۲۸ شهریور ۱۳۹۵
بر کنارهی دو دریا ماهی مرده در آب زنده میشود. من اما میمیرم
نوشتن کاری بود که دوست داشتم. اینکه میگویم «کار» دقیق نیست. امری بود؟ نمیدانم. چیزی از من جدا میشد و تبدیل میشد به کلمه. کلمات ادامهی من بودند. این روزها چیزهایی از من جدا میشوند و کلمه نشده ناپدید میشوند. ادامه ندارم. میترسم آنقدر چیزها از من جدا شوند و ناپدید تا تمام شوم. از تمام شدن نمیترسم. این نیست. از بیرد شدنست که میترسم. شیفتهگیِ بودن، جایی بودن، مرض منست. مرضی لاعلاج که میکشدم.
پ.ن: یک موسایی در من قدم میزند. کجخلق. کمالگرا. بی هارون. بی عصا. بی فرعون. این روزها بیهمهچیزم.
۲۳ شهریور ۱۳۹۵
*من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم
شعری تو. با نظم و قافیه. دوبیتی. کوتاه و ملیح. که عاشقی وقت تماشای معشوق سروده باشد. ماه هلال بوده. شب دراز. تماشا ممکن. همانی. خنک
*احمدرضا احمدی
۰۸ شهریور ۱۳۹۵
که برون در چه کردی که درون خانه آیی
سایهها دنبالم میکنند. سایهها وزن دارند. چرب و چسبنده. تمامم چسبناک و بویناک. سایهها دست از سرم برنمیدارند.
۰۳ شهریور ۱۳۹۵
۰۱ شهریور ۱۳۹۵
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای میخواند
عکسها را نگاه میکنم. دلم میخواهد نقاشیاش کنم. در من بدویتی است که میخواهد با تصویر کردن به دست آورد. خیال خام میپرورم.
۲۶ مرداد ۱۳۹۵
•
ما قشنگیم. بیکلام باهمایم. جوریکه خیلی قصهایم. بعد از هزارسال اگر کلمه واسطه بشه اونقدر نزدیک و شدنیایم که فقط قشنگیم. مثل آسمون و دریا تو افق.
سانتیمانتالیسم نیست. ماییم بی حواشی.
۱۹ مرداد ۱۳۹۵
•
این کلاف سردرگم که منم. دهسال گذشته تا امروز رو مرور میکنم که چندان چیزی نساختم. رویاهایم را گذاشتم پشت در که نباید. اینطور که ساکنم. اینطور که خاموشم. اینطور که دستم خالیست و رو به ویرانیم. حالم خوش نیست. نباید اینطور میشد. انگار ته کوچه بنبست سرم را به دیوار میکوبم. سرم نمیترکد. دیوار باز نمیشود و اشتباهم. و همین. همین.
۰۸ مرداد ۱۳۹۵
•
هیچوقت اینقدر باطل نبودهام. بیکار و غیر مفید. دور و بریها خیال میکنند نشستهام و با دقت ظرافت بچه را بزرگ میکنم. اینطور نیست. توهم است. بچه خودش و بدون من هم بزرگ میشود. من هیچ دخل و تصرف سازندهای در بزرگ شدنش ندارم. خودش به کمک طبیعت به نحو احسن دارد مسیرش را میرود. من فقط تماشاگرم. تماشاگر عاطل و باطل
۰۶ مرداد ۱۳۹۵
•
سالها پیش بود. بعد از این جمله چیز دیگری نمیتوانم اضافه کنم. داستانم را نمیتوانم نقل کنم. نمیتوانم فصیح باشم. چیزی از من جا مانده در سالهای گذشته و یا از سالهای گذشته چیزی در من جا مانده. تکراری اما واقعیاست، این تکهتکه شدن زمان، اشیا و آدمها و جا ماندنشان در یکدیگر. همین است که وقتی برمیگردم و آنجمله نخست را میخوانم، اشکم در میاید. شروع دوباره نوشتنم اینجا، توفانی نیست. متوسط است. مثل خودم مثل زندگی و بیش از همه مثل خودم. و الان فقط همین.