۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

از نقاشي 1

Diego Velázquez

(1599-1660)


Las Meninas (The Maids of Honor) or the Royal Family. 1656/57. Oil on canvas.

Museo del Prado, Madrid, Spain










Pablo Picasso

(1881-1973)


Las Meninas. After Velázquez. 1957. Oil on canvas.

Museo Picasso, Barcelona, Spain.









نديمه هايند اين هردو اثر. يكي كار ولاسكوئز ست در قرن هيفده و آن يكي اثر پيكاسوست در قرن بيست . هردو مرد اسپانيايي در پخته گي، نديمه ها را كشيده اند .‏







براي ولاسكوئز به خاطر اين اثرش احترام بسيار قايل م . احترام، يعني كه دوست ش مي دارم. به كارهاي ش دقت مي كنم. به تركيب بندي عناصرش توي كادر. به رد قلم موي ش. به لايه هاي لطيف رنگ گذاري ش. بابت همين يك اثر، آدم مي فهمد كه طرف شعور بصري داشته. شعور بصري، چيزي وراي تكنيك ست – تكنيك، گربه روي مخمل مشكليِ كمال الملك خودمان ست . مردك بيشعور- وراي فقط محاسبه گري و بازار سنجي. ولاسكوئز، اين تابلو را به سفارش كشيده. اما نه در حد سفارش دهنده. با گريد خودش و ذوق يك هنرمند نقاشي كرده . نقاشي ش براي زمان قرن هيفده ايش جسورست و نقاشانه . ديگرگونه بوده گي، خاصيت اين اثرست. و من براي همه ي اين ها به او احترام مي گزارم.‏
بعد، كلن از پيكاسو بدم مي آيد . همين جوري . همين جور كه از ابلفضل سوپري مان بدم مي آيد. با همان كيفيت.‏

سيصد سال مي گذرد و پيكاسو سعي مي كند نديمه هاي ولاسكوئز را با زبان خودش بگويد . و من با اين وجود، اين هردو اثر را بسيار دوست دارم . شايد جادوي ولاسكوئز در كار پيكاسو هم ساري ست .



۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

از عكس 5





زمان طول نيست. پهناست زمان. وگرنه اين تابستان ِ روي وانت نشسته، بايد كهنه شود. نبايد اشك م را درآورد. اين عكس، موردِعجيب من ست. اين عكسِ دايي هاست. و وانت، متعلق به دايي بزرگ تر ست كه سمت چپ نشسته . دايي جاده ها. دايي هميشه حيران م. قصه ساز و ياغي. اما اين يكي، همين سمت راست ي ست كه باني اشك م شده. پايه ي اين مشنگ ي امروزم اوست. خطاكار بزرگ. مرد كتاب. مرد فرنگ رفته. مرد مشتِ بسته. مردِ امام آمدِ پنجاه وهفت. مرد زندان شصت و سه. مرد در به در شصت و هشت . مرد مرده ي هفتاد ودو . اين همان دايي "رضا"ست . اين، همين تابستان وانت نوي دايي بزرگه ست و سربازي دايي كوچكه و به دنيا آمدن من . بر اين تابستان زمان نگذشته... ببين چه طور نشسته روي وانت. مي شود اين تن ي كه توي اين جين و پيراهن سورمه اي، كه اين همه زنده ست و داغ ، شانزده سال باشد كه مرده؟

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

4 از عكس







وقتي از آدم ها عكس مي گيرم دوست دارم حضورشان را وارد ديد بيننده كنم . يك جور ديكتاتوري . كادر را مي بندم و نماي
درشت مي گيرم هميشه. اگر قرار باشد آدمي بيايد توي قاب من ( چه عكاسي چه نقاشي) آن آدم حتمن مهم تر از دور و اطراف ست و براي همين هم حضور دارد . كادر اين عكس ( كه عكاس ش من نيستم ) بايد بسته باشد . تا قرمزي روشن روي موهاي اين بانو را تو ببيني . ببيني كه هم رنگ ناخن هايش ست . ببيني كه دود سيگارش را باد مي رقصاند تا قله ي پشت سر و من-عكاس، ديدم ش و نگه ش داشته م كه تو هم ببيني . اين بانو را من نمي شناسم . اما موقع عكاسي آن جا بودم اجازه گرفتم ، كه "مي شود از شما عكس انداخت"؟ قبول كرد. شو خي اي هم كرد . عكاس اما من نبودم. در واقع عكاس را توي موقعيت نادلبخاه گذاشتم . يك جور ديكتاتوري .‏

