۲۱ بهمن ۱۳۸۹

Be‌ance



یعنی جنس تون از چی می تونه باشه؟ خوش‌بحال‌تون. آخه که, وابسته گی جز لاینفک وجود آدم‌ه . مثل این که آدم راه بره بگه من احتیاجی به دهن‌م ندارم . هی چپ هی راست, هی رو به رو و پشت سر می گید؛ من وابسته نیستم . وابسته نمی شم .  والا خوش‌به حالتون ‌لابد بعد از این‌هم  دهن و ماتحت به کارتون نیاد...‌‏ 


*Beance:
Le Vocabulaire de lacan,2002 . Clero.Jean-Piearre حفره, خلاء در تعاریف لکان. ر.ک  :‏

۲۰ بهمن ۱۳۸۹

تاریکی






بازسازی ب‌ب از یک شیطنت شروع شد. عکس‌هاش را چسبانده بود به در و دیوار فیسبوک بی لیمیت و قفل . با روایت عکس,هزارجا بوده. از استکلهم تا بنارس.
ترم یک‌ام. من هیژده ساله‌ام. دانشگامان قد غربیل ست. دل م گرفته از عالم. از آدم. از جایی, نبود که میخاستم. هیژده ساله و سرخورده باشی در پاییز هفتاد و شیش. چشم ت بهتر می بیند. دل ت نازک تر می شود. تهران را خاتمی می لرزاند. من آن جا سر در لاک, صبح ها به کلاغ ها نان می دهم. این جا, از فرط ملال من, نوبت ب‌ب می رسد. که بلند بلند حرف می زند, به کوردی. موهای ش بلند و بلوند و آشفته ست و حتا نشُسته. آسیمه ست. متوجهش می شوم. از کی؟ نمی دانم . متوجهش می شوم. چیزی هست مشترک بین‌مان. نخاستن محیط! آن روز نمی دانستم. بعدن فهمیدم.
آذر برمی‌گردم تهران. به شلوغی شهرم. می آیم به دانشگاهی رنگ به رنگ. ب‌ب می ماند همانجا. هزارسال. من فراموش ش می کنم . این جا آن قدر آدم هست که زخم بزند که زخم بزنم که ب‌ب فراموش شود.
بازهم فیسبوک.
 و آدمهای مشترک. پیدایش می شود . اضافه می کنم ش به لیست. یک عصری هم می پرم توی مسنجرش که ای دادو بیداد که دکتری ت را گرفته ای و موهای ت را چیده ای و هیچ شباهتی به اسطوره ی مضطر معترض من نداری. و می کشم بیرون.

تمام نمی شود ب‌ب.  هی از نو می سازد خودش را. شیطان وار. هر شب به رنگی. شاید شبی خودم را از بام فیسبوک پرت کردم پایین. با نشانی کند شده با شی ای تیز روی دستم. نشانی نماینده ی ترس, از خودبازسازها...



۱۳ بهمن ۱۳۸۹

۰۹ بهمن ۱۳۸۹

Dream




طرف دختر بود . لاغر. خیلی لاغر. قد بلند  بود و پوست‌ش تیره. سرش را تراشیده بود . این که می گویم تیره یعنی که سیاه پوست . سرش را تراشیده بود و یک دستبد فلزی درست شبیه همان که خودم دارم دور مچ‌ش بود . دراز کشیده بودیم روی تخت . از گوشه ی بالا نزدیک سقف, خودمان را دید می زدم . خودم را و دختر را. روی دست راست خابیده بودیم هردو. او جلو و من پشت‌ش . من بیدار بودم و او خاب . تن من لباس بود , چیزی شبیه شلوارک . تاپلس بودم انگار... یادم نیست . دختر اما برهنه بود . پیراهنی کرباس شاید, افتاده بود گوشه‌ی تخت . تخت یک‌نفره بود اما بزرگ‌تر از حد معمول . وسیع تر! دختر را گفتم که برهنه بود و خاب . ناگهان میل شدیدی پیدا کردم به تن‌ش . به این تن تیره و لاغر و برهنه . دست کشیدم روی سرش . همان تجربه موهای مخملی نورسته ادامه دادم . واکنش نداشت . شیرین بود . ادامه دادم . خاب بود؟ با ترس, دست کشیدم روی شانه ها . آرام دست بردم زیر بازو ها و بعد کشیدم ش به آغوش‌م . پاهای لاغرش یخ کرده بود. انگار که مرده باشد . دست بردم رو سینه ها . کوچک بودند . مشت کردم . کوچک و بی حجم بودند . لذت نداشت این جا. نه آنقدر که لمس برجستگی استخان‌هاش داشت . فریاد زد . فریاد زد . بیدار شده بود. برخاست. رفت گوشه ی رو به روی اتاق چشم های‌ش دریده بود . حرف نزد. خیره ماند و بعد بازگشت  به رختخاب . آرام گرفت در آغوش م . من اما دیگر میل نداشتم ...


