۰۹ دی ۱۳۸۸

دوران دختر بچه گي يه ضد زن تموم عيار بودم . موهاي نيمسانتي. فوتبال تو كوچه . شلوارك به پا .اداي دخترا رو در مياووردم و سر سازش با هيچ دختري رو هم نداشتم . ننر صداشون ميزدم يا دست بالا خانم لوس ه. بعدنا كه ميترا اومد و زن دايي م شد عاشق ش شدم . عاشق اون دو تا حلقه ي سياه پاي چشماش . عاشق جاي زخم كف پاهاش . عاشق موهاي مشكي تابدارش كه پر از رج هاي سفيد بود و ساده دسته مي كرد پشت سرش . عاشق كفش هاي كيكرز زرد رنگش كه شبيه كفش هيچ كودوم از زناي فاميل نبود ... بعدن تر سوسن اضافه شد به زناي فاميل. اونم زير چشماش دو حلقه ي سياه بود اونم بزك نداشت اونم لي مي پوشيد يه بار از سر ساده گي به مامان گفتم سوسن رو خيلي دوس دارم و خطرساز ترين جواب عمرمو شنيدم : آدم خوبيه فقط اندازه ي اتاقِ تو كتاب داره . اگه دوست ش داري تو هم مث اون كتاب زياد بخون . يكي دو سال بعد به شكل بيانيه اي رسمي سر زنگ انشا كلاس چهارم م اعلام كردم كه من نويسنده ميشم . نويسنده نشدم . اما حلقه ي سياه و موي مشكي و مقدار زيادي خلخلي دارم و هيچ دختر بچه اي هم عاشق م نشده . گويا از مد افتاده ام !ء

۲۹ آبان ۱۳۸۸

زن هايي كه مثل زعفرانند

قبل از هر چيزي سر آستين هاي سفيد توجه م رو جلب كرد . بعد هم، ابروهاي پيوسته . هر دو مانتو هايي يك شكل پوشيده بودند . سياه، با كمر بند پهن روي كمرگاه . وقتي مي نشستم، دخترك سمت راستي بازوي سمت چپي را گرفت . پانزده شانزده سالي بيشتر نداشتند. ريز ريز توي گوش هم حرف مي زدند و مي خنديدند . صورت هاي گرد هم شكل، انگشترهاي مرواريد يكسان و روسري هاي آبي ساتن . دوقلو بودند. و اگر هم نبودند، اصرار داشتند كه اين طور به نظر برسند. سمت چپي اما، زيباتر بود . يكي از آن لب هاي سلما هايكي روي صورت ش داشت. و پره هاي بيني كوچك ش شياري خاستني داشت،( از همان ها كه نگار فروزند خودش را كشته كه داشته باشدش و نشده، دماغش شده نك سهره) .همان سمت چپي ابروهاي پر پشت تري هم داشت بر نداشته اما . ريز ريز كه مي خنديدند با كنار دستي من هم حرف زدند . زن جوان مادرشان بود لابد. نيم رخش به من بود. يك خال اضافه تر داشت از دختركان. از زاويه اي كه من نشسته بودم همه چيز ش را داده بود به دو دخترش، الا اين يك خال. فكر كردم پيروز ميدان بوده ماده اي قوي ...سه زنِ شبيه همِ جوان و گرم . حرارت شان فضاي كوچك را پر كرده بود. بوي تن شان قاتي بوي اسپري گرم و ارزان قيمت ،نفس عميقي كشيدم . زن مي شد آدم كنارشان . تنم مور مور شده . حسودي كردم به مردشان . به مردي كه توي خانه ي اين سه زن ست . آدم دلش مي خاهد، در حمام گرم و بخار گرفته اي را كه توي ش وول مي خورند ، نا به هنگام باز كند، بپرسد، ميخاي پشت ت رو بشورم . پستان هاي درشت شان را، فرورفتگي گرد ناف شان را روي برجسته گي شكم نگاه كند، دست بكشد روي پوست كشيده ي ران شان، بوي بخار حمام را توي سينه كند و بعد در برود . به آن مرد فكر مي كنم جلوي چشم ش، اين سه زن در هم مي لولند . يكي پاي ديگ و ديگچه ي تفلون روي اجاق قيمه بار مي كند، آن يكي اس ام اس ش را مي فرستد و اين يكي هم چاي ريخته، لابد وقتي خم مي شود تا قندان را بر دارد مي تواني شياار پوست بين دو پستان را رد بگيري تا سينه بند توري و گلي رنگ ش . همه ش به آن خانه فكر مي كنم كه گرم ست . به آن پنج شش بسته نوار بهداشتي كه در ماه مصرف مي شود . نبات و زنجبيلي ي كه در چاي حل مي شود. چشمك خندان مادر به پدر كه اين دختره باز اونجوري شده برو از عباس آقا نوار بگير حواست باشه بالدار بگيري . وقتي نگاه شان مي كنم نمي شود به سينه هاي رگ كرده شان هنگامي كه از نگاه هاي عاشقانه پسركي دراز و بد شكل حرف مي زنند فكر نكنم . زن هايي كه كنارشان آدم زن مي شود . زنهايي كه مثل زعفرانند . زود عرق مي كنند . تاپهاي قرمز و دامن هاي گلدار مي پوشند . پستان هاشان لابد طعم هلو مي دهد حسودي مي كنم به مردها ... ء


