۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

آقای سین از اثاث‌کشی علیُ‌گلی آمده. چشمان‌ش برق می‌زند وقتی از بنفشه آفریقایی‌های گلی حرف می‌زند. می‌گوید برگ‌هاشان هر کدام هف‌هش سانت‌ای شعاع دارد و در همین حین هم, کف دست‌ش را به‌عنوان اشل نشان می‌دهد که چرت است, دست‌ش خیلی بزرگ‌ترست. با این کارش حس می‌کنم دارد همه تلاش و رسیدگی من برای تیمار بنفشه‌مان را نادیده می‌گیرد. بعد هم اضافه می کند که صدتا لیوان یک‌بار مصرف از برگ بنفشه‌های‌ش گل‌دان تکثیر کرده. نگاه‌م می‌کند, صورت‌م یک‌چیزی نشان می‌دهد که لحن‌ش را عوض می‌کند که ؛لابد دست گلی فقط برای گل‌دان‌های خودش خوب‌ست. این‌طوری تفاوت بین گل‌دان من و گلی را حواله  می‌دهد به قضاو قدر. هود را روشن می‌کند , سیگارش را آتش می‌زند. می‌رود پی‌ِ کارش. و مرا با کلی فکر جورواجور رها می‌کند. توی دل‌م پر از غصه است . بی‌چاره بنفشه‌ی من با برگ‌های قد جعفری‌ش . این را هم, همین گلی برای‌م آورده و از وقت‍ی گل‌دان‌ش را خودش برای‌م عوض کرد, دیگر حتا گل هم نداده. من و آقای سین از زمانی که باهم زندگی می‌کنیم گل‌دان‌های کوچک‌ی می‌خریم قدر لب پنجره‌مان. گل و گیاه دوست داریم. هرروز صبح به هم گزارش جوانه ها یا خراب‌ی برگ‌ها را می‌دهیم. و این میان بنفشه آفریقایی مایه یاس ماست. حال‌م بد است. لابد حسودی می‌کنم به گلی. فکر می‌کنم آقای سین دیگر مرا دست کم می‌گیرد . مهارت‌ی ندارم که مانور بدهم. احمقانه‌ست. اما توی سرم یک چیزهای این‌طوری می‌چرخد.

گالری‌گردی

SHARIAR AHMAADI
selected works(2009-2013) ETEMAD GALLERY
10-21 May
+


۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۲

شعف‌م

Your baby's about 15.7 inches long now, and she weighs almost 3 pounds (like a head of cabbage).

انتظار وحشت‌ناک‌ست. با حوصله‌تر اگر بودم, ذره ذره را می‌گفتم  که هر لحظه با این آدمِ در شکم, چه‌طور طی می‌کنیم. چه‌قدر دل‌م شور می‌زند. چه‌قدر زاییدن را ترس‌ناک می‌بینم. چه‌قدر شب‌ها بی‌خاب‌ایم. هر دو. چه قدر مغزم فندق‌تر می‌شود هر روز. چه طور دل‌م آمده که وسایل ریزقله‌ش را هنوز نخرم. این انتظار و استرس ...

۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

تکثیر بی نظم و ترتیب سلولهای طبیعی بدن

سال چاهارده‌م است برای محبوبه. آن‌زمان من توی فامیل‌شان نبوده‌ام , روزی که می فهمد توی سینه‌اش غذه‌ای ست بدخیم, پسرش چاهار‌ساله بوده. 
سرطان. 

