۱۰ خرداد ۱۳۹۰

شکیلا




اسمش شکیلاست. باریک ست و بلند. کمرش باریک تر. شانزده سال ش هم نیست. میان دختران از همه قشنگ‌تر ست. زیباتر. گفتم که نگاه نکن به بچه ها, که بوم های رنگ به‌رنگ را می زنند زیر بغل‌شان. نقاشی کار سختی ست. یک چیزی دارد در رفتارش, در کم حرفی‌ش, در نگاه‌ش, یک‌چیزی بی اسم, یا من اسم‌ش را نمی دانم . ادبار زنانه شاید. شانزده ساله و این همه زن؟ این طور که, موقع حرف زدن یک چیزی موزون, می چرخد توی تنش. کم حرف ست . آرام حرف می زند. گفتم باید ناخن های‌ت همیشه کوتاه باشد. از ته. عمدن گفتم . می‌خاستم رای‌ش را بزنم. حیف ست نقاش شود . با راهبه‌گی چندان تفاوت ندارد . دست‌هاش را خندان گذاشت توی دست‌هام . گفتم برو موسیقی یاد بگیر ساز بزن . دست هات چابک‌ند . فقط خندید. پرسیدم مادرت راضی ست پدرت؟ چرا نیامده‌ند؟ خبر دارند؟  گردن‌ش را کجک‌ی گرفت, لب‌خند زد . گفتم تا چند وقت دیگر باید کلاف بسازی پارچه بکشی رو بوم . بوم‌ت را سنباده کنی . قلم‌مو‌ها را آن گوشه ببین , بزگ تر ها را . دست‌ت این جور, به این شکل نمی‌ماند ... نیم‌رخ بود. روی‌ش به سمت پنجره و بوم بزرگ نیمه کاره . فایده نداشت . کجا می گذاشتم‌ش . عروسک بود اصلن . من بیحوصله. آمد. سخت می گرفتم به‌ش. سخت تر از دیگران. نقاش شده حالا. نیم‌رخ که می ایستد رو به پنجره می ترسم نگاه‌ش کنم بس که ترد است . باریک‌ست .


۰۸ خرداد ۱۳۹۰

بر ِ خیابان عبارت‌ای اروتیک‏ست. و عاطفی... بسیار عاطفی






خانه‌مان بر خیابان اصلی‌ست. درهای خانه در محاصره‌ی کرکره‌هاست. صبح‌ها, پنجره‌ی اتاق‌م اگر باز باشد, با صدای بالا رفتن‌هاشان بیدار می‌شوم. عصری زنگ خانه را زدند که, کرکره‌ها را بگذارند توی حیاط امانت. تا بفروشندشان. جاکن‌شان کرده اند. ‏ به‌جای‌شان کرکره‌های برق‌ی سفید و براق و صاف, کار گذاشته‌اند. اینها رفتن‌ایند, تا ساعات‌ی دیگر. کرکره‌های محله! شاهد خداحافظی‌های عاشقانه. بغل شدن‌های نیمه شب. ره‌سپارکردن مهمان‌های  عزیز.‏
زردم؟ آره و زدم روی سطح.. دل هم گرفته ست. ‏

۰۲ خرداد ۱۳۹۰

تیغ



عکاس‌مان چاهارساله‌ست.روزست. از نور پیداست و آش‌پزخانه جایی‌ست که دل‌تنگ‌ش می شویم. بعد هم اسم دل‌تنگی مقارن شده با اشک برای‌م.  از صبح دل‌تنگ همه چیز دم‌دستی‌م می شوم. کش مویم,دست‌بندها و گوش‌واره‌هایم درخت آلبالوی توی حیاط. هستیم دورهم. و من دل‌تنگ‌شان می‌شوم...‏


‏‎

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

Nepal.circle around Anapourna





راهنما می گفت افسانه ای هست که به اعتبارش؛ حالا که این  را ساختی  بعد از مرگ روح‏‌ت برمی‌گرده این‌جا.‏

تصویر: Ghorepany way

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

صورت م



نباید چیزی بنویسم علیه خودم. نباید کلام مکتوم اینجا نمایش به‌پا کند. مراقب خودم باید باشم . در هر ضربه . انگشت‌م سمت هر دکمه که می‌رود برای نوشتن باید مراقبت کنم. ‏
می شود حرفهایی خنثا زد . مثلن ازین عکس گفت. این بوم را که برگردانی, آن سمت‌ش, همین نقاشی بک گراند عکس م ست . اول قرارم با بوم این نبود. دروازه ی بهشت را طرح زده بودم روی‌ش . با سبز فیروزه ای, طلایی و سیاه. بعد, مقارن شد با کشته شدن‌مان توی خیابان. خون از خیابان آمد و ریخت روی بوم. جلوی دروازه ی بهشت. بعد هم گرفتند و بردند و زبان بریدند . قلم موی پهن رفت در رنگ نخودی و پاشیده شد روی بوم. پوشانید همه آن‌چه‌را... حالا همان‌طور مانده اند بیخ اتاق. بوم‌هایک جف‌تند . دو لته . بیکارند. مثل خودم ساکت. و خاک گیر. 
ها می شود از بابا هم گفت . از این که دارد مامان را به کشتن می دهد. می کشد در واقع. بس که مریض و بد حال ست. بس که مامان می دود پی کارهای بابا.  خودش هم مریض ست . بس که هرسه‌مان بدحال‌یم زیر یک سقف.  نه.  جمله ‌ی آخری علیه من ست . باید ندید گرفته شود. باید چشم بست به این جمله. بگردم تا یک عکس پیدا کنم از آن سوی بوم ها...‏