چشم ها و لب ها را ببين . زمان اين بار دست به كار زيباتر كردن، بوده . من عكاس بودم كادر پايين را انتخاب مي كردم . باي د وي، عكس محبوب من ست اين عكس.‏

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 3





هيچ قصه اي ندارم . از بي قصه گي ست و ملال كه اين جور لالماني گرفته ام . وقتي آخر داستان را توي دست هات داري زنجه موره كه فايده ندارد، دارد ؟ بابك من را متهم كرده به علم عاشورا بلند كردن . تو سر و سينه زدن . بقران نگا كن . كجاي ش به سر و سينه زن ست ؟ فقط مات شده . آدم توي عكس كه نگارنده باشد، هيچ هم اتفاقي آن جوري توي عكس نيفتاده .عكاس گفته ژست بگير و فقط همين از نگارنده ي مدل شده بر مي آمده ( كه آرام آرام قدم بردارد و برود تا عكس ي چيزي بشود آن فضا.) عكاس، دختر نازنيني ست. يك كنون هشصد و پنجا تومني دارد، كه به ش نازيديم . دونفري رفتيم عكاسي . عكاسا خبر دارن هشصد تومن براي دوربين، يني چيزي در حد پرايد براي ماشين. دختر عكاس ما، توي سرش چه بود بي خبرم . من اما پي عكس نبودم . پي هنرپاچيدن هم . جيش داشتم . آن جا هم جاي قشنگي بود كه اگر با دهن باز نفس مي كشيدي آلردي هزارتا كه نه، پونصد تا پشه توي
ريه و شكم ت بود . جا قشنگ بود . من تازه تنها شده بودم . دوربين هشصد تومني هم بود پشه هم بود ...‏

۱۶ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 2‏



آدم هميشه يك جورايي گذشته را براي خودش خوشنقش تر مي كند بس كه امروزش را دوست ندارد. و بعد يكهو توي يكي از همين شيرين خيالي ها سندي پيدا مي شود، كه مثل سيلي برق از سر مي پراند . مثلن يك عكس . لبخند توي عكس مي تواند نقش/رل كوتاهي باشد براي نشان دادن زيبايي ِ لحظه اي كه اصلن هم زيبا نيست. و تو(من) در لحظه ي اكنون و در حال تماشا، كاملن لحظه چكانده شدن دكلانشور را يادت(م) هست، كه گفته اي(م) سيب تا لعنت بخري(م) تا ابد. براي هر باري كه نگاه كردن به عكس .عكس يادگاري سندي ست عليه آدم ...‏





پانويس:‏


حياط دانشكده كاربردي ست . اسفندست به نظرم. اسفندهفتادونه






۱۲ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 1



آدم هاي توي عكس يادگاري از چشم زمان مرده اند . همان جا . همان لحظه نورو مقدارش، رنگ و لنز، شده اند اسلحه، براي از
بين بردن ادامه ي حيات آن آدم در خاطر . وقتي كسي ثابت مي ماند در لحظه اي، در جايي، در عكسي، سخت بشود كه او را در خاطر آورد در لحظه ي پيش از عكس يا بعد از آن. زمان او را در آن لحظه مرده مي پندارد و خاطر را تنبل مي كند و فقط تعبير و تفسير آدم، همان آدم ِ توي عكس مي شود. بعد هم زمان از روي آن آدم خارج از عكس مي گذرد. حالا آدم ي مانده توي عكس و آدم ي اين بيرون لَخت تر يا سريع ترهمراه زمان حركت مي كند. همين مي شود كه تماشاگر نسبت به عكس نگاه عمودي ندارد . يا حتا صفر درجه نيست. آدم عكسمرگ شده زاويه پيدا كرده نسبت به من. منِ فراخانده شده به تماشا. رفته توي پرسپكتيو. همين مي شود كه آدم-زمان توي عكس را، نمي توانم باور كنم.‏
 اين آدم ِ پاييز هشتاد و هفتِ توي عكس را، كه طره ي موي ش افتاده روي گوش ، با صورتي بي بزك و لب هاي جمع شده براي زدن حرفي، محال ست كه باور كنم . حتا نحوه ي لباس پوشيدن ش و اين آراسته گي خاص و انگار بي اعتنا به ظاهرش برايم تعجب آورست. (حتا اگر نگارنده!باشد). عكس يادگاري مي شود كه بازپرس آدم شود . نبايد در برابرش پرحرفي كرد ...‏


 ‏