|| (اصطلاح پزشکی ) نام کلی ۞ که به تمام تومورهای ۞ بدخیم بدون هیچگونه تفاوتی داده شده است . این نام در آسیب شناسی به هر گونه اختلال و هرج و مرج سلولی و بافتی نیز اطلاق میشود. بطور کلی سرطان توموری ۞ است موضعی و بر حسب آنکه در چه جای بدن باشد ممکن است مرئی یا نامرئی باشد. سرطان تدریجاً تمام بدن را فرامی گیرد و در آن ایجاد مسمومیت میکند. سرطان مرضی خاص نیست بلکه عوارض و تحریکات مرضی میباشد که از تکثیر بی نظم و ترتیب سلولهای طبیعی بدن تولید می شود و خاصیت تخریب و فراگیری دارد. چنگار. درد بی درمان . (فرهنگ فارسی معین ). نام ورم سوداوی که سخت باشد و هر روز بزرگتر شود و رگهای سرخ و سبز مثل دست و پای سرطان در آن ظاهر باشد. (آنندراج ). به اصطلاح طب ، خورا یعنی ماده ٔ مخصوصی که چون در عضوی درآید وی را بکلی فاسد و مضمحل سازد و چاره ای جز بریدن و استیصال ندارد. (ناظم الاطباء). ورمی است بسیار بد که از سودای سوخته و صفرا پیدا شود، اول بقدر دانه ٔ نخود نمایان شود سپس آن بقدر خربزه و کلان از آن هم گردد و بر آن عروق مانند پای خرچنگ دیده شود. در این هنگام امید به شدن آن نیست و تداوی برای آن است که تا از این کلانتر نشود. (منتهی الارب ). با پوست و گوشت آمیخته باشد و با درد باشد و بیخها و شاخه ها دارد و برسان سرطان آبی باشد که پس از مدتی گوشت عضو مرده شود و حس او برود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).

بابا اول خون‌ریزی داشت. ادرارش همه خون بود و خون. دکترها نمی فهمیدند. دوسال خون. بعد سکته قلبی.  فهمیدیم سرطان است غده ای زشت و بدترکیب. پنج سال درمان.درد.ترس.  

میانه‌ی من و مرگ عزیز با ترس پر نمیشود. از وقتی شوهر مینا جوان و ناگاه رفت, از صبح‌ی که توی آن خانه با دیوارهای زرد طلایی و پر از نور آفتاب,جسد "ه"  دراز به دراز افتاده بود, وحشت و ترس از مرگ جای‌ش را داد به پذیرش به‌اجبار. از زندگی کینه دارم...
 این که امروز و این صبح ممکن‌ست به شب‌ی با مرگ عزیزی ختم شود به ناگاه یا بادرد و از مرض و بیماری واقعیت سهمناکی‌ست که پذیرفتم.

محبوبه جوان است. سرطان یک وقت در سینه و یک وقت در خون و حالا پشت چشم های درشت قهوه ای‌ش تنهایش نگذاشته.
آمده پشت چشم های‌ش. لابد نمی‌بیند دیگر. به بچه ها فکر می کنم. به دردی که از رنج مادرشان می‌کشند. به خسته‌گی‌شان . بعد بالای سر همه این‌ها پدرشان,شوهر محبوبه, که کارش شده مدیریت درد. هیچ‌چیز خوشایندی نیست. تلخ ست . قصه ای نیست. 


۲۴ فروردین ۱۳۹۲





دفترنقاشی ندارم. از پس این بوم های بزرگ و بدقواره هم برنمی‌ایم. حس‌‌هام ریزریزست و توی گندگی بوم گم می شود.اصلن توی این گنده سالاری بدترین کار تن دادن به شرایط‌‌‌‌ش است. یک دفتر -درنهایت- آچاهار باید جور کنم. گوشه ی صفحه‌ش با مداد یا  قلم جوهر خط‌ی/ نقطه ای/ رنگ‌ی بگزارم و چیزی بنویسم. توی هیاهوی بوم بزرگ گم می‌شوم. این پرتره و فیگورهای غول‌پیکر مثل هوار زدن آدم را کر می کنند. گنده سالاری‌ست و من از سالارها بدم می‌آید...‌‏


