۲۳ مرداد ۱۳۸۹

که مپرس






موقعیت ش پیش نیاید برای ت . پیش نیاید که فکری شوی که تن را جایی به دست باد بسپاری که دل ت آن جا نیست و دل ت را
جایی بده ی که از تن ش پرهیز می کنی ...‏



این, ادامه دارد




۱۷ مرداد ۱۳۸۹

از نقاش




هيچ کنکاشی نیست. هیچ کلمه ای را "درتوضیح ِ"ندارم .این جا رنگ و اندازه ست که حرف می زند . پای  نقاشی ش, نقاش اگر حرف بزند , نقاش نیست . آقای مقاله چی فلان مجله ست. برود برای پلی بوی رزومه بدهد.سینماچی هم نیست نقاش. که پروداکتش را با ستاره پر کند. کلمه کلمه کند حرف را, بکند توی حلق ستاره ش . نقاش, نقاش ست . نقاش فرش قرمز ندارد . نقاش کم حرف و آرام ست و بسیار دیوانه . نقاش ها را نمی توانی دوست بداری در حالی که عاشقشان هستی . ناخوش آیند ست نقاش.نقاش نویسنده نیست. که عاقبت نویس و حالیه نویس آدم داستان ش باشد . نقاش رنگ ش را دارد . متن سفیدش را دارد و دیوانه سری ش را . نقاش گستاخ ست . چیزی دارد ناخوشایند و ورای جسارت . می کند توی چشم ت. خودت را . این جوری می شود که نقاش اگر که زن باشد زن تر می شود .تیغ بر می دارد می شکافد زن را. این جوری حس های ته نشین شده را بیرون می کشد بی کلمه بی پرحرفی بی روده درازی. می گذارد پیش روی ت . نقاش تلخ ست به مذاق . نقاش خرست . خردمندی ش از نوع آدم ها نیست . چیزی طبیعی دارد خردش .نقاش بکارتی دارد  دست نایافتنی . دنیای نقاش دنیای بی راهی ست . بی سروته از نشانه.نقاش تعداد کمی "چیز  " می شناسد :" رنگـ تــَن نور موقعیت قلم"...‏
‏‏


پانویس:‏
تصویر, قاعده گی. بخشی از اثر سه لته ای . رنگ و روغن روی مقوای فشرده . فروردین 89‏

۱۳ مرداد ۱۳۸۹

TANGO


چه بلدم


چهارهزار سال پیش مردی در چین زندگی می کرده. شغلش ؟ من نمی دونم . این آقا یه روز سر صبح شایدم عصر قبل از این که
آفتاب قلپی بره زیر, یه کاشی ور میرداره با خودش می بره . کجا؟ چمدونم . میبی از تو مطبخ می بره تو حیاط یا برعکس.‏ همونجوری دلی ای دلی که آدم سرصبح یا موقع غروب دچارشه و یه جور نیم مسته از کم خابی و یا خسته گی یا تو ابر بوده گی کاشیه از دست ش میوفته و دررررررررق ! میشکنه . زن ش ؟ نمی دونم شاید دعواش بشه یا هرچی . اما به خودش می جنبه.‏ میاد کاشی رو بچسبونه که می بینه که هیّهح مرا بین که بر طمع پسته آمدم و شکّر نصیبم گشت . هی کاشی ها رو می چرخونه هی شکل جدید می سازه . هی با اون هفت تا تیکه طرح و شکله که میاد. من؟ خب آره. میگم گرافیک همونجا بین مطبخ و حیاط دیسکاور شد! ‏



پانویس:‏
امروز رفتم برا خودم شلوار جین بخرم . جاش از اینا (  تانگو ) خریدم  

۱۲ مرداد ۱۳۸۹

بیهودگی





چنار و دیگر چیزها




باید دقت کرد


گربه ی مهمون


توي خونه ي ما هيچ پرابلمی به شکل قطعی و در یه نقطه ی زمانی مشخص حل و فصل نمیشه , بره پی کارش .همه چیز به شکل جذابی آروم آروم کم رنگ میشه . و اونقدر این کم رنگ شدن در طول زمان کش پیدا می کنه که به "مساله" عادت می کنیم . طی پروسه ی حل شدن , خود مسائل کم کم  تبدیل به مسائل جدیدی میشن . یه مثال ساده ش همزیستی خونواده با گربه هاس. ‏

