۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

از نقاشي 2



Wassily Kandinsky. Several Circles. 1926 . Oil on canvas. 140 x 140 cm


اين اثر مر را به ياد آبي كيشلوفسكي مي اندازد. نه ، اين جمله خيلي هممنظور من نيست . مي خاهم بگويم كه انگار كيشلوفسكي اين اثر را ديده و بعد رفته و آبي را ساخته . من كيشلوفسكي را دوست دارم . از آن مدل هايي دوستش دارم كه آدم عموي پير و خطاط ش را دوست دارد و كلن خطاطي را هم هنر نمي داند. اما خب دستخط عموي ش را دوست دارد . من و كيشلوفسكي و كاندينسكي عمرن كه هم راي باشيم . حالا كه نقاشي مي كنم از بيخ و بن بي شباهت م به كاندينسكي اما از(اثر)ش لذت مي برم . از سينما هم آن قدري كه تارانتينو و كستاريكا حال م را خوب مي كند، كيشلوفسكي كاري از دست ش بر نمي آيد كه براي م انجام دهد . خودخاه تر از آن م كه همراه ش شوم .اما اين چند تا دايره ي كاندينسكي مرا عجيب مي كند ( به عجب م مي اندازد در واقع ) هنوز! هنوزيعني در روزگاري كه كسي مثل نردروم هست و مرا مجذوب مي كند.‏





Gabriele Münter. Kandinsky and Erma Bossi at the Table in the Murnau House.
1912. Oil on canvas.
95.5 x 125.5 cm.




حالا اينجا كاندينسكي نشسته روبروي زني.( طعمه مونترشده) . عصرست يا صبحِ نزديك ظهر؟ نمي دانم . به ساق هاي سبزش و عينك ش به ريش بدفرمش كه نگاه مي كنم آن قدر از او آشنايي م مي آيد كه بي برو و برگرد مي فهمم همين آقاست كه چارده سال بعد مينشيند و اثر بالا را بوجود مي آورد . كاندينسكي محبوب و متوسط من . كيشلوفسكي نرم و نازك و دايره ي من.‏

 
 

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

ماجرا از اين قرار بود كه ...‏









‏"به هر حال، شما كافي است يك بار با دقت اين داستان را از اول تا آخر بخوانيد تا متوجه سِير روايتي اين جوري:‏


آن بشويد و از ساختار قوي و پيچيده اش آن قدر حيرت كنيد كه وسط شكمتان يك ناف در بياوريد".‏

از متن كتاب.‏.                                                           

ماجرا از اين قرار بود كه ... ساسان عاصي . ققنوس         






دارم مي خانم ش و لذت ش را مي برم و بخانيد و ببينيد كه نمي شود قربان صدقه ساسان عاصي نرفت و نرفت

۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

از نقاشي 1

Diego Velázquez

(1599-1660)


Las Meninas (The Maids of Honor) or the Royal Family. 1656/57. Oil on canvas.

Museo del Prado, Madrid, Spain










Pablo Picasso

(1881-1973)


Las Meninas. After Velázquez. 1957. Oil on canvas.

Museo Picasso, Barcelona, Spain.









نديمه هايند اين هردو اثر. يكي كار ولاسكوئز ست در قرن هيفده و آن يكي اثر پيكاسوست در قرن بيست . هردو مرد اسپانيايي در پخته گي، نديمه ها را كشيده اند .‏







براي ولاسكوئز به خاطر اين اثرش احترام بسيار قايل م . احترام، يعني كه دوست ش مي دارم. به كارهاي ش دقت مي كنم. به تركيب بندي عناصرش توي كادر. به رد قلم موي ش. به لايه هاي لطيف رنگ گذاري ش. بابت همين يك اثر، آدم مي فهمد كه طرف شعور بصري داشته. شعور بصري، چيزي وراي تكنيك ست – تكنيك، گربه روي مخمل مشكليِ كمال الملك خودمان ست . مردك بيشعور- وراي فقط محاسبه گري و بازار سنجي. ولاسكوئز، اين تابلو را به سفارش كشيده. اما نه در حد سفارش دهنده. با گريد خودش و ذوق يك هنرمند نقاشي كرده . نقاشي ش براي زمان قرن هيفده ايش جسورست و نقاشانه . ديگرگونه بوده گي، خاصيت اين اثرست. و من براي همه ي اين ها به او احترام مي گزارم.‏
بعد، كلن از پيكاسو بدم مي آيد . همين جوري . همين جور كه از ابلفضل سوپري مان بدم مي آيد. با همان كيفيت.‏

سيصد سال مي گذرد و پيكاسو سعي مي كند نديمه هاي ولاسكوئز را با زبان خودش بگويد . و من با اين وجود، اين هردو اثر را بسيار دوست دارم . شايد جادوي ولاسكوئز در كار پيكاسو هم ساري ست .



۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

از عكس 5





زمان طول نيست. پهناست زمان. وگرنه اين تابستان ِ روي وانت نشسته، بايد كهنه شود. نبايد اشك م را درآورد. اين عكس، موردِعجيب من ست. اين عكسِ دايي هاست. و وانت، متعلق به دايي بزرگ تر ست كه سمت چپ نشسته . دايي جاده ها. دايي هميشه حيران م. قصه ساز و ياغي. اما اين يكي، همين سمت راست ي ست كه باني اشك م شده. پايه ي اين مشنگ ي امروزم اوست. خطاكار بزرگ. مرد كتاب. مرد فرنگ رفته. مرد مشتِ بسته. مردِ امام آمدِ پنجاه وهفت. مرد زندان شصت و سه. مرد در به در شصت و هشت . مرد مرده ي هفتاد ودو . اين همان دايي "رضا"ست . اين، همين تابستان وانت نوي دايي بزرگه ست و سربازي دايي كوچكه و به دنيا آمدن من . بر اين تابستان زمان نگذشته... ببين چه طور نشسته روي وانت. مي شود اين تن ي كه توي اين جين و پيراهن سورمه اي، كه اين همه زنده ست و داغ ، شانزده سال باشد كه مرده؟

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

4 از عكس







وقتي از آدم ها عكس مي گيرم دوست دارم حضورشان را وارد ديد بيننده كنم . يك جور ديكتاتوري . كادر را مي بندم و نماي
درشت مي گيرم هميشه. اگر قرار باشد آدمي بيايد توي قاب من ( چه عكاسي چه نقاشي) آن آدم حتمن مهم تر از دور و اطراف ست و براي همين هم حضور دارد . كادر اين عكس ( كه عكاس ش من نيستم ) بايد بسته باشد . تا قرمزي روشن روي موهاي اين بانو را تو ببيني . ببيني كه هم رنگ ناخن هايش ست . ببيني كه دود سيگارش را باد مي رقصاند تا قله ي پشت سر و من-عكاس، ديدم ش و نگه ش داشته م كه تو هم ببيني . اين بانو را من نمي شناسم . اما موقع عكاسي آن جا بودم اجازه گرفتم ، كه "مي شود از شما عكس انداخت"؟ قبول كرد. شو خي اي هم كرد . عكاس اما من نبودم. در واقع عكاس را توي موقعيت نادلبخاه گذاشتم . يك جور ديكتاتوري .‏

چشم ها و لب ها را ببين . زمان اين بار دست به كار زيباتر كردن، بوده . من عكاس بودم كادر پايين را انتخاب مي كردم . باي د وي، عكس محبوب من ست اين عكس.‏

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 3





هيچ قصه اي ندارم . از بي قصه گي ست و ملال كه اين جور لالماني گرفته ام . وقتي آخر داستان را توي دست هات داري زنجه موره كه فايده ندارد، دارد ؟ بابك من را متهم كرده به علم عاشورا بلند كردن . تو سر و سينه زدن . بقران نگا كن . كجاي ش به سر و سينه زن ست ؟ فقط مات شده . آدم توي عكس كه نگارنده باشد، هيچ هم اتفاقي آن جوري توي عكس نيفتاده .عكاس گفته ژست بگير و فقط همين از نگارنده ي مدل شده بر مي آمده ( كه آرام آرام قدم بردارد و برود تا عكس ي چيزي بشود آن فضا.) عكاس، دختر نازنيني ست. يك كنون هشصد و پنجا تومني دارد، كه به ش نازيديم . دونفري رفتيم عكاسي . عكاسا خبر دارن هشصد تومن براي دوربين، يني چيزي در حد پرايد براي ماشين. دختر عكاس ما، توي سرش چه بود بي خبرم . من اما پي عكس نبودم . پي هنرپاچيدن هم . جيش داشتم . آن جا هم جاي قشنگي بود كه اگر با دهن باز نفس مي كشيدي آلردي هزارتا كه نه، پونصد تا پشه توي
ريه و شكم ت بود . جا قشنگ بود . من تازه تنها شده بودم . دوربين هشصد تومني هم بود پشه هم بود ...‏

