۳۰ شهریور ۱۳۹۵

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون*

سین یک پژو دویست و شش صفر داشت و من چند میلیون کمتر از عدد انگشتان دست پول. هر دو گریزان از هر جشن و مراسمی بودیم. تصمیم داشتیم با همین مختصر پولمان خانه بخریم. سال نود مبلغ وام هجده میلیون تومان بود. علاوه بر آن‌که اسباب زندگی هم نداشتیم. تخت و کمد و یخچال را می‌گویم. جالب هم نبود از پدر و مادرها کمک بگیریم. در واقع ذهنمان اصلا به آن سمت نرفت. دو ماه تمام به‌جای عشق‌بازی دنبال خانه می‌گشتیم و نمی‌یافتیم. آپارتمان‌ها دخمه‌هایی بودند بی نور بی‌ هوا محله‌های پرت و دور از هر امکان زندگی. خانه رویاهایمان نبودند.
یک ظهر زمستان بنگاه کوچکی در بافت فرسوده شهر آپارتمانی را نشانمان داد که توی حیاطش یک بید مجنون و چند بوته یاس بی‌برگ داشت. خانه شمالی بود و آفتاب زمستان پخش شده بود توی باغچه خشکش. در که باز شد گفتم همین خانه من‌ست. چهار طبقه بی آسانسور را طی کردیم. زنی جوان در را باز کرد و من خودم را دیدم که دارم خانه را می‌چینم، مرتب می‌کنم و جانم در آن جریان دارد. خانه را خریدیم.

*مولانا

شغلتون؟

سه ماهه حامله بودم و بدحال. صف سونوگرافی هم طولانی. پروفایلم را سین پر کرد. جلوی عنوان شغل با خط خوش و بی تردید با روان‌نویس آبیش نوشت خانه‌دار. رعشه به تنم افتاد. حتا گریستم. خیلی اشک ریختم. سین گذاشت به‌پای هورمون‌ها و بارداری. من اما می‌دانستم از هورمون نیست. بعد باز هم تکرار شد. شغلتون؟ مکث. خانه‌دار. وقت پذیرفتن بود. دیگر خانه‌دار بودم. خانه مرا داشت و من خانه را.
ادامه دارد.

۲۸ شهریور ۱۳۹۵

*خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه چشم سياه چادر با اين چراغ مرده

چیزی که می‌خواهم بنویسم به‌هم نمی‌رسد. درباره‌ی روزهایم. درباره صبح‌هایی که می‌رسانم به غروب. غروب‌هایی که تا نیمه‌شب هزار سال به درازا می‌کشد. هر آن‌چه اتفاق می‌افتد. اما به‌هم نمی‌سند کلمات. رسوب کرده‌اند.
تمرین می‌کنم که کلمات را بیابم.


*سیمین بهبهانی

بی صحبت جانانه

بر کناره‌ی دو دریا ماهی مرده در آب زنده می‌شود. من اما می‌میرم

نوشتن کاری بود که دوست داشتم. این‌که می‌گویم «کار» دقیق نیست. امری بود؟ نمی‌دانم. چیزی از من جدا می‌شد و تبدیل می‌شد به کلمه. کلمات ادامه‌ی من بودند. این روزها چیزهایی از من جدا می‌شوند و کلمه نشده ناپدید می‌شوند. ادامه ندارم. می‌ترسم آن‌قدر چیزها از من جدا شوند و ناپدید تا تمام شوم. از تمام شدن نمی‌ترسم. این نیست. از بی‌رد شدن‌ست که می‌ترسم. شیفته‌گیِ بودن، جایی بودن، مرض من‌ست. مرضی لاعلاج که می‌کشدم.

پ.ن: یک موسایی در من قدم می‌زند. کج‌خلق.  کمال‌گرا. بی هارون. بی عصا. بی‌ فرعون. این روزها بی‌همه‌چیزم.

۲۳ شهریور ۱۳۹۵

*من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم

شعری تو. با نظم و قافیه. دوبیتی. کوتاه و ملیح. که عاشقی وقت تماشای معشوق سروده باشد. ماه هلال بوده. شب دراز. تماشا ممکن. همانی. خنک

*احمدرضا احمدی 





۰۸ شهریور ۱۳۹۵

که برون در چه کردی که درون خانه آیی

سایه‌ها دنبالم می‌کنند. سایه‌ها وزن دارند. چرب و چسبنده. تمامم چسب‌ناک و بوی‌ناک. سایه‌ها دست از سرم برنمی‌دارند.

۰۳ شهریور ۱۳۹۵

۲۶ مرداد ۱۳۹۵

ما قشنگیم. بی‌کلام باهم‌ایم. جوری‌که خیلی قصه‌ایم. بعد از هزارسال اگر کلمه واسطه بشه اون‌قدر نزدیک و شدنی‌ایم که فقط قشنگیم. مثل آسمون و دریا تو افق.
سانتیمانتالیسم نیست. ماییم بی حواشی.

۱۹ مرداد ۱۳۹۵

این کلاف سردرگم که منم. ده‌سال گذشته تا امروز رو مرور می‌کنم که چندان چیزی نساختم. رویاهایم را گذاشتم پشت در که نباید. این‌طور که ساکنم. این‌طور که خاموشم. این‌طور که دستم خالی‌ست و رو به ویرانیم. حالم خوش نیست. نباید این‌طور می‌شد. انگار ته کوچه بن‌بست سرم را به دیوار می‌کوبم. سرم نمی‌ترکد. دیوار باز نمی‌شود و اشتباهم. و همین. همین.

