این کلاف سردرگم که منم. دهسال گذشته تا امروز رو مرور میکنم که چندان چیزی نساختم. رویاهایم را گذاشتم پشت در که نباید. اینطور که ساکنم. اینطور که خاموشم. اینطور که دستم خالیست و رو به ویرانیم. حالم خوش نیست. نباید اینطور میشد. انگار ته کوچه بنبست سرم را به دیوار میکوبم. سرم نمیترکد. دیوار باز نمیشود و اشتباهم. و همین. همین.
۱۹ مرداد ۱۳۹۵
۰۸ مرداد ۱۳۹۵
•
هیچوقت اینقدر باطل نبودهام. بیکار و غیر مفید. دور و بریها خیال میکنند نشستهام و با دقت ظرافت بچه را بزرگ میکنم. اینطور نیست. توهم است. بچه خودش و بدون من هم بزرگ میشود. من هیچ دخل و تصرف سازندهای در بزرگ شدنش ندارم. خودش به کمک طبیعت به نحو احسن دارد مسیرش را میرود. من فقط تماشاگرم. تماشاگر عاطل و باطل
۰۶ مرداد ۱۳۹۵
•
سالها پیش بود. بعد از این جمله چیز دیگری نمیتوانم اضافه کنم. داستانم را نمیتوانم نقل کنم. نمیتوانم فصیح باشم. چیزی از من جا مانده در سالهای گذشته و یا از سالهای گذشته چیزی در من جا مانده. تکراری اما واقعیاست، این تکهتکه شدن زمان، اشیا و آدمها و جا ماندنشان در یکدیگر. همین است که وقتی برمیگردم و آنجمله نخست را میخوانم، اشکم در میاید. شروع دوباره نوشتنم اینجا، توفانی نیست. متوسط است. مثل خودم مثل زندگی و بیش از همه مثل خودم. و الان فقط همین.