۱۱ مهر ۱۳۹۵

قایق نجات

روزها می‌گذرن و این چیزی نیست که بتونم جلوش رو بگیرم. جلوی بیش‌تر چیزها رو نمی‌شه گرفت. جلوی نرفتن‌ها. جلوی آمدن‌ها. من ایستادگی دوست ندارم. دلم با جنگیدن نیست. دلم با قایقه. دلم با شناست. روی موج بالا و پایین بشی. حرفم از روزهاست.

‌‌


دیشب زود خوابیدم حدود یازده. با صدای زنگ مبایلم از خواب پریدم ساعت رو نگاه کردم از یک گذشته بود شماره رو نمی‌شناختم. جواب دادم. صدای لرزان پشت خط گفت ببخشید بیدارت کردم محبوبه اون‌جاست؟ صدا رو حالا شناختم. خواهرش بود. تند تند چیزهایی گفت مبنی بر این‌که قرار بود با تو و خانه فلانی باشه. سقف آسمون ریخت سرم . آتلیه محبوبه کنار خانه ماست و در یک لحظه سناریو رو نوشتم . دزدیدنش؟ دزدها رو دیدم که ریختن تو آتلیه. محبوبه رو دیدم که زیر یکی‌شون دست و پا می‌زنه و جیغش به من نمی‌رسه. در آنی دیوانه شدم. سین داشت روی اسپیکر شماره‌ش رو می‌گرفت، یک ربع جهنمی رو گذروندم تا خواهرش تکست داد پیداش کردم.

‌‌
از دست دادن ساده‌ است. من بلدمش؛ غروب شهریور بود که تا پایین پله‌ها با شادی مشایعتش کردم و پنج‌ساله که هنوز ندیدمش. رفت.
رفت، معنا دارد برایم. خیلی کامل و با همه ابعادش. با سوز دل همراش با بغضش. با تنفری که از غیاب گوشه دل آدم شکل می‌گیره و هم‌زمان عشقی پوچ و بی‌تعریف ناشی از غیاب فرد. نبود آدمها اشکالات‌شون رو می‌پوشونه و رفتن همونه. کمال لعنتی‌ای در غیاب هست.
با مرگ هم همینم. هرکس که مرد. از او بغض داشتم بعد تصویر شد عشق. عشق همراه حسرت و در آخر کمال.

پی‌نوشت: آخ




۰۸ مهر ۱۳۹۵

طالع

روز است. بعد از ظهر. نقاشی می‌کنم. تابستان وقت را گم می‌کردم. آفتاب یکسان بود. از سر صبح تا دم غروب هیچ خاکستری‌ای‌ نبود. نور نبود. فقط آفتاب زردِ نارنجی پر مایه بود. آن‌هم پشت درها. پاییز، نور آفتاب می‌تابد توی خانه. نرم. از زرد خاموش تا آبی خاکستری. جشن نورهاست پاییز نازنین و تو اگر بدانی چه دلتنگم برای آن نور که افتاده بود روی پیاده‌رویِ وقت دیدارت. نمی‌دانی، می‌دانم.

۰۲ مهر ۱۳۹۵

دلم را دوزخی سازد*

دوره نویسندگی خلاق چهار جلسه سه ساعته است. موضوع را همان جلسه اول مشخص می‌کنیم و باقی جلسات حول محورش حرف می‌زنیم. قرار است درباره بیست و چهار ساعت از زندگی زن خانه‌دار بنویسم. بقیه هم‌دوره‌ای‌ها کامنت‌هایی دارند، درباره خصوصیات زن و احوالش. جلسه سوم دخترکی مو بلوند کرده هم‌راه استاد وارد کلاس می‌شود اسمش ط است. خودش را فیلم‌ساز معرفی می‌کند و می‌نشیند رو‌به‌رویم. درباره زن داستان من حرف می‌زنیم. که چه‌طور روز کش‌دارش با دیدن خون در راه پله تغییر می‌کند . به ط می‌رسیم به‌خاطر مهمان‌نوازی از او می‌خواهیم زن خانه‌دار متفاوتی را برایمان تعریف کند. خونسرد می‌گوید زن خانه‌دار متفاوت نیست ملال خالص است بی کیفیت و تکراری و غیر خلاق ارزش داستان شدن ندارد. ارزش همین جملات و حرف زدن هم ندارد. تمام جزییات ط یادم مانده. موهای براشینگ شده‌اش بارانی کرم رنگش که دکمه سر آستینش افتاده بود چکمه های بلند قهوه‌ایش با سگک زرد رنگ و رو رفته و عطر سرد و تلخش یادم است که سرب شدم سنگین. دهانم قفل شده بود و فقط خیره ماندم. کمی مردم. حق داشت. واقعیت را لخت کرد و روبه‌رویم نشاند. آن داستان هیچ‌وقت نوشته نشد.