۰۷ اسفند ۱۳۸۹

مورد خشونت قرار گرفته‌م

آقا معلم, لابد دوست دارد به او نظر داشته باشم. به او نظر ندارم.  خیلی ساده و صریح گفت "من الان می تونم از کلاس بندازمت بیرون".  به فارسی گفت . ‏ وقتی یکساعت داری با زبان دیگری فکر می کنی . با زبان دیگری حرف می زنی .  فشار جمله  به زبان مادریت چند برابر می شود.‏درمانده بودم بین انتخاب احترام به معلم و دفاع از خودم که به لجن کشیده شده.‏


داستان :‏
صندلی من کنار میز آقا معلم است . سر می گرداند  سمت من لابد. سرم پایین است . می کوبد روی میزش. از صدا سرم را بلند می کنم . می پرسد متن ت کو؟ من هاج و واج از این که من اسم م تق تق نیست. بدون این که حرفی بزنم, می گویم ندارم . می گوید یعنی چی؟ می گویم ننوشتم . می گوید چرا؟ می گویم یعنی چی , یعنی الان به شما بگم که چی شده که ننوشتم؟ نه!  این مورد منه و گفتن نداره انجام ندادم...‏ البته معذرت میخام .‏
دیوانه شد! ‏
خانم  مگه اینجا کوچه س من بهت متلک گفتم که اینجوری جوابمو می دی . الان بهت منفی می دم 
". پرتاب میشوم سال های دبیرستان همه ی دوازده سال قلمبه می شود در  این جمله "مراقب حرف زدنتون باشید
دیوانه تر می شود

خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟



نشسته م توی تاکسی هیژده ساله ام. مردی که کنارم نشسته خوشبو و مرتب ست . می چسباند خودش را به من . می کشم کنار . فکر می کنم جا تنگ ست. بازویش را می چسباند به بازویم دستم را جمع می کنم روی تن م و به این ترتیب کنار تنم بدون گارد می شود بازوی ش را می چسباند به پستانم . دستش را می سابد  کنار پستان . گر می گیرم . داد می زنم  آقا چیکار می کنی؟ توی صورتم نگاه می کند . خانوم فکر می کنی چه خبره ؟ راننده از توی آینه عقب را می پاید . من وسط نشسته م . رو به من می کند خانم خب بشین اینور تر . شر درست نکن . این آقا مسافر منه به ش نمیاد این جور چیزا...‏
خانوم فکر می کنی چه خبره....‏

باقی داستان:‌‏

فَک من؟ قبل از هر چیزی تمام خشونت های بی صدا و ناپیدا و مخفی دوره می شود . متعجبم . عصبانی م . کنترل می کنم اما . می گویم "هیچی آقای ام شما حق داری منفی بدی . این حق شماست . اما" او ادامه می دهد. به فارسی ادامه می دهد . دردم می آید. می گوید حق دارم بندازمت بیرون



چه خبره؟
چه خبره؟ 
چه خبره؟



۲۸ بهمن ۱۳۸۹

منظر من













این عکس دزدی

...




پ.ن: این عکس تیک‌دت نوستالژی زنده شده‌ی دیشب ست از بریث اوُردز

مردد. مردود.مطرود

نترسیدم. دروغ چرا نترسیدم .‏
 ینی قبل این که بخام بیام بیرون زنگ زدم به مینا حتا شماره پرواز و الک دولک نوروزم رو هم دادم محض این که اگه نیومدم کنسلش کنن. حتا آدرس و شماره تلفن برو بچه ها رو که خبر کنن  که کی چی کار . مینا همین جوری هوار من د بخند .‏
 ‌‏
شعاردونم/هواردونم قلمبه س. ‏
‏هم‌راه دوستانی بودم که به شعار دادن اعتقاد نداشتن . احترام به جمع گذاشتم ساکت و آرام از ولی عصر و چهار راه گذشتم. تا استاد معین را زیگزاگ رفتیم مثل همه تان سیگار دود کردیم برابر اشک آور . مثل همه تان لب هامان کش آمد محض دیدن این همه آدم . پیرزن ها را ماچ که نه, نیمه نصفه بغل کردم . اما شعار ندادم .  نه از ترس از سر همراهی. ‏
دلاور و قلدر هم نبودم .‌‏
نیستم کلن باتوم باشد می دوم . اما خوردم هم خوردم . کبودی ست دیگر.‏
حال‏م خوب ‏ست که هستیم
حال‌م بدست . از کینه‌شان به ما . از ما شدن و آن ها شدن که هی عمیق و عمیق تر شده ...‌‏

