۰۸ شهریور ۱۳۹۵

که برون در چه کردی که درون خانه آیی

سایه‌ها دنبالم می‌کنند. سایه‌ها وزن دارند. چرب و چسبنده. تمامم چسب‌ناک و بوی‌ناک. سایه‌ها دست از سرم برنمی‌دارند.

۰۳ شهریور ۱۳۹۵

۲۶ مرداد ۱۳۹۵

ما قشنگیم. بی‌کلام باهم‌ایم. جوری‌که خیلی قصه‌ایم. بعد از هزارسال اگر کلمه واسطه بشه اون‌قدر نزدیک و شدنی‌ایم که فقط قشنگیم. مثل آسمون و دریا تو افق.
سانتیمانتالیسم نیست. ماییم بی حواشی.

۱۹ مرداد ۱۳۹۵

این کلاف سردرگم که منم. ده‌سال گذشته تا امروز رو مرور می‌کنم که چندان چیزی نساختم. رویاهایم را گذاشتم پشت در که نباید. این‌طور که ساکنم. این‌طور که خاموشم. این‌طور که دستم خالی‌ست و رو به ویرانیم. حالم خوش نیست. نباید این‌طور می‌شد. انگار ته کوچه بن‌بست سرم را به دیوار می‌کوبم. سرم نمی‌ترکد. دیوار باز نمی‌شود و اشتباهم. و همین. همین.

۰۸ مرداد ۱۳۹۵

هیچ‌وقت این‌قدر باطل نبوده‌ام. بی‌کار و غیر مفید. دور و بری‌ها خیال می‌کنند نشسته‌ام و با دقت ظرافت بچه را بزرگ می‌کنم. این‌طور نیست. توهم است. بچه خودش و بدون من هم بزرگ می‌شود. من هیچ دخل و تصرف سازنده‌ای در بزرگ شدنش ندارم. خودش به کمک طبیعت به نحو احسن دارد مسیرش را می‌رود. من فقط تماشاگرم. تماشاگر عاطل و باطل

چرا تماشای دره را دوست دارم. چه جمله ترسناکی. تماشا زیباست. تماشای دره ترسناک.

۰۶ مرداد ۱۳۹۵

سال‌ها پیش بود. بعد از این جمله چیز دیگری نمی‌توانم اضافه کنم. داستانم را نمی‌توانم نقل کنم. نمی‌توانم فصیح باشم. چیزی از من جا مانده در سال‌های گذشته و یا از سال‌های گذشته چیزی در من جا مانده. تکراری اما واقعی‌است، این تکه‌تکه شدن زمان، اشیا و آدم‌ها و جا ماندن‌شان در یکدیگر. همین است که وقتی برمی‌گردم و آن‌جمله نخست را می‌خوانم، اشکم در میاید. شروع دوباره نوشتنم این‌جا، توفانی نیست. متوسط است. مثل خودم مثل زندگی و بیش از همه مثل خودم. و الان فقط همین.

۱۷ مهر ۱۳۹۲

بزنم به تخت

صفحه همین طور سفید می ماند.  بارها . و بعد می بندمش. این مدت باردارتر بوده ام. پا به ماه. سنگین. مضطرب. بعد هم زاییدم. هیجان زده. حیران و بیمار. حالا هم تنم و و کودکم از آب و گل درآمده ایم. کنار آمده ایم با جدا شدن او از تنم.  حالا که پاییز شده و سرمای خوبی هم دوروزیست آمده حالمان رو به خوشی ست .‏

مادر شده ام و  هر وقت می گویم "مادرهستم "از شنیدن صدای خودم موقع گفتن این عبارت,شاخ در می آورم. 
شاید هنوز در میانه ی سی سالگی آنقدر بالغ نیستم برای باور کردن همچین نقشی. هنوز نمی فهمم خودم را . هنوز . هنوز و تا هزار سال می توانم بنویسم هنوز.‌‏


