چه بلدم
چهارهزار سال پیش مردی در چین زندگی می کرده. شغلش ؟ من نمی دونم . این آقا یه روز سر صبح شایدم عصر قبل از این که
آفتاب قلپی بره زیر, یه کاشی ور میرداره با خودش می بره . کجا؟ چمدونم . میبی از تو مطبخ می بره تو حیاط یا برعکس. همونجوری دلی ای دلی که آدم سرصبح یا موقع غروب دچارشه و یه جور نیم مسته از کم خابی و یا خسته گی یا تو ابر بوده گی کاشیه از دست ش میوفته و دررررررررق ! میشکنه . زن ش ؟ نمی دونم شاید دعواش بشه یا هرچی . اما به خودش می جنبه. میاد کاشی رو بچسبونه که می بینه که هیّهح مرا بین که بر طمع پسته آمدم و شکّر نصیبم گشت . هی کاشی ها رو می چرخونه هی شکل جدید می سازه . هی با اون هفت تا تیکه طرح و شکله که میاد. من؟ خب آره. میگم گرافیک همونجا بین مطبخ و حیاط دیسکاور شد!
پانویس:
امروز رفتم برا خودم شلوار جین بخرم . جاش از اینا ( تانگو ) خریدم