خونه ی ما, یه خونه ی حیاط دار و قدیمیه . جایی که الان باغچه س قبل تر ها استخرش بوده . قضیه استخر بر می گرده به وختی که ما هنوز ساکنش نبودیم . نمی دونم یه چنار چار متری یا یه کاج چارونیم/ پنج متری چه قدر عمردارن . اگه به عمر اونا عمر خونه ی قبل از باغچه رو هم اضافه کنیم میشه کلی...‏
قصه  مال نه سال قبله . تو اتاق نشستم . پشت میز . امتحان هنر و تمدن دارم فرداش . خونه ساکته . من در حالت دیدیریمینگ و پرت ِ پرت . چشام چیزی میبینه . یه گوله ی خاکستری که قل (غل) می خوره از زیر صندلی م . مغزم پروسس ش نمی کنه, هنو تو خیالاتم . دوباره صحنه تکرار میشه . یه جونور خاکستری آروم میره پشت درآور میاد بیرون : موش!
جیغ های فراوونی زده شد که البته دسترنج مامان و مینا بود . من و بابا به شکل خارق العاده ای شجاع شده بودیم, نجات خونه,  تو دست های ما بود.  با حیله و مکر موشه رو انداختیم تو حیاط . حیاط جنوب خونه س و بنابراین رو به خیابون . موشه رو تا خیابون مشایعت کردیم ... رفت . در رفت .‏
حالا موش شده بود معضل زندگی. خونه باید خراب بشه , موش داره .نه خراب نشه حیفه این حیاط.ن هخرابش کنیم آپارتمان ش کنیم. آدما؟ اونا که از موش ترسناکترن! با یه عالم آدم باید تو همین محوطه زندگی کنیم .من می ترسم . ما نمی ترسیم .خراب ش کنیم . درختا چی ؟ خرابش کنیم, من تمی تونم تمام عمرم از ترس موش شبا نخابم .  سمپاشی می کنم .‏
یکسال آرامش
موش بعدی توی حیاط خلوت دیده شد. سیاه و کوچولو . موش سیاه کوچولو نه دستگیر شد نه دومرتبه دیده شد و نه جسدی ازش رویت شد ...‏
آغاز دور بعدی کشمکش ها
.‏خراب کنیم بسازیم
حیفه حیاط ‏.‏
و تکرار بی پایان این مکالمات تا ورود گربه ی سیاه و چشم سبز.‏

هیچ موشی از هشت سال گذشته به این طرف دیده نشده . تعداد گربه های حیاط هرسال به ترتیب این جوریند . اول یکی . بعد طی مدت کوتاهی دوتا , تا سه ماه ,چار تا. و بعد سه تا. و بعد دوتا. و بعد یکی.‏
گربه های ما تنبل بد ترکیب بی هیچ خلاقیتی گوشه های مختلف حیاط خرخر می کنن . موش نمی گیرن.ینی حدس من اینه که گربه ی شکم پر موش نمیگیره لابد. برنامه ی غذایی شون :  صبح ها نون و شیر و برنج که با هم قاتی پاتی شده می خورن. از صبح تا عصر سه وعده شامل مقداری سوسیس که مامان می خره. ته غذای من . ته خورش اضافی که مامان از قصد اضافه می پزه و در ادامه میگه ئه باز که اضافه اومد پس شما دوتا چی می خورین؟ پس بذارم برا گربه ها! و نیز پنیر و نون می خورن . شب ها هم تغذیه شون گردن باباس, که شامل چیزهای هیجان انگیزی مث کرانچی پنیری . کالباس و  پلوی ظهرش میشه .‏
کسی یادش نیس چرا ما گربه پرور شدیم
حتا مامان

پانویس:‏
سه تا گربه ی خاکستری و طلایی نوه و نتیجه های گربه ی سیاه هستن
اما اون گربه ی سفید مهمون ماس.هفته ی پیش, یکی ازهمسایه های کنار دستی که ساکن یه مجتمع آپارتمانیه , از ترس بچه های تخس مجتمع گربه رو آورد که ما مراقب ش باشیم.‏