۰۸ مرداد ۱۳۹۵

هیچ‌وقت این‌قدر باطل نبوده‌ام. بی‌کار و غیر مفید. دور و بری‌ها خیال می‌کنند نشسته‌ام و با دقت ظرافت بچه را بزرگ می‌کنم. این‌طور نیست. توهم است. بچه خودش و بدون من هم بزرگ می‌شود. من هیچ دخل و تصرف سازنده‌ای در بزرگ شدنش ندارم. خودش به کمک طبیعت به نحو احسن دارد مسیرش را می‌رود. من فقط تماشاگرم. تماشاگر عاطل و باطل

چرا تماشای دره را دوست دارم. چه جمله ترسناکی. تماشا زیباست. تماشای دره ترسناک.

۰۶ مرداد ۱۳۹۵

سال‌ها پیش بود. بعد از این جمله چیز دیگری نمی‌توانم اضافه کنم. داستانم را نمی‌توانم نقل کنم. نمی‌توانم فصیح باشم. چیزی از من جا مانده در سال‌های گذشته و یا از سال‌های گذشته چیزی در من جا مانده. تکراری اما واقعی‌است، این تکه‌تکه شدن زمان، اشیا و آدم‌ها و جا ماندن‌شان در یکدیگر. همین است که وقتی برمی‌گردم و آن‌جمله نخست را می‌خوانم، اشکم در میاید. شروع دوباره نوشتنم این‌جا، توفانی نیست. متوسط است. مثل خودم مثل زندگی و بیش از همه مثل خودم. و الان فقط همین.

۱۷ مهر ۱۳۹۲

بزنم به تخت

صفحه همین طور سفید می ماند.  بارها . و بعد می بندمش. این مدت باردارتر بوده ام. پا به ماه. سنگین. مضطرب. بعد هم زاییدم. هیجان زده. حیران و بیمار. حالا هم تنم و و کودکم از آب و گل درآمده ایم. کنار آمده ایم با جدا شدن او از تنم.  حالا که پاییز شده و سرمای خوبی هم دوروزیست آمده حالمان رو به خوشی ست .‏

مادر شده ام و  هر وقت می گویم "مادرهستم "از شنیدن صدای خودم موقع گفتن این عبارت,شاخ در می آورم. 
شاید هنوز در میانه ی سی سالگی آنقدر بالغ نیستم برای باور کردن همچین نقشی. هنوز نمی فهمم خودم را . هنوز . هنوز و تا هزار سال می توانم بنویسم هنوز.‌‏


من تغییر کرده ام.‏

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

آقای سین از اثاث‌کشی علیُ‌گلی آمده. چشمان‌ش برق می‌زند وقتی از بنفشه آفریقایی‌های گلی حرف می‌زند. می‌گوید برگ‌هاشان هر کدام هف‌هش سانت‌ای شعاع دارد و در همین حین هم, کف دست‌ش را به‌عنوان اشل نشان می‌دهد که چرت است, دست‌ش خیلی بزرگ‌ترست. با این کارش حس می‌کنم دارد همه تلاش و رسیدگی من برای تیمار بنفشه‌مان را نادیده می‌گیرد. بعد هم اضافه می کند که صدتا لیوان یک‌بار مصرف از برگ بنفشه‌های‌ش گل‌دان تکثیر کرده. نگاه‌م می‌کند, صورت‌م یک‌چیزی نشان می‌دهد که لحن‌ش را عوض می‌کند که ؛لابد دست گلی فقط برای گل‌دان‌های خودش خوب‌ست. این‌طوری تفاوت بین گل‌دان من و گلی را حواله  می‌دهد به قضاو قدر. هود را روشن می‌کند , سیگارش را آتش می‌زند. می‌رود پی‌ِ کارش. و مرا با کلی فکر جورواجور رها می‌کند. توی دل‌م پر از غصه است . بی‌چاره بنفشه‌ی من با برگ‌های قد جعفری‌ش . این را هم, همین گلی برای‌م آورده و از وقت‍ی گل‌دان‌ش را خودش برای‌م عوض کرد, دیگر حتا گل هم نداده. من و آقای سین از زمانی که باهم زندگی می‌کنیم گل‌دان‌های کوچک‌ی می‌خریم قدر لب پنجره‌مان. گل و گیاه دوست داریم. هرروز صبح به هم گزارش جوانه ها یا خراب‌ی برگ‌ها را می‌دهیم. و این میان بنفشه آفریقایی مایه یاس ماست. حال‌م بد است. لابد حسودی می‌کنم به گلی. فکر می‌کنم آقای سین دیگر مرا دست کم می‌گیرد . مهارت‌ی ندارم که مانور بدهم. احمقانه‌ست. اما توی سرم یک چیزهای این‌طوری می‌چرخد.

گالری‌گردی

SHARIAR AHMAADI
selected works(2009-2013) ETEMAD GALLERY
10-21 May
+


۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۲

شعف‌م

Your baby's about 15.7 inches long now, and she weighs almost 3 pounds (like a head of cabbage).

انتظار وحشت‌ناک‌ست. با حوصله‌تر اگر بودم, ذره ذره را می‌گفتم  که هر لحظه با این آدمِ در شکم, چه‌طور طی می‌کنیم. چه‌قدر دل‌م شور می‌زند. چه‌قدر زاییدن را ترس‌ناک می‌بینم. چه‌قدر شب‌ها بی‌خاب‌ایم. هر دو. چه قدر مغزم فندق‌تر می‌شود هر روز. چه طور دل‌م آمده که وسایل ریزقله‌ش را هنوز نخرم. این انتظار و استرس ...