شروع شده. مثل همین خون هر ماه . آمدن ش خارج از اختیارست. لخته های ش دردناک . تفاوت هم دارد, با هیچ پدی نمی شود شره اش را کشید, پاک کرد, که دیگری نبیند. آوار می شود. می تراشد و روان می شود. انگار که ناخن داشته باشد, خراش هم می دهد . چشم هم که روی ش بلغزد دیگر خلاص ای نداری. اتفاق افتاده . خانده ها جایی وول خاهند خورد. جایی هم ته نشین می شوند و شاید خانه کنند . بعد, حالا آدم قبل ترش نیستی . نمی توانی باشی
۰۹ دی ۱۳۸۹
۰۵ دی ۱۳۸۹
۰۳ دی ۱۳۸۹
۰۲ دی ۱۳۸۹
عمویی که آمد ظرف ها را شست و رفت
از دارو ندار دنیا عمو دارم . یک عالم . مقدار زیاد . یعنی غیر قابل شمارش. هنوز هم همه را با همان پیشوند عمو صدا می کنم و قند توی دل هم آب می کنیم با این روش .عمو های خوب و مرغوبی که فقط یک دانه شان برادر پدرم ست . حتا همین یک هفته پیش یک عموی جدید اداپت کردم . همین پرویز قلیچ خانی را . باقی عمو ها هم بی شباهت با او نیستند . یک مقدار عمده از این عموها , پسر عموهای مادرم می باشند . آدم های شیرین و خوش مشرب از آن دست که بعد دوهزار سال هم که می بینی شان هنوز همان دختر دامن گل باقالی هف ساله ای که بهش سوت/آهنگ زدن یاد می دادند , می شوی. وقتی می گویی ول کردم ونقاش شدم برات هزار تا دوست و رفیق نقاش از جیب شان در می آورند و راجع به هاکنی خاک بر سر می شود باهاشان نشست به غیبت. وقتی می گویی فیزیک, یک هو می شوند آقای سعیدی استاد دانشگاه ت یک عالم برات ممان چرخشی و کششی دارند و توضیح. خوب ش هم این جاست که همه یک جوری درس ول کرده و یا حتا دانشگا نرفته اند. خلاصه نمی شود عموی آدم نباشند این لشکر نیمچه پیر و خوش سر و زبان .
یک چند تا هم عمو دارم که دوستان پدر می باشند . ارتشی هایی که هنوز برای شان انقلاب نشده . توی یک تاریخی فریز شده اند معاشرت با آن ها یعنی نگاه کردن به آلبوم عکس های سی سال پیش. نمونه های زنده اما.
خب یک تعدادی از عموها هم, از فامیل های دور هستند با نسبت های پیچیده. چپ های مرغوب و اصیل . مهربان و شورشی . می شود باهاشان به دولت آبادی فحش داد. می شود ازشان شنید که گلشیری سال فلان چه رنگ پیژامه ای دوست داشته . این دسته ی آخر عموهای سی سال خانه نشین ند . دیگر نمی نویسند . تاریک خانه شان متروک شده . شاگردان شان مهاجرت کردند . تنها و دورند . یا می روند شکار و کوه . یا ته یک ده ی جایی مرغ و خروس بزرگ می کنند.
اما آن یک نفر که برادر باباست فرق دارد. مسلمان ست . معلم بوده. مرتب و منظم است . تنبل ست . شوخ ست . این همان عمویی ست که تیترش کردم . که خورشت کنگر دوست دارد.
مامان که بیمارستان ست. تنها هستم و می خاهم برای ش سنگ تمام بگذارم. تمام عصر را ایستادم پای اجاق که خورشت ش جا بیفتد . وقتی آمد شب بود . میز چیدم برای دونفرمان از کجا به کجا . یکهو گفت من شام برنج نمیخورم. عمو؟! نمی خورد. چانه زدن ندارد. عاقبت هم , همه ی پیشنهاد های من را رد کرد . میز از این جا تا آن جا یخ زد تا من دو تا تخم مرغ بپزم برای شام ش .
بعد از شام چنان بی انرژی بودم که ظرف ها را ریختم توی سینک . نشستم کنارش به هی از بابا گفتن . دی شب را بیمارستان و کنار بابا بوده. تا مو به مو نگفت حرف مان سر نیامد . بعد هم هردو مان را چرت گرفت .