۱۶ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 2‏



آدم هميشه يك جورايي گذشته را براي خودش خوشنقش تر مي كند بس كه امروزش را دوست ندارد. و بعد يكهو توي يكي از همين شيرين خيالي ها سندي پيدا مي شود، كه مثل سيلي برق از سر مي پراند . مثلن يك عكس . لبخند توي عكس مي تواند نقش/رل كوتاهي باشد براي نشان دادن زيبايي ِ لحظه اي كه اصلن هم زيبا نيست. و تو(من) در لحظه ي اكنون و در حال تماشا، كاملن لحظه چكانده شدن دكلانشور را يادت(م) هست، كه گفته اي(م) سيب تا لعنت بخري(م) تا ابد. براي هر باري كه نگاه كردن به عكس .عكس يادگاري سندي ست عليه آدم ...‏





پانويس:‏


حياط دانشكده كاربردي ست . اسفندست به نظرم. اسفندهفتادونه






۱۲ فروردین ۱۳۸۹

از عكس 1



آدم هاي توي عكس يادگاري از چشم زمان مرده اند . همان جا . همان لحظه نورو مقدارش، رنگ و لنز، شده اند اسلحه، براي از
بين بردن ادامه ي حيات آن آدم در خاطر . وقتي كسي ثابت مي ماند در لحظه اي، در جايي، در عكسي، سخت بشود كه او را در خاطر آورد در لحظه ي پيش از عكس يا بعد از آن. زمان او را در آن لحظه مرده مي پندارد و خاطر را تنبل مي كند و فقط تعبير و تفسير آدم، همان آدم ِ توي عكس مي شود. بعد هم زمان از روي آن آدم خارج از عكس مي گذرد. حالا آدم ي مانده توي عكس و آدم ي اين بيرون لَخت تر يا سريع ترهمراه زمان حركت مي كند. همين مي شود كه تماشاگر نسبت به عكس نگاه عمودي ندارد . يا حتا صفر درجه نيست. آدم عكسمرگ شده زاويه پيدا كرده نسبت به من. منِ فراخانده شده به تماشا. رفته توي پرسپكتيو. همين مي شود كه آدم-زمان توي عكس را، نمي توانم باور كنم.‏
 اين آدم ِ پاييز هشتاد و هفتِ توي عكس را، كه طره ي موي ش افتاده روي گوش ، با صورتي بي بزك و لب هاي جمع شده براي زدن حرفي، محال ست كه باور كنم . حتا نحوه ي لباس پوشيدن ش و اين آراسته گي خاص و انگار بي اعتنا به ظاهرش برايم تعجب آورست. (حتا اگر نگارنده!باشد). عكس يادگاري مي شود كه بازپرس آدم شود . نبايد در برابرش پرحرفي كرد ...‏


 ‏

۱۱ فروردین ۱۳۸۹

0از عكس



درباره ي عكس دوست دارم كه حرف بزنم . اصلن من از آن دسته آدم هايي بايست باشم كه يك آلبوم كوچك عكس توي كيف شان دارند . كنارشما كه بنشينم توي قطار شهري تو مسيرها آلبوم را بكشم بيرون و شروع كنم از گفتن از عكس . نه كه از آدم هاي توي عكس بگويم . از زمان حرف مي زنم . كه شگفت آورست . كه كار زمان شكافتن آدم ها ست . منهدم كردن روابط و بازسازي شان .‏

عكس هاي يادگاري ساخته مي شوند براي در آوردن آه آدم . كار عكس هاي يادگاري ساختن لب خند هاي تلخ ست ."بهت زمان"هم .به عكس كه نگاه مي كنم آن آدم توي عكس را توي آن لحظه ، آن آدم –زمان را باور نمي كنم .عكس هاي يادگاري موجودات خبيثي ند نبايد زياد دور و برشان پليكيد . باباي آدم را در مي آورند.‏