من تغییر کرده ام.‏

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

آقای سین از اثاث‌کشی علیُ‌گلی آمده. چشمان‌ش برق می‌زند وقتی از بنفشه آفریقایی‌های گلی حرف می‌زند. می‌گوید برگ‌هاشان هر کدام هف‌هش سانت‌ای شعاع دارد و در همین حین هم, کف دست‌ش را به‌عنوان اشل نشان می‌دهد که چرت است, دست‌ش خیلی بزرگ‌ترست. با این کارش حس می‌کنم دارد همه تلاش و رسیدگی من برای تیمار بنفشه‌مان را نادیده می‌گیرد. بعد هم اضافه می کند که صدتا لیوان یک‌بار مصرف از برگ بنفشه‌های‌ش گل‌دان تکثیر کرده. نگاه‌م می‌کند, صورت‌م یک‌چیزی نشان می‌دهد که لحن‌ش را عوض می‌کند که ؛لابد دست گلی فقط برای گل‌دان‌های خودش خوب‌ست. این‌طوری تفاوت بین گل‌دان من و گلی را حواله  می‌دهد به قضاو قدر. هود را روشن می‌کند , سیگارش را آتش می‌زند. می‌رود پی‌ِ کارش. و مرا با کلی فکر جورواجور رها می‌کند. توی دل‌م پر از غصه است . بی‌چاره بنفشه‌ی من با برگ‌های قد جعفری‌ش . این را هم, همین گلی برای‌م آورده و از وقت‍ی گل‌دان‌ش را خودش برای‌م عوض کرد, دیگر حتا گل هم نداده. من و آقای سین از زمانی که باهم زندگی می‌کنیم گل‌دان‌های کوچک‌ی می‌خریم قدر لب پنجره‌مان. گل و گیاه دوست داریم. هرروز صبح به هم گزارش جوانه ها یا خراب‌ی برگ‌ها را می‌دهیم. و این میان بنفشه آفریقایی مایه یاس ماست. حال‌م بد است. لابد حسودی می‌کنم به گلی. فکر می‌کنم آقای سین دیگر مرا دست کم می‌گیرد . مهارت‌ی ندارم که مانور بدهم. احمقانه‌ست. اما توی سرم یک چیزهای این‌طوری می‌چرخد.

گالری‌گردی

SHARIAR AHMAADI
selected works(2009-2013) ETEMAD GALLERY
10-21 May
+


۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۲

شعف‌م

Your baby's about 15.7 inches long now, and she weighs almost 3 pounds (like a head of cabbage).

انتظار وحشت‌ناک‌ست. با حوصله‌تر اگر بودم, ذره ذره را می‌گفتم  که هر لحظه با این آدمِ در شکم, چه‌طور طی می‌کنیم. چه‌قدر دل‌م شور می‌زند. چه‌قدر زاییدن را ترس‌ناک می‌بینم. چه‌قدر شب‌ها بی‌خاب‌ایم. هر دو. چه قدر مغزم فندق‌تر می‌شود هر روز. چه طور دل‌م آمده که وسایل ریزقله‌ش را هنوز نخرم. این انتظار و استرس ...

۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

تکثیر بی نظم و ترتیب سلولهای طبیعی بدن

سال چاهارده‌م است برای محبوبه. آن‌زمان من توی فامیل‌شان نبوده‌ام , روزی که می فهمد توی سینه‌اش غذه‌ای ست بدخیم, پسرش چاهار‌ساله بوده. 
سرطان. 

|| (اصطلاح پزشکی ) نام کلی ۞ که به تمام تومورهای ۞ بدخیم بدون هیچگونه تفاوتی داده شده است . این نام در آسیب شناسی به هر گونه اختلال و هرج و مرج سلولی و بافتی نیز اطلاق میشود. بطور کلی سرطان توموری ۞ است موضعی و بر حسب آنکه در چه جای بدن باشد ممکن است مرئی یا نامرئی باشد. سرطان تدریجاً تمام بدن را فرامی گیرد و در آن ایجاد مسمومیت میکند. سرطان مرضی خاص نیست بلکه عوارض و تحریکات مرضی میباشد که از تکثیر بی نظم و ترتیب سلولهای طبیعی بدن تولید می شود و خاصیت تخریب و فراگیری دارد. چنگار. درد بی درمان . (فرهنگ فارسی معین ). نام ورم سوداوی که سخت باشد و هر روز بزرگتر شود و رگهای سرخ و سبز مثل دست و پای سرطان در آن ظاهر باشد. (آنندراج ). به اصطلاح طب ، خورا یعنی ماده ٔ مخصوصی که چون در عضوی درآید وی را بکلی فاسد و مضمحل سازد و چاره ای جز بریدن و استیصال ندارد. (ناظم الاطباء). ورمی است بسیار بد که از سودای سوخته و صفرا پیدا شود، اول بقدر دانه ٔ نخود نمایان شود سپس آن بقدر خربزه و کلان از آن هم گردد و بر آن عروق مانند پای خرچنگ دیده شود. در این هنگام امید به شدن آن نیست و تداوی برای آن است که تا از این کلانتر نشود. (منتهی الارب ). با پوست و گوشت آمیخته باشد و با درد باشد و بیخها و شاخه ها دارد و برسان سرطان آبی باشد که پس از مدتی گوشت عضو مرده شود و حس او برود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).

بابا اول خون‌ریزی داشت. ادرارش همه خون بود و خون. دکترها نمی فهمیدند. دوسال خون. بعد سکته قلبی.  فهمیدیم سرطان است غده ای زشت و بدترکیب. پنج سال درمان.درد.ترس.  

میانه‌ی من و مرگ عزیز با ترس پر نمیشود. از وقتی شوهر مینا جوان و ناگاه رفت, از صبح‌ی که توی آن خانه با دیوارهای زرد طلایی و پر از نور آفتاب,جسد "ه"  دراز به دراز افتاده بود, وحشت و ترس از مرگ جای‌ش را داد به پذیرش به‌اجبار. از زندگی کینه دارم...
 این که امروز و این صبح ممکن‌ست به شب‌ی با مرگ عزیزی ختم شود به ناگاه یا بادرد و از مرض و بیماری واقعیت سهمناکی‌ست که پذیرفتم.