نقاشی‌ها کار تابستان گذشته‌ست . گچ تخته‌سیاه و مرکب روی کاغذ روزنامه

۲۱ فروردین ۱۳۹۲



گاهی به سرم می‌زند مامان را بردارم بیاورم ,دخترم کنم. به همین سادگی نیست. مادر, دختر آدم نمی‌شود. او یک موجود مغرور و کله شقی‌ست که اجاز نمی‌دهد مراقب‌ش باشی. کمک‌ت را رد می‌کند و خودش را دائم می‌ندازد در دام بلا. اگر می‌خاهم که دخترم باشد برای همین‌ست که از بلا دورش کنم. از فرزندان‌ش/برادران‌م. از شوهرش/پدرم. و از مادرش. بلاهایی که عاشق‌شان‌ست و من می‌بینم که تحلیل می‌برندش. هنوز شصت و چاهار سال‌ش نشده که مثل هشتاد ساله‌ها شکننده شده ...
حرف‌م پیش مامان "برو" ندارد. پیش عشق ویرانگرش به اطرافیان ظالم‌ش حرف من مثل حباب می‌ترکد و محو می‌شود. چه‌قدر کلمه مگر دارم در مدح فداکاری نکردن و خودخاهی که برای‌ش خرج کنم. ته کشیده کلمات‌م. مامان را کاش می‌شد از دست خودش نجات داد. از دست این ایثار لعنتی و کثیف. کاری اما از من ساخته نمی‌شود. رفتار مادرم شبیه مرگ است. مرگ هم همین‌طورست. دربرابرش کاری به‌هم‌ساخته نیست.


عکس مال دوسال پیش است

۰۹ اسفند ۱۳۹۱

تکان خورد. توی شکم من یک آدم کوچک و کامل است که تکان می خورد. این اتفاق به‌قدری برای من حیران‌گر ( بی‌نهایت حیرت‌زده کن) است که همه‌ی معادلاتِ تاکنون‌م را به‌هم ریخته. تحلیل‌م از زندگی از آرزو از ای‌کاش همه را باد برده... آدم‌ای در شکم آدم دیگر.‏

۰۴ دی ۱۳۹۱

گرگ بارون دیده به تخمش

مادر آقای سین آمده و باز طبق معمول فریزرم را پر کرده از کدو و بادمجان و کرفس و نعنا جعفری و لوبیا و نخود سبز و پیاز داغ و همچنین ماهیچه ی گوسفند و گوشت خورشی. به زعم او من نوعروس‌م و نابلد لابد. حالا به هر دلیلی هر بار که آقای سین به دیدن‌ش می‌رود چند خروار از  از اقلام بالا می دهد که بیاورد "مبادا گرسنه بمانیم سر سیاه زمستان"! و  حاشا که اغراق کنم, عین جمله خودش است. مادرشوهرم سن و سال دارد.  پیر است و زیادی مهربان .اما ترس‌ش از خودش خیلی مسن تراست , شاید برگردد به روزهای جنگ دوم . بارها مهمان داشته ام و آشپزی م را دیده  و شاهد بوده مثل گرگ باران دیده هیچ از مهمان نترسیده ام حتا یک بار هم پیش آمد که همان وقت بادمجان و کرفس سرخ کرده ام برای غذایی که به موقع آماده بوده.  توی کت‌ش نمی رود و چیزی را که دیده باور نمی کند .‏

۰۲ دی ۱۳۹۱

زن‌ها


یک‌روز هم می‌رسد که دست از عزاداری برمی‌داریم. دست از دل‌ سوزانیدن برای خود و مشت به سینه کوبیدن. همان‌وقت هم تصمیم می‌گیریم که زندگی را با دست‌های خودمان بسازیم و این لحظه آغاز پوست کلفت کردن‌ست.‏

پ.ن:کرگدن‌ها می‌دانند چه می‌گویم .‌‏

۲۸ آذر ۱۳۹۱

ول

دارم به سر و ریخت‌م می‌رسم. می‌رسم یعنی که خودم را جلوی آینه چک می‌کنم و بعد, نگاه می‌کنم به عکس‌های دانشگاه , بعد به خودم و باز به عکس‌هایی که هر از گاهی در فیسبوک در فاصله‌ی این سال‌ها از خودم گذاشتم و بعد دیگر نگذاشتم. به آخرین عکس دسته جمعی‌مان نگاه م کنم .‏
به رنگ موها دور چشم‌ها و رنگ پوست‌م فرق کرده‌ام. پیر نشده‌م, نه خیلی سال  نگذشته به صورت‌م, اما یک چیزی فروریخته یک چیزی نیست توی صورت‌م و نمی‌فهم‌م که چیست.‏

