روزها میگذرن و این چیزی نیست که بتونم جلوش رو بگیرم. جلوی بیشتر چیزها رو نمیشه گرفت. جلوی نرفتنها. جلوی آمدنها. من ایستادگی دوست ندارم. دلم با جنگیدن نیست. دلم با قایقه. دلم با شناست. روی موج بالا و پایین بشی. حرفم از روزهاست.
دیشب زود خوابیدم حدود یازده. با صدای زنگ مبایلم از خواب پریدم ساعت رو نگاه کردم از یک گذشته بود شماره رو نمیشناختم. جواب دادم. صدای لرزان پشت خط گفت ببخشید بیدارت کردم محبوبه اونجاست؟ صدا رو حالا شناختم. خواهرش بود. تند تند چیزهایی گفت مبنی بر اینکه قرار بود با تو و خانه فلانی باشه. سقف آسمون ریخت سرم . آتلیه محبوبه کنار خانه ماست و در یک لحظه سناریو رو نوشتم . دزدیدنش؟ دزدها رو دیدم که ریختن تو آتلیه. محبوبه رو دیدم که زیر یکیشون دست و پا میزنه و جیغش به من نمیرسه. در آنی دیوانه شدم. سین داشت روی اسپیکر شمارهش رو میگرفت، یک ربع جهنمی رو گذروندم تا خواهرش تکست داد پیداش کردم.
از دست دادن ساده است. من بلدمش؛ غروب شهریور بود که تا پایین پلهها با شادی مشایعتش کردم و پنجساله که هنوز ندیدمش. رفت.
رفت، معنا دارد برایم. خیلی کامل و با همه ابعادش. با سوز دل همراش با بغضش. با تنفری که از غیاب گوشه دل آدم شکل میگیره و همزمان عشقی پوچ و بیتعریف ناشی از غیاب فرد. نبود آدمها اشکالاتشون رو میپوشونه و رفتن همونه. کمال لعنتیای در غیاب هست.
با مرگ هم همینم. هرکس که مرد. از او بغض داشتم بعد تصویر شد عشق. عشق همراه حسرت و در آخر کمال.
پینوشت: آخ