چار و پنجاه دیقه صبح امروز بود . از یک صدای فِر فِر عجیبی از خاب پریدم به ساعت نگاه کردم و گوش وایستادم . صدا از لوله های آب بود .پریشان که رسیدم آشپزخانه عموخان را دیدم که آخرین بشقاب شام نخورده ش را می شست.
۰۱ دی ۱۳۸۹
بابا. چاهار
قهرمانه. چارساعت و چند دیقه زیر عمل و بیهوشی را دوام آورد. من از خوشحالی هزار بار مُردم حتا...
این روزها همهش به نبودن و نداشتنش فکر میکردم. همانوقت که صدای تلویزیون را کشیده بود سرش و بازی دو تیم شهرستانی را نگاه میکرد و من غرغرکنان که کمش کنید لطفن و فاصلهی ف تا ن را چهار انگشت می کشیدم که بفهمد عصبی م می کند , درست همان وقت تلویزیون را می دیدم که دارد فوتبال پخش می کند و دیگر, بابا نیست. بعد از خودم بدم می آمد . از این همه فاصلهم با او بدم می آمد . از بی شباهتی مان بدم می آمد . از سنگدل بودنمان وقت نقد هم, بدم می آمد. از این که فقط دلیل دوست داشتنش پیوند خون ی ست بدم می آمد . از این خود وحشتناکم بدم می آمد ....
حالا زندهس. این بهترین حسی ست که میشود داشته باشم. پزشکش احتمال دوام آوردنش را زیر این جراحی سخت و سنگین ,زیر پنجاه درصد تشخیص داده بود. اما او دوام آورد...
وقت به هوش آمدن فقط سه کلمه را تکرار کرد: سرد , درد و اسم من, و به تناوب. که کجاس؟ ...
برم بمیرم از خودم. برم بمیرم...
۲۹ آذر ۱۳۸۹
قصهی دراز
روز سومیست که ناناستاپ سردرد دارم.اگر تاظهر خوب نشد مجبورم مسکن بخورم. فشارخونم هم چندان تعریفی ندارد. ده روی هشت. دیروز بابا را بستری کردیم . پزشکش از ادامه ی مدوا سر باز زده بود. تمام این یکماه گذشته دلنگرانی بود و دوندهگی بابت پیدا کردن پزشک و بیمارستان. حالا منتظریم. منتظر جواب مثبت پزشک بیهوشی.بابت قلبش. جواب که مثبت باشد جراحیش انجام می شود.
ترسیدهام.پریشب دست چپم کلی برایم ژانگولر درست کرد . اول لرزش شدیدی گرفت , بعد هم بیحس شد کاملن. یکچیزی اسپاسم مانند. تجربهی بدی بود. مث سگ ترسیدهام.
۲۷ آذر ۱۳۸۹
۲۱ آذر ۱۳۸۹
۱۹ آذر ۱۳۸۹
RONALD.B.KITAJ THE GREAT
شاید بایست تجربه هایی مشابه داشته باشد آدم با رنگ یا کلمه ... که این جور با دیدن این رنگ ها این ترکیب ها حال به حال شود . سحر شود و ناگهان یک حس غیر قابل توصیفی بدود میان تن و پوست ش انگار که ارضا شده . ارگاسم آورست. همین ست. ...
ادوارد لوسی اسمیت : " او هنرمندی سحر آمیز مشابه کیمیاگران بود. که آثارش بسیار با ادبیات قابل مقایسه ست ".
![]() |
این کارش بی نظیره . متاسفانه رو نت نتونستم تصویرش رو پیدا کنم نام کار : land of lakes |
![]() |
جلوی استودیوش |
۱۸ آذر ۱۳۸۹
۱۵ آذر ۱۳۸۹
زشت و چینی ست |
شب ها سرما می کشم. اتاق م هیچجور وسیله ی گرم کننده ندارد. یک وختی در زند ه گانی حذف شان کردم. اتاق م جای امنی نیست . دیوار جنوبی ش از سقف تا زمین از راست تا چپ سراسر پنجره ست از همان قدیمی های آهنی که رگلاژ نمی شود. که بین در و قاب ش درزهایی هست که دست گربه ازش رد بشود. بعد هم حیاط مان یک مدلی ست که همه سرما را گوله می کند به شمال خودش که اتاق من هم آنجاست. پس سرد می شود شب ها . خانه گوهردشت ست . نزدیک کوه . نزدیک خانه هیچ ساختمان بلندی نیست بلکه پارک بزرگی ست که بیابان حساب می شود از نظر من . پس کلن محله ی ما سردتر ست . شما باید باور کنید وگرنه هم دلی اجرایی نمی شود . مقصودم می ماسد .