توی این چند روزه ی بی دوربینی, زندگی من شده حوض بی ماهی ای که دوربین تلفن دستی به مثابه ی قورباغه ی سپهسالارشه!!!‏


۰۸ مرداد ۱۳۸۹

نتوانستم های من










من آدم هوسبازی هستم ؟
فکر می کنید چه طور شد که طراحی صنعتی رو در دانشگاه هنرخوندم ؟ خرخون بودم ؟ هنرمند خرخون
 بودم؟ برنامه ریزی کرده بودم -بودن برای پونزده سال آینده م و لازم بود این رشته رو تواون دانشگاه بخونم ؟ دختر عمه م متالورژی شریف می خوند من باهاس پوزه شو به سبک خودم به خاک می مالیدم ؟ نه ع خیر! من یه روز صب فک کردم که چه قده دوس دارم تو یه کارگاه با آهن و چوب و اینا ور برم میز و میزچه و بوفه و مبل بسازم بچینم خونه ی ملت و قیژژژژژ کشیدم رفتم . خوندم و قبول شدم . بعدش ؟ خب معلومه همه ش پلاس بودم یا دانشکده سینماتاتر, یا تو حیاط دانشکده کاربردی پهن بودیم با برو بچ نقاشی ... .دوس نداشتمش دیگه.  تنها چیزی که من رو به رشته م  وصل می کرد مباحث ارگونومی بود و طراحی داخلی من ینی حالم خراب بود؟ نه. همیشه یه راه حل هست. نگران نباش.‏
همون روزا  یه دوست پسر شلخته و ته ریش دار و مو پریشونِ سیگاری داشتم .فرفری ترین پسر موجود در دانشگاه . عکاسی می خوند. من م عکاسی م عالی . خب خوبه دیگه. همین .به ش گفتم یالا فکر کن تکلیف من رو برا آینده روشن کن؟ به ش گفتم بیشتر حمام کن؟ سیگار نکش ؟ بیا جای پیاده روی های چند ساعته بریم عکاسی ؟ نه ع خیر! همونجوری هی روزگار گذروندیم تا من یه صب فکر کردم دوست پسر لازم نیست در زندگانی . همه چی تموم شد . اون به ترین رفیق عالم بود اما ... داغون شدم ؟ نه. همیشه یه کاری میشه کرد.‏ 
ترم پنج یا شیش بودم که شروع کردم هنرستان درس دادن. به عشق بچه های مردم ؟ برای تقویت وضع مالی م ؟ برای اینکه بعدش حق اتدریس ها رو استخدام رسمی می کنن و معلمی کلن واسه زن خوبه ؟ چون مامانم معلم بوده ؟ نه ع خیر . یه روز صب شیدا به م گفت ایمیل ت رو بده . دیدم من نه تنها ایمیل ندارم بلکم کامپیوتر ندارم. رفتم اول ش مجانی به ملت هنرستانی تو مدرسه هندسه و تاسیسات و حتا طراحی درس دادم . مدیره بهم کلاس داد و بنابراین طی دوماه صاحاب کامپیوتر شدم. دوسال درس دادم خوب بودن این رفقای تینیجرم اما دیگه بس بود. ازبس همکارام از همدیگه برا داداشاشون خاستگاری کردن.جهیزیه خریدن . حامله شدن و زاییدن . من گرخیدم.‏ 
درسه تموم شد.‏ 
من حالا بیکار بودم .‏
هوس دوسپسر ندشتم . دلم کار میخاست . دلم منشی گری میخاست. تق تق تق راه بری قر بدی با ملت حرف بزنی ریمل بزنی مش کنی

