گاهی به سرم میزند مامان را بردارم بیاورم ,دخترم کنم. به همین سادگی نیست. مادر, دختر آدم نمیشود. او یک موجود مغرور و کله شقیست که اجاز نمیدهد مراقبش باشی. کمکت را رد میکند و خودش را دائم میندازد در دام بلا. اگر میخاهم که دخترم باشد برای همینست که از بلا دورش کنم. از فرزندانش/برادرانم. از شوهرش/پدرم. و از مادرش. بلاهایی که عاشقشانست و من میبینم که تحلیل میبرندش. هنوز شصت و چاهار سالش نشده که مثل هشتاد سالهها شکننده شده ...
حرفم پیش مامان "برو" ندارد. پیش عشق ویرانگرش به اطرافیان ظالمش حرف من مثل حباب میترکد و محو میشود. چهقدر کلمه مگر دارم در مدح فداکاری نکردن و خودخاهی که برایش خرج کنم. ته کشیده کلماتم. مامان را کاش میشد از دست خودش نجات داد. از دست این ایثار لعنتی و کثیف. کاری اما از من ساخته نمیشود. رفتار مادرم شبیه مرگ است. مرگ هم همینطورست. دربرابرش کاری بههمساخته نیست.
عکس مال دوسال پیش است