حالا من عشق رختخاب گرم- اتاق سرد, هستم . همه تان هستید. نیستید؟ خب یک لاحاف ایرانی پنبه ای چاق نرم دارم . اما هنوز زیرش یک ساعت باید غلت بزنم. هاع کنم که دشک گرم شود . یکساعت خیلی ست از نظرمن.
حالا شی ای از گذشته دور ته ذهنم پیدا کردم که غریبه نباشد . که تو بغل من جا شود . که نرم باشد . کیسه ی آب گرم . با کمترین مقدار تکنولژی و بیشترین همخانی با روحیه ی من . منتها خب زشت ست. ببینم ؛ زشت ها مگر دل ندارند؟ نمی توانند که به رخت و خاب دخترهای زیبا راه پیدا کنند؟ دارند دارند .
۱۳ آذر ۱۳۸۹
افزونه
حرفِ ملال نیست. این قرار آتشبس ای بود که به صلح انجامید. ناخنهام رو کوتاه کردم اول. پنجه که می کشیدم به دلم کمتر میخراشید. انگار کن که همین تنهایی. منظورم بیآدمیست با همان معنای ساده و رایجش. اینکه صبح جمعهت را با کیفت در میان بگذاری. ملالت هم نیاید . عر نزنی در واقع بیهمراه کجا؟ یا حتا چرا؟
بعد هم حرف عادت نباید باشد, کم کم, راهش را آموختم. یعنی که پیادهروی تنهاییت کجا بیشتر میچسبد. کنج کدام کافه تنها می شود چایسیگارت را با موراویا تقسیم کنی. حتا ادوارد لوسی اسمیت را بکشی بیرون و بخانی و تمرکز کنی. چهطور همکلاست را نه بگویی که, تنها بروی سینما فیلم ببینی و بعدش دلای دلای کنان سربالایی گوهردشت را بروی بالا جوراب بافتنی بخری. لاک قرمز و لواشک خانهگی و هی دلت چالاپ نکند که کاش مراد/مرجان هم بود. خوش باشی با خودت...
حالا میان همهش. وسط این عصرهایی که انگار باسلق, کسی هم بیاید آرام آرام بیاینکه فضایت را بههم بریزد, یا بخاهد رنگهات را شکل خودش کند صبور آرام و مقتدر کنارت قدم بزند چه بهتر. چه بهشت. دستت می گذاری میان دستانش . پاییزست, گرمت می کند...
۰۹ آذر ۱۳۸۹
۰۷ آذر ۱۳۸۹
چک لیست
آدمهایی که نگرانشانم.آدمهایی که دل تنگشانم.جاهایی که ندیدهام. جاهایی که ترکشان کردهام . کتابهایی که هیجان خاندنشان هست و ندارمشان. کتابهایی که خاندم و دوستشان ندارم. و موسیقی, موسیقی که محرومم از شنیدنش. فیلمهایی که نمیتوانم ببینمشان.
پ.ن:
سرچشمهی درد غیاب است. جای خالی را, درد را, با آه, با نگاه زیرچشمی, وقتی که سرت را خم کردی به راست و دست چپت را گرفته ای به گردن و دست راستت آویخته, میشود تسکین داد. حالا بگیر چند لحظه. اما زخم می شود آدم. از حذف . از حذف آنچه, آنکس. که نباید میشد نباید میبود... زخمی همقدر تن.
۰۶ آذر ۱۳۸۹
کُلفَت
توی استایل خودشان سلبریتیند. و یکطوری محبوبالقلوب فامیل هم . عمهم و شوهرش هیج ربطی به رشت ندارند, اما آنجا ساکنند. حالا آخر هفته را مهمان ما بودند. قرار بود یک وعده شام, دورهمی باشیم.