! شدم منشی جهت جوابگویی تلفن 
کسمغزم؟ چه جالب. سوآل خودمم هم هست 
یک ماه و چن روز گذشت. مدیر من رو خاست گفت خانم اچ شما باهاس بری طبقه پایین تو واحد برنامه ریزی دستیار آقای ام . گفتم واای خیلی خوبه . گفت خوبه ؟ همه ش باید تو کارخونه باشی ها من : چه بهتر .: باید با ام کنار بیای ها من : یه کاری ش میکنم
شب از شادی خابم نبرد.‏ .
بعد یه  دو ماهی در کون آقای ام از کارخونه تا دفتر از دفتر تا کار خونه هی برو هی بیا آدمی که سر از کون خر در نمیاوورد یه روز بدون وقت قبلی رفتم دفتر آقای مدیر گفتم صندلی هاتون مشکل ارگونومی داره بلدم حلش کنم مدیر برنامه ریزیتون مشکل مغزی داره نمی تونم حلش کنم .‏
فرداش آقای مدیر من رو برد اتاق بغل زیرمین برنامه ریزی. یه سالن هفتاد متری. گفت این جا آتلیه طراحیت. من خودم طراح م رو حرف من حق نداری حرف بزنی. این جا رو دکور کن. اینقده بودجه ت. این قده زمان ت. اگه تونستی به ت نیرو می دم بتونی مشکل صندلی ها رو رفع کنی.‏ 
شب از خوشالی خابم نبرد . تونستم . بابام دراومد. سه تا نیرو داشتم به علاوه یکپنجم نیروی کارخونه . مشکل صندلیا طی یک سال و نیم خرکاری من و مدیر حل شد. اما یه روز ظهر بعد دعوای سخت و درگیری سنگینی که با معمار کارشکن که نیروی خودم هم بود داشتم ول کردم و رفتم 
 حالم ؟ خراب بود . ول کردن رو دوسداشتم. برا همین گذشت.‏
بعد دفتر طراحی داشتم .پول به باد دادم .بعد طراح گرافیست بودم تو همون شرکت که سر از کارخونه شون درآووردم. شدم مدیر تولید و بعد ول کردم .‏
بعدها قد بلندترین مرد چشسبزی که میشناختم اومد تو زندگیم
تنها چیز مهمی که میخاستم ول نکنم ول نکنه . حالا دو تا چیز داشتم نقاشی که یادگاری پهن بودن ها ی حیاط کاربردی بود و جدی جدی , جدی شده  و اون مرد .‏ مرد مرداد سال گذشته رفت . من بار اول شد که از دست دادم . نقاشی هنوز مونده . مادرم میگه تو هوسبازی وگرنه اون هم مونده بود

این چه عکسیه من گذاشتم ؟
خب این عکسه مال فرداشه که رفت
این عکسه عکس یه دختر هوس بازنیست عکس منه
من هوسبازم؟

‏ 

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

از نقاشي 2



Wassily Kandinsky. Several Circles. 1926 . Oil on canvas. 140 x 140 cm


اين اثر مر را به ياد آبي كيشلوفسكي مي اندازد. نه ، اين جمله خيلي هممنظور من نيست . مي خاهم بگويم كه انگار كيشلوفسكي اين اثر را ديده و بعد رفته و آبي را ساخته . من كيشلوفسكي را دوست دارم . از آن مدل هايي دوستش دارم كه آدم عموي پير و خطاط ش را دوست دارد و كلن خطاطي را هم هنر نمي داند. اما خب دستخط عموي ش را دوست دارد . من و كيشلوفسكي و كاندينسكي عمرن كه هم راي باشيم . حالا كه نقاشي مي كنم از بيخ و بن بي شباهت م به كاندينسكي اما از(اثر)ش لذت مي برم . از سينما هم آن قدري كه تارانتينو و كستاريكا حال م را خوب مي كند، كيشلوفسكي كاري از دست ش بر نمي آيد كه براي م انجام دهد . خودخاه تر از آن م كه همراه ش شوم .اما اين چند تا دايره ي كاندينسكي مرا عجيب مي كند ( به عجب م مي اندازد در واقع ) هنوز! هنوزيعني در روزگاري كه كسي مثل نردروم هست و مرا مجذوب مي كند.‏





Gabriele Münter. Kandinsky and Erma Bossi at the Table in the Murnau House.
1912. Oil on canvas.
95.5 x 125.5 cm.