محبوبه جوان است. سرطان یک وقت در سینه و یک وقت در خون و حالا پشت چشم های درشت قهوه ای‌ش تنهایش نگذاشته.
آمده پشت چشم های‌ش. لابد نمی‌بیند دیگر. به بچه ها فکر می کنم. به دردی که از رنج مادرشان می‌کشند. به خسته‌گی‌شان . بعد بالای سر همه این‌ها پدرشان,شوهر محبوبه, که کارش شده مدیریت درد. هیچ‌چیز خوشایندی نیست. تلخ ست . قصه ای نیست. 


۲۴ فروردین ۱۳۹۲





دفترنقاشی ندارم. از پس این بوم های بزرگ و بدقواره هم برنمی‌ایم. حس‌‌هام ریزریزست و توی گندگی بوم گم می شود.اصلن توی این گنده سالاری بدترین کار تن دادن به شرایط‌‌‌‌ش است. یک دفتر -درنهایت- آچاهار باید جور کنم. گوشه ی صفحه‌ش با مداد یا  قلم جوهر خط‌ی/ نقطه ای/ رنگ‌ی بگزارم و چیزی بنویسم. توی هیاهوی بوم بزرگ گم می‌شوم. این پرتره و فیگورهای غول‌پیکر مثل هوار زدن آدم را کر می کنند. گنده سالاری‌ست و من از سالارها بدم می‌آید...‌‏


نقاشی‌ها کار تابستان گذشته‌ست . گچ تخته‌سیاه و مرکب روی کاغذ روزنامه

۲۱ فروردین ۱۳۹۲



گاهی به سرم می‌زند مامان را بردارم بیاورم ,دخترم کنم. به همین سادگی نیست. مادر, دختر آدم نمی‌شود. او یک موجود مغرور و کله شقی‌ست که اجاز نمی‌دهد مراقب‌ش باشی. کمک‌ت را رد می‌کند و خودش را دائم می‌ندازد در دام بلا. اگر می‌خاهم که دخترم باشد برای همین‌ست که از بلا دورش کنم. از فرزندان‌ش/برادران‌م. از شوهرش/پدرم. و از مادرش. بلاهایی که عاشق‌شان‌ست و من می‌بینم که تحلیل می‌برندش. هنوز شصت و چاهار سال‌ش نشده که مثل هشتاد ساله‌ها شکننده شده ...
حرف‌م پیش مامان "برو" ندارد. پیش عشق ویرانگرش به اطرافیان ظالم‌ش حرف من مثل حباب می‌ترکد و محو می‌شود. چه‌قدر کلمه مگر دارم در مدح فداکاری نکردن و خودخاهی که برای‌ش خرج کنم. ته کشیده کلمات‌م. مامان را کاش می‌شد از دست خودش نجات داد. از دست این ایثار لعنتی و کثیف. کاری اما از من ساخته نمی‌شود. رفتار مادرم شبیه مرگ است. مرگ هم همین‌طورست. دربرابرش کاری به‌هم‌ساخته نیست.


عکس مال دوسال پیش است

۰۹ اسفند ۱۳۹۱

تکان خورد. توی شکم من یک آدم کوچک و کامل است که تکان می خورد. این اتفاق به‌قدری برای من حیران‌گر ( بی‌نهایت حیرت‌زده کن) است که همه‌ی معادلاتِ تاکنون‌م را به‌هم ریخته. تحلیل‌م از زندگی از آرزو از ای‌کاش همه را باد برده... آدم‌ای در شکم آدم دیگر.‏

۰۴ دی ۱۳۹۱

گرگ بارون دیده به تخمش

مادر آقای سین آمده و باز طبق معمول فریزرم را پر کرده از کدو و بادمجان و کرفس و نعنا جعفری و لوبیا و نخود سبز و پیاز داغ و همچنین ماهیچه ی گوسفند و گوشت خورشی. به زعم او من نوعروس‌م و نابلد لابد. حالا به هر دلیلی هر بار که آقای سین به دیدن‌ش می‌رود چند خروار از  از اقلام بالا می دهد که بیاورد "مبادا گرسنه بمانیم سر سیاه زمستان"! و  حاشا که اغراق کنم, عین جمله خودش است. مادرشوهرم سن و سال دارد.  پیر است و زیادی مهربان .اما ترس‌ش از خودش خیلی مسن تراست , شاید برگردد به روزهای جنگ دوم . بارها مهمان داشته ام و آشپزی م را دیده  و شاهد بوده مثل گرگ باران دیده هیچ از مهمان نترسیده ام حتا یک بار هم پیش آمد که همان وقت بادمجان و کرفس سرخ کرده ام برای غذایی که به موقع آماده بوده.  توی کت‌ش نمی رود و چیزی را که دیده باور نمی کند .‏