بعد هی آدمها فهمیدند و زنگ زدند و وقت گرفتند که بیایند دیدارشان, خانهی ما. ماهم با لبخند گشاده استقبال کردیم, تدارک شام برای ده نفر شد پذیرایی از سیوچار نفر! بعد هم پذیرایی از پنج نفر برای یک شب استراحت, شد مهمانداری از ده نفر برای دوشب.
بعد گلی را ببینید که لحاف و بالش و هندزفریش به مثابهی مسواکش میباشهند و حالا لحافش روی آقای غریبهست که مهمان مهمانشانست و بالشش را کلن گم کرده و هندزفریش را پسربچهی تخس مهمان کرده توی گوشهای لابد چربش... سکته دارد نمیکند؟ خوب نمیشناسیش, مرده تا حالا!
فدای سرش حالا
مادر من جز آن آدمهاست که زنگ بزنیم – غذا از بیرون برای مصداق اینست که چه بدترکیب لباش می پوشی! حالا ایشون هم بیمار دارد(بابا) و هم خودش ناخوش احوال, هه سرگلی سلامت! مرغ سرخ کرده . فسنجان جاانداخته . قیمه پخته . بورانی به ثبت رسانده . کباب تابه ای منعقد کرده . حلیم پخته. ته چین هم در حد تیم ملی. خودم باور نکردم از خودم . اما به سر همین وبلاگ قسم که کلفت آدم را کدبانو می کنهد. پدرش؟ درآمده خب. چرا شک کنی؟ درآمده.
رخشنده خانم پای پسرش بیماری داشت و ایشون درگیر, دوماهست سمت خانهی گلی نیامده برای کمک. بعد هم, دست من توی پوست گردو. جارو کردهم. رخت و تخت مرتب کردهم. ظرف چیده جمع کردهم. میز و سفره و هر چه از چیدنیها و شستنیها یاد کنی کردهم
الان فخط میخاهد سر بر بالین نهاده و بمیرد چندین هزار ساعت از بس خستهگی....
پ.ن:سلبریتی را دوری نمایید
پ.ن: ای من قربون اون پز روشنفکری برم با اون ماتحت گشادی که پسزمینهش میباشه
۱۷ آبان ۱۳۸۹
لعنتي
آدم باید بتواند دل ش را بتکاند. منظورم همان جورِ خانه تکانی ست . یعنی ببری ش لب باغچه, بکوبی پشت دل ت وآی محکم و بی ترس و مطمئن باشی که, آدم ها و خاطرات و متعلقات شان بروند توی هوا. بروند, یک جای دیگری را آلوده کنند . خسته ست دلم بس که خودش را این جا و آن جا بالا می آورد . بس که مسموم خاطره ست . بس که پیچ بر می دارد از تصور هر خاطره . آب روان ست دفع ش . خاطره صاحاب, رفته پی کارش . تصویرش و بوش و مزه ش حتا مانده این جا . همان جا که اسم ش دل ست و اگر می دانستم کجاست می کندم ش می نداختم ش دور . بی رودربایستی . میخام چیکار؟
حال بد ندارم . فقط آدم ترسناک ی را ملاقات کرده بودم . تو فکر کن هزار سال ست که ترس ش نرفته . که حتا مکان ها را حذف کردم . آدم های مرتبط را حذف کردم . نشد که نشد . چرا من هم تراپی ها را بلدم . مشاور؟ رفتم . فروید خانده ام به مقدار لازم . لکان هم که آقامان ست. این طرف را , همان یونگ هم کمی قرقره کرده ام . افاقه نمی کنند. باید بروم سراغ شیمیایی ش انگار . عملی ش بی اثر بود .
لعنت بر تصویر
پانويس: براي سرش جايزه گذاشتم . جایزه ش هم همین نقاشی ست. این نقاشی هم داستانی دارد. حکایتی تلخ . سفر ترسناک یک روزه ای رفتیم تهران –بسطام-خرقان-کرج . نوروز هشتادو هشت . نقاشی طرح مقبره ی بایزید ست .
۱۳ آبان ۱۳۸۹
۱۲ آبان ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)