حالا اينجا كاندينسكي نشسته روبروي زني.( طعمه مونترشده) . عصرست يا صبحِ نزديك ظهر؟ نمي دانم . به ساق هاي سبزش و عينك ش به ريش بدفرمش كه نگاه مي كنم آن قدر از او آشنايي م مي آيد كه بي برو و برگرد مي فهمم همين آقاست كه چارده سال بعد مينشيند و اثر بالا را بوجود مي آورد . كاندينسكي محبوب و متوسط من . كيشلوفسكي نرم و نازك و دايره ي من.‏

 
 

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

ماجرا از اين قرار بود كه ...‏









‏"به هر حال، شما كافي است يك بار با دقت اين داستان را از اول تا آخر بخوانيد تا متوجه سِير روايتي اين جوري:‏


آن بشويد و از ساختار قوي و پيچيده اش آن قدر حيرت كنيد كه وسط شكمتان يك ناف در بياوريد".‏

از متن كتاب.‏.                                                           

ماجرا از اين قرار بود كه ... ساسان عاصي . ققنوس         






دارم مي خانم ش و لذت ش را مي برم و بخانيد و ببينيد كه نمي شود قربان صدقه ساسان عاصي نرفت و نرفت

۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

از نقاشي 1

Diego Velázquez

(1599-1660)


Las Meninas (The Maids of Honor) or the Royal Family. 1656/57. Oil on canvas.

Museo del Prado, Madrid, Spain










Pablo Picasso

(1881-1973)


Las Meninas. After Velázquez. 1957. Oil on canvas.

Museo Picasso, Barcelona, Spain.









نديمه هايند اين هردو اثر. يكي كار ولاسكوئز ست در قرن هيفده و آن يكي اثر پيكاسوست در قرن بيست . هردو مرد اسپانيايي در پخته گي، نديمه ها را كشيده اند .‏







براي ولاسكوئز به خاطر اين اثرش احترام بسيار قايل م . احترام، يعني كه دوست ش مي دارم. به كارهاي ش دقت مي كنم. به تركيب بندي عناصرش توي كادر. به رد قلم موي ش. به لايه هاي لطيف رنگ گذاري ش. بابت همين يك اثر، آدم مي فهمد كه طرف شعور بصري داشته. شعور بصري، چيزي وراي تكنيك ست – تكنيك، گربه روي مخمل مشكليِ كمال الملك خودمان ست . مردك بيشعور- وراي فقط محاسبه گري و بازار سنجي. ولاسكوئز، اين تابلو را به سفارش كشيده. اما نه در حد سفارش دهنده. با گريد خودش و ذوق يك هنرمند نقاشي كرده . نقاشي ش براي زمان قرن هيفده ايش جسورست و نقاشانه . ديگرگونه بوده گي، خاصيت اين اثرست. و من براي همه ي اين ها به او احترام مي گزارم.‏
بعد، كلن از پيكاسو بدم مي آيد . همين جوري . همين جور كه از ابلفضل سوپري مان بدم مي آيد. با همان كيفيت.‏

سيصد سال مي گذرد و پيكاسو سعي مي كند نديمه هاي ولاسكوئز را با زبان خودش بگويد . و من با اين وجود، اين هردو اثر را بسيار دوست دارم . شايد جادوي ولاسكوئز در كار پيكاسو هم ساري ست .



۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

از عكس 5





زمان طول نيست. پهناست زمان. وگرنه اين تابستان ِ روي وانت نشسته، بايد كهنه شود. نبايد اشك م را درآورد. اين عكس، موردِعجيب من ست. اين عكسِ دايي هاست. و وانت، متعلق به دايي بزرگ تر ست كه سمت چپ نشسته . دايي جاده ها. دايي هميشه حيران م. قصه ساز و ياغي. اما اين يكي، همين سمت راست ي ست كه باني اشك م شده. پايه ي اين مشنگ ي امروزم اوست. خطاكار بزرگ. مرد كتاب. مرد فرنگ رفته. مرد مشتِ بسته. مردِ امام آمدِ پنجاه وهفت. مرد زندان شصت و سه. مرد در به در شصت و هشت . مرد مرده ي هفتاد ودو . اين همان دايي "رضا"ست . اين، همين تابستان وانت نوي دايي بزرگه ست و سربازي دايي كوچكه و به دنيا آمدن من . بر اين تابستان زمان نگذشته... ببين چه طور نشسته روي وانت. مي شود اين تن ي كه توي اين جين و پيراهن سورمه اي، كه اين همه زنده ست و داغ ، شانزده سال باشد كه مرده؟

