‏نمایش پست‌ها با برچسب دلشوره ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دلشوره ها. نمایش همه پست‌ها

۰۴ مهر ۱۳۹۱

غنی سازی حق مسلم ما را نموده است



سفر خوب‌ست. خام چون من‌ی پخته می‌گردد در سفر. سفر شدنی‌ست, اگر دلار این‌جور سربالا نرود. من به سفر خاهم رفت اگر غنی‌سازی اورانیوم متوقف شود

۱۹ خرداد ۱۳۹۰

همیشه‌های خشک‌شویی آب‌شار تمام شد


خودش را دار زده. آدم فکر می‌کند مرد که چهل و پنج ساله شد, ایمن ست دیگر. چهل و پنج ساله بوده و خودش را دار زده. مادرش رفته بوده سفر. بر که می گردد پسر را آویزان می بیند از سقف. نه ایمن نیست آدم.هیچ وقت. قد کوتاه و زبل بود. زیر شیشه‌ی پیش‌خان‌ش روی یک کاغذ کوچک و براق, خطاطی کرده بود که: هرچه بر ما می‌رود از سستی و نادانی ماست / گله از بخت و شکایت ز فلک عین خطاست, هر بار هم تاکید می‌کرد خانم "ه" دستِ خط خودمه و میم خانم را به سکون می گفت.ای‌ داد. لابد برای ش کار نمی کرده شعر. سبیل داشت. از همین سبیل‌های نازی آبادی . همیشه هم, یک پیراهن صورتی ابریشم‌ی تن‌ش بود با مارک تامی. خودش را دار زده. مجرد بود. همیشه ,لباس‌ها بوی واکس می گرفت و من هر بار می‌گفتم که آخرین بارست که لباس را می دهم آقا صادقِ آبشار. و باز هربار لباس‌ها را می بردم پیش خودش. هر بار اول می پرسید پدر؟ هواشو داری اون سید رو .

۱۰ خرداد ۱۳۹۰

شکیلا




اسمش شکیلاست. باریک ست و بلند. کمرش باریک تر. شانزده سال ش هم نیست. میان دختران از همه قشنگ‌تر ست. زیباتر. گفتم که نگاه نکن به بچه ها, که بوم های رنگ به‌رنگ را می زنند زیر بغل‌شان. نقاشی کار سختی ست. یک چیزی دارد در رفتارش, در کم حرفی‌ش, در نگاه‌ش, یک‌چیزی بی اسم, یا من اسم‌ش را نمی دانم . ادبار زنانه شاید. شانزده ساله و این همه زن؟ این طور که, موقع حرف زدن یک چیزی موزون, می چرخد توی تنش. کم حرف ست . آرام حرف می زند. گفتم باید ناخن های‌ت همیشه کوتاه باشد. از ته. عمدن گفتم . می‌خاستم رای‌ش را بزنم. حیف ست نقاش شود . با راهبه‌گی چندان تفاوت ندارد . دست‌هاش را خندان گذاشت توی دست‌هام . گفتم برو موسیقی یاد بگیر ساز بزن . دست هات چابک‌ند . فقط خندید. پرسیدم مادرت راضی ست پدرت؟ چرا نیامده‌ند؟ خبر دارند؟  گردن‌ش را کجک‌ی گرفت, لب‌خند زد . گفتم تا چند وقت دیگر باید کلاف بسازی پارچه بکشی رو بوم . بوم‌ت را سنباده کنی . قلم‌مو‌ها را آن گوشه ببین , بزگ تر ها را . دست‌ت این جور, به این شکل نمی‌ماند ... نیم‌رخ بود. روی‌ش به سمت پنجره و بوم بزرگ نیمه کاره . فایده نداشت . کجا می گذاشتم‌ش . عروسک بود اصلن . من بیحوصله. آمد. سخت می گرفتم به‌ش. سخت تر از دیگران. نقاش شده حالا. نیم‌رخ که می ایستد رو به پنجره می ترسم نگاه‌ش کنم بس که ترد است . باریک‌ست .


۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

صورت م



نباید چیزی بنویسم علیه خودم. نباید کلام مکتوم اینجا نمایش به‌پا کند. مراقب خودم باید باشم . در هر ضربه . انگشت‌م سمت هر دکمه که می‌رود برای نوشتن باید مراقبت کنم. ‏
می شود حرفهایی خنثا زد . مثلن ازین عکس گفت. این بوم را که برگردانی, آن سمت‌ش, همین نقاشی بک گراند عکس م ست . اول قرارم با بوم این نبود. دروازه ی بهشت را طرح زده بودم روی‌ش . با سبز فیروزه ای, طلایی و سیاه. بعد, مقارن شد با کشته شدن‌مان توی خیابان. خون از خیابان آمد و ریخت روی بوم. جلوی دروازه ی بهشت. بعد هم گرفتند و بردند و زبان بریدند . قلم موی پهن رفت در رنگ نخودی و پاشیده شد روی بوم. پوشانید همه آن‌چه‌را... حالا همان‌طور مانده اند بیخ اتاق. بوم‌هایک جف‌تند . دو لته . بیکارند. مثل خودم ساکت. و خاک گیر. 
ها می شود از بابا هم گفت . از این که دارد مامان را به کشتن می دهد. می کشد در واقع. بس که مریض و بد حال ست. بس که مامان می دود پی کارهای بابا.  خودش هم مریض ست . بس که هرسه‌مان بدحال‌یم زیر یک سقف.  نه.  جمله ‌ی آخری علیه من ست . باید ندید گرفته شود. باید چشم بست به این جمله. بگردم تا یک عکس پیدا کنم از آن سوی بوم ها...‏