پ.ن : تو وبلاگ قديمي هم اين تكيه ي امروزم رو گذاشتم ....هويجوري

۲۷ آبان ۱۳۸۸

درز

دخترك گفت بريم استخر . قبول كردم . به خيال خودش كه ببيند چه خبر ست . ميان شلپ شلپ هامان دست گرفته ار كناره هاي استخر درباره ي هر چيز مي شد حرف زد ... گفتم بلدم كه ببخشم . رفته باشد اگر و برگردد خبطي هم كرده باشد مي بخشم ش. دخترك دوست جديداوست . دوست قديم من .دخترك بچه دبستاني بود كه من و خاهرش رفيق چند ماهه بوديم . حالا قد كشيده آن قدر كه پاي ش رسيده به رختخاب ما ( ما ؟ )/ تو . مي خاست بداند . بداند كه هستم هنوز . من هستم هنوز . معلق مانده ست . تكليف اين يكي را دست كم معلوم كن ... گفتم به ش كه مي بخشم ش . هر دو را. واقعن نه اين كه حرف ش را بزنم همين حالا بخشيده ام . اما آن رابطه آن سوز و شور كه ربط و بند من تا تو بود از دهن افتاد يك هو . چيزي شده اي خوش آيند . دوست داشتني و سُ/سُ ...ء

۲۷ مهر ۱۳۸۸

عكس درماني


اون چارتا كرگدنمه كه به دوپول سياه فوروختم ش . همون تابلو كه كنار دراوره . چارتا كرگدن من عكس واقعيت (طبيعت) كنارهم ايستادن . روي خط منحني . من اون آبيه م . نميشه ديدشون از اين جا . من اما دارم ميام از كادر بيرون . بقيه پشت سر م مشغولن. با خودشون با كنار دستيشون ... نگا كه كني به كار، اول من رو مي بيني زشت و آبي و بنفش. زانو به پايين هم ندارم يني تو كادر جا نشدم . بعد هم، گفته باشم كه اين كه كودومشون من باشم رو همين الان تصميم گرفتم . الان فك كردم خب حالا كه با دوتا پول سياه معلوم نيست (هست) كجان . يا شاهد چه ماجراهايين . خودم رو قاتي كرگدنا كنم . كي به كيه ... ؟

۱۹ مهر ۱۳۸۸

بلي! سبز


حتا يك جفت كفش سبز خريدم . از همين كفش هاي ساده و تخت چرمي . كالج سبز دارم حالا . از در، كه مي زنم بيرون يك تكه ام رو سبز مي پوشم/مي برم . اين سبز يعني كه من حرف دارم . يك آيا و يك طلب بزرگ دارم از ديكتاتورها . اما چيز مهم تري هم هست . هر سبزي كه مي بينم هر ني شرت شال و مانتو ي سبزي يا دستبدي سبز به دست يكي كلي ته دلم اميد قل مي خورد تا مدتي دلم شيرين مي شود . همين مي شود كه هميشه تكه اي از لباسم سبزست . ثواب دارد والا! كه دل سبز ديگري موقع عبور از كنارم شاد شود . سبز ديگري پشت فرمان خسته از كار و روز مره سبز مرا/ما را ببيند و بداند كه تنها نيست . بفهمد، بداند كه ادامه مي دهيم . ادامه دارد اين سبز . يادمان هست همه ش ... همين مي شود كه تكه هاي سبزم هي بيش تر مي شود ...

۱۰ مهر ۱۳۸۸

مردمون ِشبيه سلاطين


و اين جوريه كه آدم مي فهمه تنها نيس . سبز ها هم اين مساله رو دارن . همه چي مشخصه . همه چي معلومه . طرف زده با اسلحه جلو دوربين و يه عده آدم يه دختر جوون رو كشته و ديكتاتورك بي شخصيت مدعي ه كه نوع مرگ مشكوكه و اسناد كم . من و سبزها مثل هم ايم . همه چي مشخصه . منتها "سند" ندارم . يني چي؟ انتظار داشتي بالاي اون تخت كذايي دوربين كار مي ذاشتم . حتا در اون صورت هم مي شد بگي سند كمه !ء