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

4 از عكس







وقتي از آدم ها عكس مي گيرم دوست دارم حضورشان را وارد ديد بيننده كنم . يك جور ديكتاتوري . كادر را مي بندم و نماي
درشت مي گيرم هميشه. اگر قرار باشد آدمي بيايد توي قاب من ( چه عكاسي چه نقاشي) آن آدم حتمن مهم تر از دور و اطراف ست و براي همين هم حضور دارد . كادر اين عكس ( كه عكاس ش من نيستم ) بايد بسته باشد . تا قرمزي روشن روي موهاي اين بانو را تو ببيني . ببيني كه هم رنگ ناخن هايش ست . ببيني كه دود سيگارش را باد مي رقصاند تا قله ي پشت سر و من-عكاس، ديدم ش و نگه ش داشته م كه تو هم ببيني . اين بانو را من نمي شناسم . اما موقع عكاسي آن جا بودم اجازه گرفتم ، كه "مي شود از شما عكس انداخت"؟ قبول كرد. شو خي اي هم كرد . عكاس اما من نبودم. در واقع عكاس را توي موقعيت نادلبخاه گذاشتم . يك جور ديكتاتوري .‏

چشم ها و لب ها را ببين . زمان اين بار دست به كار زيباتر كردن، بوده . من عكاس بودم كادر پايين را انتخاب مي كردم . باي د وي، عكس محبوب من ست اين عكس.‏

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 3





هيچ قصه اي ندارم . از بي قصه گي ست و ملال كه اين جور لالماني گرفته ام . وقتي آخر داستان را توي دست هات داري زنجه موره كه فايده ندارد، دارد ؟ بابك من را متهم كرده به علم عاشورا بلند كردن . تو سر و سينه زدن . بقران نگا كن . كجاي ش به سر و سينه زن ست ؟ فقط مات شده . آدم توي عكس كه نگارنده باشد، هيچ هم اتفاقي آن جوري توي عكس نيفتاده .عكاس گفته ژست بگير و فقط همين از نگارنده ي مدل شده بر مي آمده ( كه آرام آرام قدم بردارد و برود تا عكس ي چيزي بشود آن فضا.) عكاس، دختر نازنيني ست. يك كنون هشصد و پنجا تومني دارد، كه به ش نازيديم . دونفري رفتيم عكاسي . عكاسا خبر دارن هشصد تومن براي دوربين، يني چيزي در حد پرايد براي ماشين. دختر عكاس ما، توي سرش چه بود بي خبرم . من اما پي عكس نبودم . پي هنرپاچيدن هم . جيش داشتم . آن جا هم جاي قشنگي بود كه اگر با دهن باز نفس مي كشيدي آلردي هزارتا كه نه، پونصد تا پشه توي
ريه و شكم ت بود . جا قشنگ بود . من تازه تنها شده بودم . دوربين هشصد تومني هم بود پشه هم بود ...‏

۱۶ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 2‏



آدم هميشه يك جورايي گذشته را براي خودش خوشنقش تر مي كند بس كه امروزش را دوست ندارد. و بعد يكهو توي يكي از همين شيرين خيالي ها سندي پيدا مي شود، كه مثل سيلي برق از سر مي پراند . مثلن يك عكس . لبخند توي عكس مي تواند نقش/رل كوتاهي باشد براي نشان دادن زيبايي ِ لحظه اي كه اصلن هم زيبا نيست. و تو(من) در لحظه ي اكنون و در حال تماشا، كاملن لحظه چكانده شدن دكلانشور را يادت(م) هست، كه گفته اي(م) سيب تا لعنت بخري(م) تا ابد. براي هر باري كه نگاه كردن به عكس .عكس يادگاري سندي ست عليه آدم ...‏





