۰۷ اسفند ۱۳۸۹

مورد خشونت قرار گرفته‌م

آقا معلم, لابد دوست دارد به او نظر داشته باشم. به او نظر ندارم.  خیلی ساده و صریح گفت "من الان می تونم از کلاس بندازمت بیرون".  به فارسی گفت . ‏ وقتی یکساعت داری با زبان دیگری فکر می کنی . با زبان دیگری حرف می زنی .  فشار جمله  به زبان مادریت چند برابر می شود.‏درمانده بودم بین انتخاب احترام به معلم و دفاع از خودم که به لجن کشیده شده.‏


داستان :‏
صندلی من کنار میز آقا معلم است . سر می گرداند  سمت من لابد. سرم پایین است . می کوبد روی میزش. از صدا سرم را بلند می کنم . می پرسد متن ت کو؟ من هاج و واج از این که من اسم م تق تق نیست. بدون این که حرفی بزنم, می گویم ندارم . می گوید یعنی چی؟ می گویم ننوشتم . می گوید چرا؟ می گویم یعنی چی , یعنی الان به شما بگم که چی شده که ننوشتم؟ نه!  این مورد منه و گفتن نداره انجام ندادم...‏ البته معذرت میخام .‏
دیوانه شد! ‏
خانم  مگه اینجا کوچه س من بهت متلک گفتم که اینجوری جوابمو می دی . الان بهت منفی می دم 
". پرتاب میشوم سال های دبیرستان همه ی دوازده سال قلمبه می شود در  این جمله "مراقب حرف زدنتون باشید
دیوانه تر می شود

خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟



نشسته م توی تاکسی هیژده ساله ام. مردی که کنارم نشسته خوشبو و مرتب ست . می چسباند خودش را به من . می کشم کنار . فکر می کنم جا تنگ ست. بازویش را می چسباند به بازویم دستم را جمع می کنم روی تن م و به این ترتیب کنار تنم بدون گارد می شود بازوی ش را می چسباند به پستانم . دستش را می سابد  کنار پستان . گر می گیرم . داد می زنم  آقا چیکار می کنی؟ توی صورتم نگاه می کند . خانوم فکر می کنی چه خبره ؟ راننده از توی آینه عقب را می پاید . من وسط نشسته م . رو به من می کند خانم خب بشین اینور تر . شر درست نکن . این آقا مسافر منه به ش نمیاد این جور چیزا...‏
خانوم فکر می کنی چه خبره....‏

باقی داستان:‌‏

فَک من؟ قبل از هر چیزی تمام خشونت های بی صدا و ناپیدا و مخفی دوره می شود . متعجبم . عصبانی م . کنترل می کنم اما . می گویم "هیچی آقای ام شما حق داری منفی بدی . این حق شماست . اما" او ادامه می دهد. به فارسی ادامه می دهد . دردم می آید. می گوید حق دارم بندازمت بیرون



چه خبره؟
چه خبره؟ 
چه خبره؟



۲۸ بهمن ۱۳۸۹

منظر من













این عکس دزدی

...




پ.ن: این عکس تیک‌دت نوستالژی زنده شده‌ی دیشب ست از بریث اوُردز

مردد. مردود.مطرود

نترسیدم. دروغ چرا نترسیدم .‏
 ینی قبل این که بخام بیام بیرون زنگ زدم به مینا حتا شماره پرواز و الک دولک نوروزم رو هم دادم محض این که اگه نیومدم کنسلش کنن. حتا آدرس و شماره تلفن برو بچه ها رو که خبر کنن  که کی چی کار . مینا همین جوری هوار من د بخند .‏
 ‌‏
شعاردونم/هواردونم قلمبه س. ‏
‏هم‌راه دوستانی بودم که به شعار دادن اعتقاد نداشتن . احترام به جمع گذاشتم ساکت و آرام از ولی عصر و چهار راه گذشتم. تا استاد معین را زیگزاگ رفتیم مثل همه تان سیگار دود کردیم برابر اشک آور . مثل همه تان لب هامان کش آمد محض دیدن این همه آدم . پیرزن ها را ماچ که نه, نیمه نصفه بغل کردم . اما شعار ندادم .  نه از ترس از سر همراهی. ‏
دلاور و قلدر هم نبودم .‌‏
نیستم کلن باتوم باشد می دوم . اما خوردم هم خوردم . کبودی ست دیگر.‏
حال‏م خوب ‏ست که هستیم
حال‌م بدست . از کینه‌شان به ما . از ما شدن و آن ها شدن که هی عمیق و عمیق تر شده ...‌‏

بی ویرایش‌م کلن ...‏
های که سبز نرم نیستم ولی. نه‏ع

۲۱ بهمن ۱۳۸۹

Be‌ance



یعنی جنس تون از چی می تونه باشه؟ خوش‌بحال‌تون. آخه که, وابسته گی جز لاینفک وجود آدم‌ه . مثل این که آدم راه بره بگه من احتیاجی به دهن‌م ندارم . هی چپ هی راست, هی رو به رو و پشت سر می گید؛ من وابسته نیستم . وابسته نمی شم .  والا خوش‌به حالتون ‌لابد بعد از این‌هم  دهن و ماتحت به کارتون نیاد...‌‏ 


*Beance:
Le Vocabulaire de lacan,2002 . Clero.Jean-Piearre حفره, خلاء در تعاریف لکان. ر.ک  :‏

۲۰ بهمن ۱۳۸۹

تاریکی






بازسازی ب‌ب از یک شیطنت شروع شد. عکس‌هاش را چسبانده بود به در و دیوار فیسبوک بی لیمیت و قفل . با روایت عکس,هزارجا بوده. از استکلهم تا بنارس.
ترم یک‌ام. من هیژده ساله‌ام. دانشگامان قد غربیل ست. دل م گرفته از عالم. از آدم. از جایی, نبود که میخاستم. هیژده ساله و سرخورده باشی در پاییز هفتاد و شیش. چشم ت بهتر می بیند. دل ت نازک تر می شود. تهران را خاتمی می لرزاند. من آن جا سر در لاک, صبح ها به کلاغ ها نان می دهم. این جا, از فرط ملال من, نوبت ب‌ب می رسد. که بلند بلند حرف می زند, به کوردی. موهای ش بلند و بلوند و آشفته ست و حتا نشُسته. آسیمه ست. متوجهش می شوم. از کی؟ نمی دانم . متوجهش می شوم. چیزی هست مشترک بین‌مان. نخاستن محیط! آن روز نمی دانستم. بعدن فهمیدم.
آذر برمی‌گردم تهران. به شلوغی شهرم. می آیم به دانشگاهی رنگ به رنگ. ب‌ب می ماند همانجا. هزارسال. من فراموش ش می کنم . این جا آن قدر آدم هست که زخم بزند که زخم بزنم که ب‌ب فراموش شود.
بازهم فیسبوک.
 و آدمهای مشترک. پیدایش می شود . اضافه می کنم ش به لیست. یک عصری هم می پرم توی مسنجرش که ای دادو بیداد که دکتری ت را گرفته ای و موهای ت را چیده ای و هیچ شباهتی به اسطوره ی مضطر معترض من نداری. و می کشم بیرون.

تمام نمی شود ب‌ب.  هی از نو می سازد خودش را. شیطان وار. هر شب به رنگی. شاید شبی خودم را از بام فیسبوک پرت کردم پایین. با نشانی کند شده با شی ای تیز روی دستم. نشانی نماینده ی ترس, از خودبازسازها...