۲۸ بهمن ۱۳۸۹
مردد. مردود.مطرود
نترسیدم. دروغ چرا نترسیدم .
ینی قبل این که بخام بیام بیرون زنگ زدم به مینا حتا شماره پرواز و الک دولک نوروزم رو هم دادم محض این که اگه نیومدم کنسلش کنن. حتا آدرس و شماره تلفن برو بچه ها رو که خبر کنن که کی چی کار . مینا همین جوری هوار من د بخند .
شعاردونم/هواردونم قلمبه س.
همراه دوستانی بودم که به شعار دادن اعتقاد نداشتن . احترام به جمع گذاشتم ساکت و آرام از ولی عصر و چهار راه گذشتم. تا استاد معین را زیگزاگ رفتیم مثل همه تان سیگار دود کردیم برابر اشک آور . مثل همه تان لب هامان کش آمد محض دیدن این همه آدم . پیرزن ها را ماچ که نه, نیمه نصفه بغل کردم . اما شعار ندادم . نه از ترس از سر همراهی.
دلاور و قلدر هم نبودم .
نیستم کلن باتوم باشد می دوم . اما خوردم هم خوردم . کبودی ست دیگر.
حالم خوب ست که هستیم
حالم بدست . از کینهشان به ما . از ما شدن و آن ها شدن که هی عمیق و عمیق تر شده ...
بی ویرایشم کلن ...
های که سبز نرم نیستم ولی. نهع
۲۱ بهمن ۱۳۸۹
Beance
یعنی جنس تون از چی می تونه باشه؟ خوشبحالتون. آخه که, وابسته گی جز لاینفک وجود آدمه . مثل این که آدم راه بره بگه من احتیاجی به دهنم ندارم . هی چپ هی راست, هی رو به رو و پشت سر می گید؛ من وابسته نیستم . وابسته نمی شم . والا خوشبه حالتون لابد بعد از اینهم دهن و ماتحت به کارتون نیاد...
*Beance:
Le Vocabulaire de lacan,2002 . Clero.Jean-Piearre حفره, خلاء در تعاریف لکان. ر.ک :
۲۰ بهمن ۱۳۸۹
تاریکی
بازسازی بب از یک شیطنت شروع شد. عکسهاش را چسبانده بود به در و دیوار فیسبوک بی لیمیت و قفل . با روایت عکس,هزارجا بوده. از استکلهم تا بنارس.
ترم یکام. من هیژده سالهام. دانشگامان قد غربیل ست. دل م گرفته از عالم. از آدم. از جایی, نبود که میخاستم. هیژده ساله و سرخورده باشی در پاییز هفتاد و شیش. چشم ت بهتر می بیند. دل ت نازک تر می شود. تهران را خاتمی می لرزاند. من آن جا سر در لاک, صبح ها به کلاغ ها نان می دهم. این جا, از فرط ملال من, نوبت بب می رسد. که بلند بلند حرف می زند, به کوردی. موهای ش بلند و بلوند و آشفته ست و حتا نشُسته. آسیمه ست. متوجهش می شوم. از کی؟ نمی دانم . متوجهش می شوم. چیزی هست مشترک بینمان. نخاستن محیط! آن روز نمی دانستم. بعدن فهمیدم.
آذر برمیگردم تهران. به شلوغی شهرم. می آیم به دانشگاهی رنگ به رنگ. بب می ماند همانجا. هزارسال. من فراموش ش می کنم . این جا آن قدر آدم هست که زخم بزند که زخم بزنم که بب فراموش شود.
بازهم فیسبوک.
و آدمهای مشترک. پیدایش می شود . اضافه می کنم ش به لیست. یک عصری هم می پرم توی مسنجرش که ای دادو بیداد که دکتری ت را گرفته ای و موهای ت را چیده ای و هیچ شباهتی به اسطوره ی مضطر معترض من نداری. و می کشم بیرون.
تمام نمی شود بب. هی از نو می سازد خودش را. شیطان وار. هر شب به رنگی. شاید شبی خودم را از بام فیسبوک پرت کردم پایین. با نشانی کند شده با شی ای تیز روی دستم. نشانی نماینده ی ترس, از خودبازسازها...