پانويس:‏


حياط دانشكده كاربردي ست . اسفندست به نظرم. اسفندهفتادونه






۱۲ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 1



آدم هاي توي عكس يادگاري از چشم زمان مرده اند . همان جا . همان لحظه نورو مقدارش، رنگ و لنز، شده اند اسلحه، براي از
بين بردن ادامه ي حيات آن آدم در خاطر . وقتي كسي ثابت مي ماند در لحظه اي، در جايي، در عكسي، سخت بشود كه او را در خاطر آورد در لحظه ي پيش از عكس يا بعد از آن. زمان او را در آن لحظه مرده مي پندارد و خاطر را تنبل مي كند و فقط تعبير و تفسير آدم، همان آدم ِ توي عكس مي شود. بعد هم زمان از روي آن آدم خارج از عكس مي گذرد. حالا آدم ي مانده توي عكس و آدم ي اين بيرون لَخت تر يا سريع ترهمراه زمان حركت مي كند. همين مي شود كه تماشاگر نسبت به عكس نگاه عمودي ندارد . يا حتا صفر درجه نيست. آدم عكسمرگ شده زاويه پيدا كرده نسبت به من. منِ فراخانده شده به تماشا. رفته توي پرسپكتيو. همين مي شود كه آدم-زمان توي عكس را، نمي توانم باور كنم.‏
 اين آدم ِ پاييز هشتاد و هفتِ توي عكس را، كه طره ي موي ش افتاده روي گوش ، با صورتي بي بزك و لب هاي جمع شده براي زدن حرفي، محال ست كه باور كنم . حتا نحوه ي لباس پوشيدن ش و اين آراسته گي خاص و انگار بي اعتنا به ظاهرش برايم تعجب آورست. (حتا اگر نگارنده!باشد). عكس يادگاري مي شود كه بازپرس آدم شود . نبايد در برابرش پرحرفي كرد ...‏


 ‏

۱۱ فروردین ۱۳۸۹

0از عكس



درباره ي عكس دوست دارم كه حرف بزنم . اصلن من از آن دسته آدم هايي بايست باشم كه يك آلبوم كوچك عكس توي كيف شان دارند . كنارشما كه بنشينم توي قطار شهري تو مسيرها آلبوم را بكشم بيرون و شروع كنم از گفتن از عكس . نه كه از آدم هاي توي عكس بگويم . از زمان حرف مي زنم . كه شگفت آورست . كه كار زمان شكافتن آدم ها ست . منهدم كردن روابط و بازسازي شان .‏

عكس هاي يادگاري ساخته مي شوند براي در آوردن آه آدم . كار عكس هاي يادگاري ساختن لب خند هاي تلخ ست ."بهت زمان"هم .به عكس كه نگاه مي كنم آن آدم توي عكس را توي آن لحظه ، آن آدم –زمان را باور نمي كنم .عكس هاي يادگاري موجودات خبيثي ند نبايد زياد دور و برشان پليكيد . باباي آدم را در مي آورند.‏





۰۵ فروردین ۱۳۸۹

zidan آقاي زيدان








آدم كه فوتبال نداند وختي مي نشيند به تماشاي صحنه اي كه با يك پاس آغاز مي شود و بعد نماي بسته از حركت توپ به همراه دو پا و بعد هم حضور شگفت آور توپه در دروازه، بسته به حساسيت ش بسته به اين كه در چه موقعيتي صحنه را تماشا كرده ( مثلن نشسته روبه روي تي وي و بد خلق ست يا وسط يه گدرينيگ گنده ي خونواده گي ست و نوه ي عموش داره زرزر مي كنه يا هرچي ) واكنش متفاوت نشان ميده ... مي شود به سادگي روبرگرداند و تخمه ي بعدي رو شكست، يا اين كه كانال عوض كرد و رفت روي فارسي وان، يا مثلن گفت ملت رو خر مي كنن بيس و چن نفر دنبال يه توپ . يا ميشه شگفت زده شد. ميشه فكر كرد قبل اين شاهد هيچ زيبايي نبوده مگر اين يك صحنه . حتا پالپ فيكشن هم دود مي شود . چيزي غير از تصاوير مالوف ديده اي. پاهايي كه فكر مي كنند. و فضايي غير از آن چه هر روز مي بيني . فضايي غير از تخت خاب مستراح ميز صبحانه تاكسي قطار شهري آفيس و بوتيك و نانوايي و هر جا . زمين سبز و بزرگ. توي اين فضا مردي هست كه با سر تراشيده مي دود . يك چشم به هم زدن مي چرخد توپ در اين يك لحظه به پايش رسيده و نتيجه اين شده توپ داخل دروازه .يعني: "گل "....‏