*مولانا

۳۰ شهریور ۱۳۹۵

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون*

سین یک پژو دویست و شش صفر داشت و من چند میلیون کمتر از عدد انگشتان دست پول. هر دو گریزان از هر جشن و مراسمی بودیم. تصمیم داشتیم با همین مختصر پولمان خانه بخریم. سال نود مبلغ وام هجده میلیون تومان بود. علاوه بر آن‌که اسباب زندگی هم نداشتیم. تخت و کمد و یخچال را می‌گویم. جالب هم نبود از پدر و مادرها کمک بگیریم. در واقع ذهنمان اصلا به آن سمت نرفت. دو ماه تمام به‌جای عشق‌بازی دنبال خانه می‌گشتیم و نمی‌یافتیم. آپارتمان‌ها دخمه‌هایی بودند بی نور بی‌ هوا محله‌های پرت و دور از هر امکان زندگی. خانه رویاهایمان نبودند.
یک ظهر زمستان بنگاه کوچکی در بافت فرسوده شهر آپارتمانی را نشانمان داد که توی حیاطش یک بید مجنون و چند بوته یاس بی‌برگ داشت. خانه شمالی بود و آفتاب زمستان پخش شده بود توی باغچه خشکش. در که باز شد گفتم همین خانه من‌ست. چهار طبقه بی آسانسور را طی کردیم. زنی جوان در را باز کرد و من خودم را دیدم که دارم خانه را می‌چینم، مرتب می‌کنم و جانم در آن جریان دارد. خانه را خریدیم.

*مولانا

شغلتون؟

سه ماهه حامله بودم و بدحال. صف سونوگرافی هم طولانی. پروفایلم را سین پر کرد. جلوی عنوان شغل با خط خوش و بی تردید با روان‌نویس آبیش نوشت خانه‌دار. رعشه به تنم افتاد. حتا گریستم. خیلی اشک ریختم. سین گذاشت به‌پای هورمون‌ها و بارداری. من اما می‌دانستم از هورمون نیست. بعد باز هم تکرار شد. شغلتون؟ مکث. خانه‌دار. وقت پذیرفتن بود. دیگر خانه‌دار بودم. خانه مرا داشت و من خانه را.
ادامه دارد.

۲۸ شهریور ۱۳۹۵

*خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه چشم سياه چادر با اين چراغ مرده

چیزی که می‌خواهم بنویسم به‌هم نمی‌رسد. درباره‌ی روزهایم. درباره صبح‌هایی که می‌رسانم به غروب. غروب‌هایی که تا نیمه‌شب هزار سال به درازا می‌کشد. هر آن‌چه اتفاق می‌افتد. اما به‌هم نمی‌سند کلمات. رسوب کرده‌اند.
تمرین می‌کنم که کلمات را بیابم.


