۰۷ آبان ۱۳۸۹

بابا. سه

شادی نیست, یکجور فرار به توهم ست. از جنس :"می شد از این هم بدتر باشه". این طوری ست که لبخندزن شده ایم . وقتی کاغذ توی پاکت را می خانم, همان پاکت که محتوایش عکس های سی تی اسکن ست. خوشحالی می کنم . همه ی این ها می شد که دچار باشند و نیستند؛ کبد طحال استخان لگن پانکراس دیافراگم حتا... . ابله م! بلی هستم .‏

سلول سرطانی اما, ممکن ست هر جایی باشد الان . موذیانه پی ساختن توموری دیگر. به توهم فرار می کنم . جایی دنبال قدرت هستم . خدا انگار!‏ از قدرت متنفرم .‏


پ.ن: اگر گریه کنم به تر می شوم . خشکیده 
پ.ن مرتبط حتا : سرکار خانم تخمک اگر دست به کار شود شاید تنظیم این بالا/پایین هورمون, مقداری از سنگینی این بغض را کم  کند . این هم خشکیده. پریود نمی شوم 

۰۲ آبان ۱۳۸۹

بابا . فکرهای کمکی و کاریدی

قبیله اند.طایفه اند.چهار خاهر و سه برادر.هر کدام سه چهار بچه. بچه هاشان ازدواج کرده اند و هر کدام شان یکی دو تا بچه . قبیله از سه نسل و نسل سوم ش هم چیزی بین ده روز تا پنج سال .بعد هم پراکنده اند در اقصا نقاط عالم . این ها  قوم پدرند.‏
این ها را بی جهت نمی گویم . میخاهم از تعداد تلفنی که می کنند و صدای زنگ تلفن بگویم . از سر و سینه زدنشان پشت خط .از این وعده ای که می دهند که این بار برای عیادت ش می آییم و حتمن گفتن شان بگویم . ‏
از این که میل ندارم الان این ها را که این قدر مهربانند برای برادرشان و برای من نه برای مامان نه . ‏
بعد بگویم که امروز تمام وقت من جای رخشنده خانم کمک حال مامان بوده ام . بادمجان ها را روی تراس گذاشتیم کباب شود . مرغ ها را پاک کردیم . سیر ها را حبه کردیم انداختیم  توی روغن زیتون . گوشت ها را خرد کردیم . کرفس ها هم  پاک شد. شسته شد و در آخر تفت دادیم شان.کدو برای احمد آقا . نعنا برای خورشت کنگر عمو حسن . گوجه  ها شسته شد ریختیم داخل مخلوط کن برای پوره گوجه ی دمی گوجه برای دختر عمه مهری . گزهای سکه ای دوتکه شد بسته بندی شد برای هوشنگ خان که با چای بخورند . مایه خورشت قیمه برای قیمه ی عمه محبوب و عروس بزرگه ش . پوست پرتقال تفت داده شد برای لا پلوی عروس کوچیکه ی عمه فرح . مواد مرصع پلو تهیه دیده شد برای  داماد تازه ی عمه فرح باز...  کیسه های برنج . مقدار روغن . سرکه و ترشی .قند و مرباها چک شد . کم نباشند . بله امروز من و مادر حتا فرصت نداشتیم به اون تومور موذی لعنتی فکر کنیم. بوی سیر و بادمجان و مهمان اگر و مگر نذاشت که . ازین رو بهترم حالا . ‏

بابا . دو

رفته پیش دکترش و گفته که باشه . که یعنی موافق م با جراحی . به ما چیزی نمی گفت . دلشوره داشتم . اگر زیربار نمی رفت باید اصرار می کردیم . من از پاپی ِ کاری شدن, متنفرم . برای من هیچ چیز ِمطلق یا نزدیک به مطلقی وجود ندارد. و برای همین هم هیجوخ اصرار بر هیچ چیز ندارم . امروز رفته بیمارستان . همان بقیه اله لعنتی و متاسفانه مجهز. همانجا که دستمان زیر سنگ سپاه می ماند . جان بابای م ... دکتر گفته کراتینین بالاست . گفته چرا همراه نداری ؟ کوبیده آرام روی پیشانی ش وختی جواب آزمایش خون را دیده . دکتر را می گویم . بابا از هزار در و بی در حرف زد و آخر این ها رو گفت . وقتی می رفت سمت اتاق ش گفت که بغض کردم . گفت نه حال م خوبه اما دلم گرفته . وقتی این حرف ها رو زد که چشم در چشم نباشیم . من اما حال م بی چاره ست . حال من هیچ چاره ای ندارد جز صبر . جز امید . بغض هم هست. توی گلوی م توپ بازی ش گرفته . فردا سی تی اسکن کامل می گیرند از جمیع دستگاه دفع ادرار . دکترش مینیمال ایست است . کم حرف می زند . سی تی اسکن می گیرند و بعد دستور بستری می دهند ... دل م چالاپی می افتد هر از گاهی ... ‏

بابا. یک


دوسال و نیم شد. دوسال نیم پیش این قدر خون دفع کرد و رفت پیش پزشک و نتیجه نگرفت که قلبش از شدت کم خونی ایستاد . من به معجزه اعتقاد ندارم . توی فیلم دیدم و توی بیمارستان رشت . مُرد . بابا مرد . چشم هاش رفت. قبل ش کاملن ایستاد و ادرارش همه, کف زمین . لوکیشن بیمارستان رشت بود و ما که مسافر و تنها و بابا که به لحظه ای برگشت. زنده شد . بیمارستان به بیمارستان. پزشک به پزشک . چه بلایی بود این سرطان . بعد از یک سال در به دری میان بوی بیمارستان و نشستن های طولانی . دلهره و دلهره, بالاخره علت یافته شد . آغاز ماجرا . آغاز درد مضاعف . توده داخل لنگنچه ی کلیه. کلیه خارج شد . توده رفت پاتولژی و بعد کاغذ پاتولژی خیابان ملاصدرا تاکسی های ونک شدند جهنم من . تشخیص کنسر . توده ی بدخیم . بعد باز هم پروستات و لوله حالب و مثانه . بی حسی از کمر . جراحی بعد از جراحی . حسابش دستم نیست . بین جراحی ها ب ث ژ و تزریق موضعی از راه مجاری ادراری . پدرم... دوسال انگار ده سال .افسرده ست . کجخلقی ش دو برابر . بی میل شده به زنده گی حالا . پزشکش گفته باید مثانه خارج شود . زیر بار نمی رود . دیروز دستور بستری داشته برای امروز و زیر بار نرفت .... دلم هری می ریزد .‏ 
فکر کنم همین

۱۳ مهر ۱۳۸۹

تهران به روایت عکس های مهران مهاجر






غرض مهران مهاجر هر چه بوده . تصاویر برای من بیانگر بهت ند. انگار کن که آسفالت و دیوار. سیمان و آهن . فلز و شیشه مبهوت و متحیرند از آن چه به سرشان رفته . شاهدان ناباورند این ها . خاموشی کشنده شان از سر دل پُری ست . این گرد خاکستری ریخته شده در عکس ها . این جنبنده های تار . عمد حذف زنده گی روزمره از تهران شلوغ . سرما و تنهایی همه ش از سر بهتی است انگار که این شهر نتواند باور کند که پل های ش قاتل شدند و آسفالت ش پذیرای خون گرم شهروندش . بی قراری عظیمی نهفته دارد انگار . تصاویر قبرستان قبل از صور ست به روایت کهن .روز داوری در راه .نزدیک حتا...‏‏


عکس ها را می توانید  در دیده ببینید