بعد روز من باشد و سرحال باشم و بنشينم و مستندچار زيدان نگاه كنم . به كلمات و گفتگو ها بي توجه م . صدا را مي بندم و درگير تصويرم .اين مرد جذاب ست . خاستني ست و شور برانگيز . وراي تن ش خاستني ست . نه به خاطر صورت استخاني و رومي ش نه به دليل ته ريش اي كه من روي صورت مرد مي پسندم. نه به خاطر عضلات خوش تركيب ش . به دليل ديگري ست . صحنه هاي اول گيج م و نفس در سينه حبس م . بعد كم كم روشن مي شود . توي زمين بازي ( بازي؟) كاري مي كند غير از ديگران. نه رقص نيست . نمايش نيست . يكجوري از خود به درشدگي ست انگار. محو توپ و زمين ست. و آدم را مي كشد با خودش توي آن مكان لعنتي غريبه . زيباست . تركيب ش توي زمين و باتوپ زيباست . بازي ها را كامل نشان نمي دهد، مستند ست. گفتم كه ... لباس هاي ش عوض مي شود راه راه و سورمه اي گاهي سفيد و بعد هم آبي.حالا سينما هم نيست . (من هميشه سينما را به دليل داستان دزدي تاتر دزدي عكس دزدي تحقير كرده م مگر كه حرف نو داشته باشد) . زيدان ديگرگونه چيزي ست . چيست؟ لابد مردي بوده در خاطره ي جمعي ما. مردي كه خاهانش بوده ايم. فراتر از تن، كه زيبايي كرده . دقيقن همين عبارت ‏"زيبايي كرده " . آپولو شايد. يا مثلن همين رستم خودمان كاري اين چنين كرده كه حالا مانده توي قصه ... زيدان زيباست و‏
 شورانگيز. باني ميل. زن را مي تواند به آسمان ببرد ضربه ش با توپ. و همين. لابد خدا هم كمي زيدان ست ...‏

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

هشتاد و هشت


چه قدر  ترسيدم هراس م از مرگ خاهر برادر چه همه اميد داشتم . چه خيابان معني پيدا كرد امسال . چه اميد چه اميد . بي لبخندم . اما اتفاق افتاده .اتفاق افتاده....‏

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

كيك




 
آدم كيك مي پزد . منظورم اينه كه هر آدم زنده اي در عمرش يه بار كيك پخته . من هم . ما دختراي مو مشكي اي (غير مادر جون با
اون موهاي سفيد نقره اي قشنگش) هستيم و اين يه جمله س جهت اطلاع به ملت كه چه قده آدم و رفيقاش مي تونن نچرال باشن شب عيدي .‏

خب كيك موضوع مون بود .يه عكس از يه كيك  . و اين يعني كه كيك از توي فر يا از رو ميز آشپزخونه يا از توي بشقاب روي يه ميز يه كافي شاپ فراتر رفته و به عنوان يك آبكجت با مفهوم زيبا شناسانه و صد البته لوك ايتس مي معرفي شده . ما هم ملت پي مفهوم و پايه ي رسانه ، آبجكت مورد نظر رو كه كيك باشد، شر كرديم و شر كرديم و سر آخر قرار گذاشتيم از انتزاع به واقعيت برسونيم ش .‏
 دختراي مو مشكي!‏

حالا، از كيك اسطوره اي مورد نظر ، يك كيك ساختيم شبيه: انا كيك مثلكم.‏
 خوش گذارانديم و از تركيب: ماست پر چرب شيرين و روغن زيتون و پودر بادوم و آب يه دونه ليموي گنده ي زرد چارتا تخم مرغ سفيده زرده جدا و چن تا قاشق آرد، كيك بوجود آوورديم و در موضع خدايان موشكي بوديم...‏