۲۸ بهمن ۱۳۸۹

مردد. مردود.مطرود

نترسیدم. دروغ چرا نترسیدم .‏
 ینی قبل این که بخام بیام بیرون زنگ زدم به مینا حتا شماره پرواز و الک دولک نوروزم رو هم دادم محض این که اگه نیومدم کنسلش کنن. حتا آدرس و شماره تلفن برو بچه ها رو که خبر کنن  که کی چی کار . مینا همین جوری هوار من د بخند .‏
 ‌‏
شعاردونم/هواردونم قلمبه س. ‏
‏هم‌راه دوستانی بودم که به شعار دادن اعتقاد نداشتن . احترام به جمع گذاشتم ساکت و آرام از ولی عصر و چهار راه گذشتم. تا استاد معین را زیگزاگ رفتیم مثل همه تان سیگار دود کردیم برابر اشک آور . مثل همه تان لب هامان کش آمد محض دیدن این همه آدم . پیرزن ها را ماچ که نه, نیمه نصفه بغل کردم . اما شعار ندادم .  نه از ترس از سر همراهی. ‏
دلاور و قلدر هم نبودم .‌‏
نیستم کلن باتوم باشد می دوم . اما خوردم هم خوردم . کبودی ست دیگر.‏
حال‏م خوب ‏ست که هستیم
حال‌م بدست . از کینه‌شان به ما . از ما شدن و آن ها شدن که هی عمیق و عمیق تر شده ...‌‏

بی ویرایش‌م کلن ...‏
های که سبز نرم نیستم ولی. نه‏ع

۲۱ بهمن ۱۳۸۹

Be‌ance



یعنی جنس تون از چی می تونه باشه؟ خوش‌بحال‌تون. آخه که, وابسته گی جز لاینفک وجود آدم‌ه . مثل این که آدم راه بره بگه من احتیاجی به دهن‌م ندارم . هی چپ هی راست, هی رو به رو و پشت سر می گید؛ من وابسته نیستم . وابسته نمی شم .  والا خوش‌به حالتون ‌لابد بعد از این‌هم  دهن و ماتحت به کارتون نیاد...‌‏ 


*Beance:
Le Vocabulaire de lacan,2002 . Clero.Jean-Piearre حفره, خلاء در تعاریف لکان. ر.ک  :‏

۰۲ آبان ۱۳۸۹

بابا . فکرهای کمکی و کاریدی

قبیله اند.طایفه اند.چهار خاهر و سه برادر.هر کدام سه چهار بچه. بچه هاشان ازدواج کرده اند و هر کدام شان یکی دو تا بچه . قبیله از سه نسل و نسل سوم ش هم چیزی بین ده روز تا پنج سال .بعد هم پراکنده اند در اقصا نقاط عالم . این ها  قوم پدرند.‏
این ها را بی جهت نمی گویم . میخاهم از تعداد تلفنی که می کنند و صدای زنگ تلفن بگویم . از سر و سینه زدنشان پشت خط .از این وعده ای که می دهند که این بار برای عیادت ش می آییم و حتمن گفتن شان بگویم . ‏
از این که میل ندارم الان این ها را که این قدر مهربانند برای برادرشان و برای من نه برای مامان نه . ‏
بعد بگویم که امروز تمام وقت من جای رخشنده خانم کمک حال مامان بوده ام . بادمجان ها را روی تراس گذاشتیم کباب شود . مرغ ها را پاک کردیم . سیر ها را حبه کردیم انداختیم  توی روغن زیتون . گوشت ها را خرد کردیم . کرفس ها هم  پاک شد. شسته شد و در آخر تفت دادیم شان.کدو برای احمد آقا . نعنا برای خورشت کنگر عمو حسن . گوجه  ها شسته شد ریختیم داخل مخلوط کن برای پوره گوجه ی دمی گوجه برای دختر عمه مهری . گزهای سکه ای دوتکه شد بسته بندی شد برای هوشنگ خان که با چای بخورند . مایه خورشت قیمه برای قیمه ی عمه محبوب و عروس بزرگه ش . پوست پرتقال تفت داده شد برای لا پلوی عروس کوچیکه ی عمه فرح . مواد مرصع پلو تهیه دیده شد برای  داماد تازه ی عمه فرح باز...  کیسه های برنج . مقدار روغن . سرکه و ترشی .قند و مرباها چک شد . کم نباشند . بله امروز من و مادر حتا فرصت نداشتیم به اون تومور موذی لعنتی فکر کنیم. بوی سیر و بادمجان و مهمان اگر و مگر نذاشت که . ازین رو بهترم حالا . ‏