دیروز مامان خیلی عادی و بی‌خیال گفت همین پلوور زیتونی بهتره, لاغرتر هستی توش. بپوش که دخترها فکر نکنند از وقتی شوهر کردی ول کردی خودتو. چاق شدی!‏
حرف تکان‌دهنده ای‌ست نه ازبابت زیبایی شناسی اندام یا بابت چاق‌تر شدن‌م. خب تکان خوری هم دارد که مبادا هم‌چو فکری درباره هم بکنیم
که می کنیم. گرچه که جمع امشب ما جمع آدم خوب‌هاست. جمع رفقاست .‌‏
یکطوری کرد با من آن جمله. که چرا رنگهای ماتیک‌م این قدر محدودست چرا فلان کرم را ندارم تا سیاهی دور چشمم را بپوشانم. ‌خانباجی درون‌م بیدار و زنده شده. اما به روشن‌ی می‌دانم دیگر این‌کاره نیستم. اهل روتوش. می‌دانم از یک وقتی ول کردم خودم را بی روتوش و ول...‏

۲۶ مهر ۱۳۹۱

دل‌پریشون

انار از رشت آمده برای رب و لوبیا جوانه زده توی گل‌دان. انار باید دانه شود. ده کیلوست . و لوبیا باید آب داده شود . زیر دل‌م تیر می‌کشد و خیال‌م که یک آدم نطفه می‌بندد . ‏

۱۷ مهر ۱۳۹۱

بت‌کده‌ی من


دخترها می‌آیند به خانه‌ام.  خانه‌ام یعنی خانه‌ایی که من و آقای سین با دقت و حوصله و البته خون دل آماده‌اش کردیم تا باهم زیر یک سقف و چند دیوار بیارامیم. اما حالا, با آمدن دخترها برای دیدار من, همه‌چیز دارد دیگرگون می‌شود. حالا باید فکر باشم که چه‌طور خانه خاص‌تر زیباتر و با سلیقه‌تر خودش را جلوه دهد. لابد دیوانه شدم. درباره‌ی خانه‌ی پدری هیچ‌وقت این‌طور نبود با در های بد قواره و دیوارهای قدیمی و البته مبلمان خوشرنگ و راحت‌ش. اما حالا برای‌م فرق دارد. از صبح مدام فکر می‌کنم کجا را چه‌طور به‌تر می‌شود جلوه داد. دیوانه شدم.‏
رومیزی چارخانه سفید و آبی را باید بردارم و رومیزی دست دوز هندی بیاندازم. روتختی سفید را جمع کنم و روتختی چهل تکه‌ی خاکستری را بیاندازم. سینی؟ سینی چه؟ کدام فنجان برای قهوه کدام قاشق برای فروت سالاد؟
دیوانه شدم حتمن! این دخترها دوست‍‌های قدیمی‌اند مال قبل از دانش‌گاه. مدتی‌ست فراق افتاده, حالا من فکر بزک دوزک زندگی آرام‌م هستم . دیوانه شدم لابد.‌‏

۱۶ مهر ۱۳۹۱

نشت

همسایه‌مان مرد. شده‌ام یک آدمِ خبر مرگ بده.‌ عجیب است مردن. زن همسایه را دوست نداشتم. اما حالا که دم‌پایی‌های لژدار قرمزش دیگر پشت در ولو نیست, حالا که دامادش پراید سفید هاچ‌بک‌ش را پارک نمی‌کند توی پارکینگ ما, دل‌م می‌گیرد.‏ یک‌هو دیگر نبودن یک آدم توی کت‌م نمی‌رود که نمی‏‌رود. آدم می‌میرد و این خاصیت منحصر به‌فردی نیست. تنها خاصیت تکرار شونده و عجیب.‌‏