*سیمین بهبهانی

بی صحبت جانانه

بر کناره‌ی دو دریا ماهی مرده در آب زنده می‌شود. من اما می‌میرم

نوشتن کاری بود که دوست داشتم. این‌که می‌گویم «کار» دقیق نیست. امری بود؟ نمی‌دانم. چیزی از من جدا می‌شد و تبدیل می‌شد به کلمه. کلمات ادامه‌ی من بودند. این روزها چیزهایی از من جدا می‌شوند و کلمه نشده ناپدید می‌شوند. ادامه ندارم. می‌ترسم آن‌قدر چیزها از من جدا شوند و ناپدید تا تمام شوم. از تمام شدن نمی‌ترسم. این نیست. از بی‌رد شدن‌ست که می‌ترسم. شیفته‌گیِ بودن، جایی بودن، مرض من‌ست. مرضی لاعلاج که می‌کشدم.

پ.ن: یک موسایی در من قدم می‌زند. کج‌خلق.  کمال‌گرا. بی هارون. بی عصا. بی‌ فرعون. این روزها بی‌همه‌چیزم.

۲۳ شهریور ۱۳۹۵

*من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم

شعری تو. با نظم و قافیه. دوبیتی. کوتاه و ملیح. که عاشقی وقت تماشای معشوق سروده باشد. ماه هلال بوده. شب دراز. تماشا ممکن. همانی. خنک

*احمدرضا احمدی 





۰۸ شهریور ۱۳۹۵

که برون در چه کردی که درون خانه آیی

سایه‌ها دنبالم می‌کنند. سایه‌ها وزن دارند. چرب و چسبنده. تمامم چسب‌ناک و بوی‌ناک. سایه‌ها دست از سرم برنمی‌دارند.

۰۳ شهریور ۱۳۹۵

۲۶ مرداد ۱۳۹۵

ما قشنگیم. بی‌کلام باهم‌ایم. جوری‌که خیلی قصه‌ایم. بعد از هزارسال اگر کلمه واسطه بشه اون‌قدر نزدیک و شدنی‌ایم که فقط قشنگیم. مثل آسمون و دریا تو افق.
سانتیمانتالیسم نیست. ماییم بی حواشی.

۱۹ مرداد ۱۳۹۵

این کلاف سردرگم که منم. ده‌سال گذشته تا امروز رو مرور می‌کنم که چندان چیزی نساختم. رویاهایم را گذاشتم پشت در که نباید. این‌طور که ساکنم. این‌طور که خاموشم. این‌طور که دستم خالی‌ست و رو به ویرانیم. حالم خوش نیست. نباید این‌طور می‌شد. انگار ته کوچه بن‌بست سرم را به دیوار می‌کوبم. سرم نمی‌ترکد. دیوار باز نمی‌شود و اشتباهم. و همین. همین.

۰۸ مرداد ۱۳۹۵

هیچ‌وقت این‌قدر باطل نبوده‌ام. بی‌کار و غیر مفید. دور و بری‌ها خیال می‌کنند نشسته‌ام و با دقت ظرافت بچه را بزرگ می‌کنم. این‌طور نیست. توهم است. بچه خودش و بدون من هم بزرگ می‌شود. من هیچ دخل و تصرف سازنده‌ای در بزرگ شدنش ندارم. خودش به کمک طبیعت به نحو احسن دارد مسیرش را می‌رود. من فقط تماشاگرم. تماشاگر عاطل و باطل

چرا تماشای دره را دوست دارم. چه جمله ترسناکی. تماشا زیباست. تماشای دره ترسناک.

۰۶ مرداد ۱۳۹۵

سال‌ها پیش بود. بعد از این جمله چیز دیگری نمی‌توانم اضافه کنم. داستانم را نمی‌توانم نقل کنم. نمی‌توانم فصیح باشم. چیزی از من جا مانده در سال‌های گذشته و یا از سال‌های گذشته چیزی در من جا مانده. تکراری اما واقعی‌است، این تکه‌تکه شدن زمان، اشیا و آدم‌ها و جا ماندن‌شان در یکدیگر. همین است که وقتی برمی‌گردم و آن‌جمله نخست را می‌خوانم، اشکم در میاید. شروع دوباره نوشتنم این‌جا، توفانی نیست. متوسط است. مثل خودم مثل زندگی و بیش از همه مثل خودم. و الان فقط همین.