.
.
.
.
.
تصوير : chirico

۰۶ مهر ۱۳۸۸

هيچ كس حق ندارد باور كند اين راست را


تا حالاش، هي دل آدم بتركد كه واي ديگري هم بوده و نپذيرد ، كه عاشق ست ديگر. اما حالاي وحشتناك تري هم هست . بايد بنشينم و بكوبم روي زانو كه داد بيداد ... ء
قصه دارد حالا ... قصه دار شده چيزي كه از من تا تو به تو از تو به من در جريان بود قصه دارد حالا .
مادرم زن خانه داري ست چه وختي كه خانه مان يك وجب و نصفه اي بود و چه حالا كه براي شدني شدن جمع و جور كردن خانه ش با يك ديوار دو تكه ش كرده كه عريض ست و طويل. هميشه ي خدا غذا را روي يك ميزي نيمكتي چيزي به خوردمان داده. روي صندلي نشسته ايم و بشقاب غذا روي ميز بوده ... توي خانه ي او اما قضيه طور ديگري بود . سفره ي چار گوش دونفره بود ( كه بعد ها دانستم سليقه دخترك ست ) و چار زانو روي زمين. هيچ به استايل لنگ هاي دراز و قد بلندش نمي آمد كه روي زمين بنشينيم و قورمه سبزي دستپخت مطبخ باران را بخوريم كه همان اوايل بود كه ناهار را مانديم خانه و سفره چارگوش و ترشي فلفل و پلو ( هردو پلو خور) و قورمه سبزي ... ذوق كردم از دور سفره اي... گفت بعد اين كه از فرنگ رسيده خاسته برود باغ پدر جدي ش زن دهاتي بگيرد بچه دار شود زراعت كند آدم باشد آدم بماند كه نشده . بعد رفته براي يونيسف و سازمان ملل و هر جايي كه به بشر اهميت مي داده اند رزومه فرستاده كه هستم بفرستيدم قلب آفريقا يا ته آمريكاي لاتين پايه م براي بشريت. و بعد كه قبول شده، ديده پاي قراردادهاي مالي كلان در ميان ست و مي خاسته اند بابت هر كاري اين همه پول به ش بدهند و او نخاسته و آمده اين جا و رفته توي شركت قبلي. حالا در خدمت ايراني جماعت ست ... و هي مي گفت و هي من بيش تر ديوانه گي ش را و اين چيز خل خلانه گري ش را دوس تر مي داشتم . چه قورمه سبزي خوران دور سفره اي بود. عاشقانه اي شد آن روز ...
قصه دارد حالا . قصه اش اين جاست كه تو جلو چشم من اين همه عددرا توي كله ت مي بردي زير راديكال و جواب را به سرعت مي گفتي كه مديريت بحران رابطه حاليت بود كه به نظرم آدم آمدي البت به سفره و قورمه سبزي و حرفهاي آن روزهاي مهر هم ربط داشت كه پاگيرت شد دل م .
قصه بد جايي رسيده . اسم ت را توي خبر مي شنوم . مي شنوم كه جايي توي همين شهر چيزي مي سازي كه مي شود با آن آدم را نه يكي يكي كه دسته دسته كشت
باورتان نشود .من هم باور نكرده ام. اما راست ست . راست است آن دست ها آن انگشت ها نفس ت همه ... باور نكنيد من هم باور نمي كنم ... اما راست ست .
.
.
.
تصوير اثر بهرنگ صمدزادگان ست انگار . نقاش جوان ايراني كه بي اجازه ش گذاشته م اينجا و لابد روزي فحش ش را مي خورم .

۰۲ مهر ۱۳۸۸

هيه

عاشق اين وبلاگ بي هيستوري و بي پدر و مادر و تك و تنها شدم . اين جا فعلن امنه دختر . امن ...ء

دست كم ش اينه كه باس با صفحه كليدت رودربايستي نداشته باشي.


كه هيچ تحليلي تمي شود از خودت به دست بدي ( منظورم اينه تحليلي از خودم ندارم )! اگه شهريار بود اين رو گنده گوزي تعبير مي كرد كه بي خيال ! كه هي تق تق كنم با اين كليدا و ويت ماي پرنتز خوشبختم و ناهار ماكاروني شب بيفتك و خاب بعد از ظهر و شب به زور زاناكس خاب و صب قبل اين كه چشام واشه ياد آقاي از دس رفته ي لعنتي كه دست ش ميون تاريك و رشن هوا مي چرخيد روي پوست ت و حالا فقط اين ملافه ي گل و منگله و بعد صبح سگي و تلخ و همه ش زوزه و زوزه و زوزه . كي مي زام ؟
.
.
.
.
.
.
عكاس ريچارد اودون و صد البته كه عكس ه داشت رو گودر بال بال مي زد من مسكون ش كردم

۳۰ شهریور ۱۳۸۸

ته ته ش

نمي توانم . اين كاره ش نيستم كه همه چي را با همه كس شر كنم . اتاق م را مثلن . تخت و بالش و تن كه بماند . اولد فشن م من . عشق كلكسيون دارم . جواهر جمع مي كنم . آدمها . آدم هاي دور و برم سخت به م راه پيدا مي كنن. حالا هي برند و بياند و بگند كه گارد داري واسه خودت . خو بعله، سنگي شدم برا خودم و نشستم كف رودخونه نشستم به تماشاي همه كه روي آبند ... تن شان امشب با كسي هفته ي ديگر با كسي ست و حالشان هم خوش ست . گير نمي كنند به كسي. نشستم به تماشا و كلي حرف دارم با خودم كه تو كجا من كجا و هي همان هفته اول آب تورا برده بود خاب مرا نقطه

مرضدارم...ء