۱۵ مهر ۱۳۹۱

۰۹ مهر ۱۳۹۱

بی‌تایتل

توی روز آدم از گذشته,همیشه یک‌چیزی جا می‌ماند, نه فراموش می‌شود و نه آن‌قدر مهم‌ست که پیش چشم بماند. مثل در قابلمه‌ بعد از شستشوی ظرف‌ها که چرب و مظلوم گوشه‌ای نشسته. حالا هیچ‌وقت سینک خالی نمی‌ماند

۰۸ مهر ۱۳۹۱

لابُّدم

نشسته‌م خیره به دست‌رنج‌م.سیگاری می‌گیرانم. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و خیره می‌شوم به اطراف,دود را که بیرون می‌دهم نفس عمیقی می‌کشم تا رایحه‌ش بنشیند به جان‌م. تمیزی خانه را می‌گویم.حال کشاورزی را دارم به‌وقت برداشت . جمع کردن تا کردن مرتب کردن سابیدن و برق انداختن آیین‌ی! ‏
می‌توانم شش ماه دست به هیچ‌کاری نزنم با عنکنبوت‌های روی تاقچه و کپک روی ظرف‌های نشسته در صلح معاشرت کنم, اما غم‌گین خاهم بود. تمیزوتراپی می‌کنم . کاشی ها که برق می‌افتد, بوی دامستس و شیشه‌شوی که‌ خانه را  بر دارد وقت وقت من‌ست. سرحال می‌شوم . ‏
پ.ن:‏
وقت دروست. باید چای بریزم و ته‌سیگارم را خاموش کنم.‌‏

۰۶ مهر ۱۳۹۱

دل‌گرفته بود, شاید

آقای سین نمی گذارد خاب‌هایم را برای‌ش تعریف کنم.آقای سین به خاب معتقد است.اعتقاد دارد موقع روایت خاب, یک چیزخوبی از من خارج می‌شود, کم می‌شود و جای‌ش پر نمی‌شود, الا باچیزی بد. من سر در نمی‌آورم. فقط می‌دانم که ممکن است حرف زدن یادم برود.
یک‌جور رابینسون کروزوئه‌ام . همه رفته‌اند. بقچه‌بندیل کرده‌اند و رفته‌اند شمال تا مینا را شاد کنند. در طول برنامه‌ریزی‌شان خبرم نکردند, دی‌شب گفتند عه! تو هم بیا خب! خندیدم. گفتم این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی؟ نمی‌توانم. دروغ گفتم. من کلن می‌میرم برای این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی سفر رفتن.
آقای سین هم نیست. امروز روز تعطیلامان بود. عصری گفت بریم. بریم خونه ی توران(مادرش) بعد هم حسینیه امیر‌سلیمانی بعد از آن می‌رویم ختم پدر آقای ت. و بعد هم می‌رویم خانه ی علی, که دارد نقاشی‌ش می کند که عروس‌ش را ببرد آنجا.
گفتم این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی نمی‌ام. دروغ گفتم...

۰۴ مهر ۱۳۹۱

غنی سازی حق مسلم ما را نموده است



سفر خوب‌ست. خام چون من‌ی پخته می‌گردد در سفر. سفر شدنی‌ست, اگر دلار این‌جور سربالا نرود. من به سفر خاهم رفت اگر غنی‌سازی اورانیوم متوقف شود

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

آواز مهیب


این‌که "ه" مرده جوان و ناگهان,مرگ را کرده شبیه زنگ درِ خانه. حالا هر لحظه ممکن است صدا کند. این‌که "ه" مرده غم‌ناک نیست. وحشت‌ناک نیست. مردن‌ش مثل آواز است, نه از جهت کیفیت. که بود . مثل آوازی‌ست از حنجره ای ناآشنا به زبانی غریب. مردن‌ش جریان دارد, مثل صدا. همیشه هست. سکوت نمی‌کند. دیبا که راه برود حرف بزند بخندد, صدای آواز مهیب می‌شود حتا. حالا کولی ای که در من‌ست, بیش‌تر وول می‌خورد, بیش‌تر می‌خاهد که در برود . حالا, خانه که خوب‌ست و پرنور, صدای نرم کولر, پنجره باز و گلدان‌ها, همه به مضحکه‌م گرفته‌اند, من آیا غمینم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




+