۰۳ بهمن ۱۳۸۹

دیبا






اینجانب می‌باشه به قلم آنجانب چاهارساله





پ.ن: از هول‌م بس که توجه ندیدم به عمرم , با همین تلفن دستی عکس انداختم . نقاشی بچه بی اشکال است !‏

۰۲ بهمن ۱۳۸۹

کنار دامن من




دلم برات تنگ شده. این خیلی واقعی‌ست. و طبیعی نیست. طبیعی بودن, یعنی که دلم عادت دارد به تنگ شدن.
یعنی که روبه رو شدن با دلم امر روزمره ست . طبیعی نیست. به هیچ رو. دلم. وقتی این کلمه را بلند ادا می کنم, طوری که گوشم بشنود, دچار تعجب می شوم. این طور که می گویم دلم, اینطور که سرچشمه ش را خودم حساب می کنم, قضیه از حالت عادی خارج می شود. دقت کن که درباره ی سر چشمه حرف می زنم اینجا. حرف تملک نیست.
چیزی هست این دور و بر من, که بال بال می زند. مثل گنجشک توی قفس؟ همان! یعنی این چیز بال بال زننده ی بی قرار و شوریده را رهاکنم اگر, یکسر می خاهد از یک موضوع حرف بزند. سر چشمه ش هم تو!
جر می زنم؟ گفته بودم خودم؟ چرا که آن میم ضمیر اشاره؟ جواب ندارم. غلط هم کردم!
بیا بَرم. کمی نزدیکم باش .
حرف بزن.
کلمه کم دارم. کلمه هایی که قرضم می دهی.
بیا بترسیم, حتا ازهم .
اگر فکر کنی که اینها شعرست!



۲۷ دی ۱۳۸۹

حد قدیم


مگر می بایست گفتن «بی جان گردم گر تو زمن برگردی » ، ولیکن چون گفتار شاعران بود در نظم و قافیه ماند . گرفتاری عاشقان دیگرست و گفتار شاعران دیگر . حد ایشان بیش از نظم و قافیه نیست . و حد عاشقان جان دادن ست

احمد غزالی 

۲۵ دی ۱۳۸۹

سلف پرتره

قشنگ‌نویسی ندارم . ته کشیده. ناز و اداشان . حناشان پیش‌م رنگ‌ی ندارد. پی ساده‌گی‌م . بی‌نقش‌ی. نباشد, خریدار نیستم. نیستم.‏ آدم اصلن باید کلکسیون‌ر باشد. نه مثل من که هرچه دارد/داشت را می‌دهد دست باد. دست روزها. جا می‌گذارد همه چیز را توی دیروز. می ‌ماند بی پیرهن پاره, محض نشان دادن که؛ ببین این آرزوی شماست دوست عزیز! پارها و سال‌ها پیش پاره کردم‌ش . تو پاره نشو . بلدم خودم را. از شر آرزو و گزند دل. قشنگ‌ها دل‌م را تکان‌تکان می‌دهند. آن‌همه که, پری‌رخ‌ی عاریت‌ی‌شان می‌چرخد از دهان‌م می ریزد بیرون.‏ 
من؟ استفراغ کردم!‏ 
همین.‏

