. خودش به کمک طبیعت به نحو احسن دارد مسیرش را می‌رود. من فقط تماشاگرم. تماشاگر عاطل و باطل

چرا تماشای دره را دوست دارم. چه جمله ترسناکی. تماشا زیباست. تماشای دره ترسناک.

۰۶ مرداد ۱۳۹۵

سال‌ها پیش بود. بعد از این جمله چیز دیگری نمی‌توانم اضافه کنم. داستانم را نمی‌توانم نقل کنم. نمی‌توانم فصیح باشم. چیزی از من جا مانده در سال‌های گذشته و یا از سال‌های گذشته چیزی در من جا مانده. تکراری اما واقعی‌است، این تکه‌تکه شدن زمان، اشیا و آدم‌ها و جا ماندن‌شان در یکدیگر. همین است که وقتی برمی‌گردم و آن‌جمله نخست را می‌خوانم، اشکم در میاید. شروع دوباره نوشتنم این‌جا، توفانی نیست. متوسط است. مثل خودم مثل زندگی و بیش از همه مثل خودم. و الان فقط همین.