نمایش پستها با برچسب بابا. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب بابا. نمایش همه پستها
۰۵ دی ۱۳۸۹
۰۱ دی ۱۳۸۹
بابا. چاهار
قهرمانه. چارساعت و چند دیقه زیر عمل و بیهوشی را دوام آورد. من از خوشحالی هزار بار مُردم حتا...
این روزها همهش به نبودن و نداشتنش فکر میکردم. همانوقت که صدای تلویزیون را کشیده بود سرش و بازی دو تیم شهرستانی را نگاه میکرد و من غرغرکنان که کمش کنید لطفن و فاصلهی ف تا ن را چهار انگشت می کشیدم که بفهمد عصبی م می کند , درست همان وقت تلویزیون را می دیدم که دارد فوتبال پخش می کند و دیگر, بابا نیست. بعد از خودم بدم می آمد . از این همه فاصلهم با او بدم می آمد . از بی شباهتی مان بدم می آمد . از سنگدل بودنمان وقت نقد هم, بدم می آمد. از این که فقط دلیل دوست داشتنش پیوند خون ی ست بدم می آمد . از این خود وحشتناکم بدم می آمد ....
حالا زندهس. این بهترین حسی ست که میشود داشته باشم. پزشکش احتمال دوام آوردنش را زیر این جراحی سخت و سنگین ,زیر پنجاه درصد تشخیص داده بود. اما او دوام آورد...
وقت به هوش آمدن فقط سه کلمه را تکرار کرد: سرد , درد و اسم من, و به تناوب. که کجاس؟ ...
برم بمیرم از خودم. برم بمیرم...
۲۹ آذر ۱۳۸۹
قصهی دراز
روز سومیست که ناناستاپ سردرد دارم.اگر تاظهر خوب نشد مجبورم مسکن بخورم. فشارخونم هم چندان تعریفی ندارد. ده روی هشت. دیروز بابا را بستری کردیم . پزشکش از ادامه ی مدوا سر باز زده بود. تمام این یکماه گذشته دلنگرانی بود و دوندهگی بابت پیدا کردن پزشک و بیمارستان. حالا منتظریم. منتظر جواب مثبت پزشک بیهوشی.بابت قلبش. جواب که مثبت باشد جراحیش انجام می شود.
ترسیدهام.پریشب دست چپم کلی برایم ژانگولر درست کرد . اول لرزش شدیدی گرفت , بعد هم بیحس شد کاملن. یکچیزی اسپاسم مانند. تجربهی بدی بود. مث سگ ترسیدهام.
اشتراک در:
پستها (Atom)