بی ویرایش‌م کلن ...‏
های که سبز نرم نیستم ولی. نه‏ع

۲۱ بهمن ۱۳۸۹

Be‌ance



یعنی جنس تون از چی می تونه باشه؟ خوش‌بحال‌تون. آخه که, وابسته گی جز لاینفک وجود آدم‌ه . مثل این که آدم راه بره بگه من احتیاجی به دهن‌م ندارم . هی چپ هی راست, هی رو به رو و پشت سر می گید؛ من وابسته نیستم . وابسته نمی شم .  والا خوش‌به حالتون ‌لابد بعد از این‌هم  دهن و ماتحت به کارتون نیاد...‌‏ 


*Beance:
Le Vocabulaire de lacan,2002 . Clero.Jean-Piearre حفره, خلاء در تعاریف لکان. ر.ک  :‏

۲۰ بهمن ۱۳۸۹

تاریکی






بازسازی ب‌ب از یک شیطنت شروع شد. عکس‌هاش را چسبانده بود به در و دیوار فیسبوک بی لیمیت و قفل . با روایت عکس,هزارجا بوده. از استکلهم تا بنارس.
ترم یک‌ام. من هیژده ساله‌ام. دانشگامان قد غربیل ست. دل م گرفته از عالم. از آدم. از جایی, نبود که میخاستم. هیژده ساله و سرخورده باشی در پاییز هفتاد و شیش. چشم ت بهتر می بیند. دل ت نازک تر می شود. تهران را خاتمی می لرزاند. من آن جا سر در لاک, صبح ها به کلاغ ها نان می دهم. این جا, از فرط ملال من, نوبت ب‌ب می رسد. که بلند بلند حرف می زند, به کوردی. موهای ش بلند و بلوند و آشفته ست و حتا نشُسته. آسیمه ست. متوجهش می شوم. از کی؟ نمی دانم . متوجهش می شوم. چیزی هست مشترک بین‌مان. نخاستن محیط! آن روز نمی دانستم. بعدن فهمیدم.
آذر برمی‌گردم تهران. به شلوغی شهرم. می آیم به دانشگاهی رنگ به رنگ. ب‌ب می ماند همانجا. هزارسال. من فراموش ش می کنم . این جا آن قدر آدم هست که زخم بزند که زخم بزنم که ب‌ب فراموش شود.
بازهم فیسبوک.
 و آدمهای مشترک. پیدایش می شود . اضافه می کنم ش به لیست. یک عصری هم می پرم توی مسنجرش که ای دادو بیداد که دکتری ت را گرفته ای و موهای ت را چیده ای و هیچ شباهتی به اسطوره ی مضطر معترض من نداری. و می کشم بیرون.

تمام نمی شود ب‌ب.  هی از نو می سازد خودش را. شیطان وار. هر شب به رنگی. شاید شبی خودم را از بام فیسبوک پرت کردم پایین. با نشانی کند شده با شی ای تیز روی دستم. نشانی نماینده ی ترس, از خودبازسازها...



۱۳ بهمن ۱۳۸۹

۰۹ بهمن ۱۳۸۹

Dream




طرف دختر بود . لاغر. خیلی لاغر. قد بلند  بود و پوست‌ش تیره. سرش را تراشیده بود . این که می گویم تیره یعنی که سیاه پوست . سرش را تراشیده بود و یک دستبد فلزی درست شبیه همان که خودم دارم دور مچ‌ش بود . دراز کشیده بودیم روی تخت . از گوشه ی بالا نزدیک سقف, خودمان را دید می زدم . خودم را و دختر را. روی دست راست خابیده بودیم هردو. او جلو و من پشت‌ش . من بیدار بودم و او خاب . تن من لباس بود , چیزی شبیه شلوارک . تاپلس بودم انگار... یادم نیست . دختر اما برهنه بود . پیراهنی کرباس شاید, افتاده بود گوشه‌ی تخت . تخت یک‌نفره بود اما بزرگ‌تر از حد معمول . وسیع تر! دختر را گفتم که برهنه بود و خاب . ناگهان میل شدیدی پیدا کردم به تن‌ش . به این تن تیره و لاغر و برهنه . دست کشیدم روی سرش . همان تجربه موهای مخملی نورسته ادامه دادم . واکنش نداشت . شیرین بود . ادامه دادم . خاب بود؟ با ترس, دست کشیدم روی شانه ها . آرام دست بردم زیر بازو ها و بعد کشیدم ش به آغوش‌م . پاهای لاغرش یخ کرده بود. انگار که مرده باشد . دست بردم رو سینه ها . کوچک بودند . مشت کردم . کوچک و بی حجم بودند . لذت نداشت این جا. نه آنقدر که لمس برجستگی استخان‌هاش داشت . فریاد زد . فریاد زد . بیدار شده بود. برخاست. رفت گوشه ی رو به روی اتاق چشم های‌ش دریده بود . حرف نزد. خیره ماند و بعد بازگشت  به رختخاب . آرام گرفت در آغوش م . من اما دیگر میل نداشتم ...