۲۴ دی ۱۳۸۹

Cezanne







" من مکان و فضا را بر اساس سویه بیرونی آن نمی بینم. من درون آن جای دارم و در آن زندگی می کنم. من در آن غوطه‌ور می شوم. یعنی جهان گرداگردم وجود دارد. نه در برابرم. یا پیش روی‌م".
سزان

۲۳ دی ۱۳۸۹

غیر قمر هیچ مگو







یک: خوب‌ست. خودش‌ بی‌خبر. و این جذاب‌ترش می‌کند
دو: از صمیم قلب
یک‌تر: بیا!‏
 سه:  ترس‌ای بی‌گزند. بی‌نقص*
*دوراس






۱۴ دی ۱۳۸۹

دورگزین





سین یک سروگردن از من بلندتر بود و یک سال بزرگ‌تر. مثل شکلات تیره, قهوه ای بود. قهوه‌ای تیره‌ی تیره. یک بار که کنار هم نشسته بودیم من انگشت‌م را کردم توی گوش‌ش. لابد برای یک دختر بچه‌ی چهارپنج ساله یک گوش قهوه‌ای تیره جای جذاب‌ی بوده . یادم نیست چرا. اما انگشت‌م را کرده بودم آن تو و در نیاورده بودم. سین هم اعتراض‌ی نکرده بود. تا این که امیر سر رسید, غرش‌ی به من کرد که " تا کَرش نکردی دست‌ت رو درآر بچه". و من بغض هم کرده بودم. همه چیزی که تا همین چند روز پیش از رابطه‌م با سین ,یادم بود همین ست. اسم‌ش را حتا, فراموش کرده بودم. فقط یادم مانده بود وقتی انگشت‌م را کرده بودم توی گوش پسر بزرگ آقای الف, امیر سررسیده و تشر زده ...
پری‌شب به لطف فیسبوک مرا پیدا کرده. پیغام گذاشته بود که من سین الف هستم . سال" ام" تا سال "آر" مهرویلا بودیم. همسایه مادربزگ‌ت. یادت هست؟ با هم سوار دَر ِخانه‌ی خانم ط می شدیم.
مثل کسی که ویدئویی قدیم‌ی را با تصاویر مبهم می‌بیند, یک چیزهایی توی مغزم رژه رفت. اسم سین یادم آمد و خاطره‎‌ی روابط گوش و انگشت‌مان. بعد هم یادم آمد یک روزی وقتی ن که پسر زرد رنگ و درازی بود مرا هل داده بوده, سین به طرف‌داری ازمن هل‌ش داده و سرش داد زده بوده ...

بین منزل سین و منزل مادر بزرگ من دو خانه فاصله بود. این فاصله را به ترتیب خانواده کاف و خانواده‌ی میم پر کرده بودند.خانه ها هم جنوبی بودند. از این ها که درهای پارکینگ‌هاشان از نرده ست . میله میله. طرف در خانه مادربزرگ م کسی جرات نداشت برود. خانه‌ی میم هم که درشان جای پا نداشت. می ماند خانه‌ی کاف‌ها. که خانم خانه همیشه سربرهنه بود. دامن آبی ش را یادم هست . می آمد توی خیابان به باغچه های کوچک جلوی در می رسید.  آب می داد. علف‌شان را می کند. و من و سین سوار در نرده ای‌ش می شدیم و حظ دنیا را می بردیم .
خانم ط از سرطان استخان مرد . این را به سین گفتم . گریه کرد . دور ست . دوری قلب‌ش را رقیق کرده. حافظه اش را روشن. گفت می خاهم که ببینم ت. گفتم با هواپیما تا تو, دست کم ده- دوازده ساعت راه است. گفت نه منظورم این‌ست که هر روز ببینم‌ت. پرسیدم غیر از عکاسی کردن توی اوقات بی‌کاری, داستان فانتزی هم می نویسی؟ گفت نه این جا توی فیسبوک که باشیم, هر روز می بینم‌ت .

به فرند لیست ش نگاه می کنم. چند تا از بچه های قدیم‌ی همان محله هستند. چه طور باید به خودم توضیح بدهم از آشنایی دادن آدم‌ها نترسم,فرار نکنم. این را گفتم به سین .