۱۶ بهمن ۱۳۸۹
۱۴ بهمن ۱۳۸۹
۱۲ بهمن ۱۳۸۹
۰۹ بهمن ۱۳۸۹
Dream
طرف دختر بود . لاغر. خیلی لاغر. قد بلند بود و پوستش تیره. سرش را تراشیده بود . این که می گویم تیره یعنی که سیاه پوست . سرش را تراشیده بود و یک دستبد فلزی درست شبیه همان که خودم دارم دور مچش بود . دراز کشیده بودیم روی تخت . از گوشه ی بالا نزدیک سقف, خودمان را دید می زدم . خودم را و دختر را. روی دست راست خابیده بودیم هردو. او جلو و من پشتش . من بیدار بودم و او خاب . تن من لباس بود , چیزی شبیه شلوارک . تاپلس بودم انگار... یادم نیست . دختر اما برهنه بود . پیراهنی کرباس شاید, افتاده بود گوشهی تخت . تخت یکنفره بود اما بزرگتر از حد معمول . وسیع تر! دختر را گفتم که برهنه بود و خاب . ناگهان میل شدیدی پیدا کردم به تنش . به این تن تیره و لاغر و برهنه . دست کشیدم روی سرش . همان تجربه موهای مخملی نورسته ادامه دادم . واکنش نداشت . شیرین بود . ادامه دادم . خاب بود؟ با ترس, دست کشیدم روی شانه ها . آرام دست بردم زیر بازو ها و بعد کشیدم ش به آغوشم . پاهای لاغرش یخ کرده بود. انگار که مرده باشد . دست بردم رو سینه ها . کوچک بودند . مشت کردم . کوچک و بی حجم بودند . لذت نداشت این جا. نه آنقدر که لمس برجستگی استخانهاش داشت . فریاد زد . فریاد زد . بیدار شده بود. برخاست. رفت گوشه ی رو به روی اتاق چشم هایش دریده بود . حرف نزد. خیره ماند و بعد بازگشت به رختخاب . آرام گرفت در آغوش م . من اما دیگر میل نداشتم ...
۰۸ بهمن ۱۳۸۹
۰۳ بهمن ۱۳۸۹
۰۲ بهمن ۱۳۸۹
کنار دامن من
دلم برات تنگ شده. این خیلی واقعیست. و طبیعی نیست. طبیعی بودن, یعنی که دلم عادت دارد به تنگ شدن.
یعنی که روبه رو شدن با دلم امر روزمره ست . طبیعی نیست. به هیچ رو. دلم. وقتی این کلمه را بلند ادا می کنم, طوری که گوشم بشنود, دچار تعجب می شوم. این طور که می گویم دلم, اینطور که سرچشمه ش را خودم حساب می کنم, قضیه از حالت عادی خارج می شود. دقت کن که درباره ی سر چشمه حرف می زنم اینجا. حرف تملک نیست.
چیزی هست این دور و بر من, که بال بال می زند. مثل گنجشک توی قفس؟ همان! یعنی این چیز بال بال زننده ی بی قرار و شوریده را رهاکنم اگر, یکسر می خاهد از یک موضوع حرف بزند. سر چشمه ش هم تو!
جر می زنم؟ گفته بودم خودم؟ چرا که آن میم ضمیر اشاره؟ جواب ندارم. غلط هم کردم!
بیا بَرم. کمی نزدیکم باش .
حرف بزن.
کلمه کم دارم. کلمه هایی که قرضم می دهی.
بیا بترسیم, حتا ازهم .
اگر فکر کنی که اینها شعرست!
۲۹ دی ۱۳۸۹
۲۷ دی ۱۳۸۹
حد قدیم
مگر می بایست گفتن «بی جان گردم گر تو زمن برگردی » ، ولیکن چون گفتار شاعران بود در نظم و قافیه ماند . گرفتاری عاشقان دیگرست و گفتار شاعران دیگر . حد ایشان بیش از نظم و قافیه نیست . و حد عاشقان جان دادن ست
احمد غزالی
۲۵ دی ۱۳۸۹
سلف پرتره
قشنگنویسی ندارم . ته کشیده. ناز و اداشان . حناشان پیشم رنگی ندارد. پی سادهگیم . بینقشی. نباشد, خریدار نیستم. نیستم. آدم اصلن باید کلکسیونر باشد. نه مثل من که هرچه دارد/داشت را میدهد دست باد. دست روزها. جا میگذارد همه چیز را توی دیروز. می ماند بی پیرهن پاره, محض نشان دادن که؛ ببین این آرزوی شماست دوست عزیز! پارها و سالها پیش پاره کردمش . تو پاره نشو . بلدم خودم را. از شر آرزو و گزند دل. قشنگها دلم را تکانتکان میدهند. آنهمه که, پریرخی عاریتیشان میچرخد از دهانم می ریزد بیرون.
من؟ استفراغ کردم!
همین.
۲۴ دی ۱۳۸۹
۲۳ دی ۱۳۸۹
غیر قمر هیچ مگو
یک: خوبست. خودش بیخبر. و این جذابترش میکند
دو: از صمیم قلب
یکتر: بیا!
سه: ترسای بیگزند. بینقص*
*دوراس
اشتراک در:
پستها (Atom)