۰۵ فروردین ۱۳۸۹

zidan آقاي زيدان








آدم كه فوتبال نداند وختي مي نشيند به تماشاي صحنه اي كه با يك پاس آغاز مي شود و بعد نماي بسته از حركت توپ به همراه دو پا و بعد هم حضور شگفت آور توپه در دروازه، بسته به حساسيت ش بسته به اين كه در چه موقعيتي صحنه را تماشا كرده ( مثلن نشسته روبه روي تي وي و بد خلق ست يا وسط يه گدرينيگ گنده ي خونواده گي ست و نوه ي عموش داره زرزر مي كنه يا هرچي ) واكنش متفاوت نشان ميده ... مي شود به سادگي روبرگرداند و تخمه ي بعدي رو شكست، يا اين كه كانال عوض كرد و رفت روي فارسي وان، يا مثلن گفت ملت رو خر مي كنن بيس و چن نفر دنبال يه توپ . يا ميشه شگفت زده شد. ميشه فكر كرد قبل اين شاهد هيچ زيبايي نبوده مگر اين يك صحنه . حتا پالپ فيكشن هم دود مي شود . چيزي غير از تصاوير مالوف ديده اي. پاهايي كه فكر مي كنند. و فضايي غير از آن چه هر روز مي بيني . فضايي غير از تخت خاب مستراح ميز صبحانه تاكسي قطار شهري آفيس و بوتيك و نانوايي و هر جا . زمين سبز و بزرگ. توي اين فضا مردي هست كه با سر تراشيده مي دود . يك چشم به هم زدن مي چرخد توپ در اين يك لحظه به پايش رسيده و نتيجه اين شده توپ داخل دروازه .يعني: "گل "....‏

بعد روز من باشد و سرحال باشم و بنشينم و مستندچار زيدان نگاه كنم . به كلمات و گفتگو ها بي توجه م . صدا را مي بندم و درگير تصويرم .اين مرد جذاب ست . خاستني ست و شور برانگيز . وراي تن ش خاستني ست . نه به خاطر صورت استخاني و رومي ش نه به دليل ته ريش اي كه من روي صورت مرد مي پسندم. نه به خاطر عضلات خوش تركيب ش . به دليل ديگري ست . صحنه هاي اول گيج م و نفس در سينه حبس م . بعد كم كم روشن مي شود . توي زمين بازي ( بازي؟) كاري مي كند غير از ديگران. نه رقص نيست . نمايش نيست . يكجوري از خود به درشدگي ست انگار. محو توپ و زمين ست. و آدم را مي كشد با خودش توي آن مكان لعنتي غريبه . زيباست . تركيب ش توي زمين و باتوپ زيباست . بازي ها را كامل نشان نمي دهد، مستند ست. گفتم كه ... لباس هاي ش عوض مي شود راه راه و سورمه اي گاهي سفيد و بعد هم آبي.حالا سينما هم نيست . (من هميشه سينما را به دليل داستان دزدي تاتر دزدي عكس دزدي تحقير كرده م مگر كه حرف نو داشته باشد) . زيدان ديگرگونه چيزي ست . چيست؟ لابد مردي بوده در خاطره ي جمعي ما. مردي كه خاهانش بوده ايم. فراتر از تن، كه زيبايي كرده . دقيقن همين عبارت ‏"زيبايي كرده " . آپولو شايد. يا مثلن همين رستم خودمان كاري اين چنين كرده كه حالا مانده توي قصه ... زيدان زيباست و‏
 شورانگيز. باني ميل. زن را مي تواند به آسمان ببرد ضربه ش با توپ. و همين. لابد خدا هم كمي زيدان ست ...‏

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

هشتاد و هشت


چه قدر  ترسيدم هراس م از مرگ خاهر برادر چه همه اميد داشتم . چه خيابان معني پيدا كرد امسال . چه اميد چه اميد . بي لبخندم . اما اتفاق افتاده .اتفاق افتاده....‏

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

كيك




 
آدم كيك مي پزد . منظورم اينه كه هر آدم زنده اي در عمرش يه بار كيك پخته . من هم . ما دختراي مو مشكي اي (غير مادر جون با
اون موهاي سفيد نقره اي قشنگش) هستيم و اين يه جمله س جهت اطلاع به ملت كه چه قده آدم و رفيقاش مي تونن نچرال باشن شب عيدي .‏

خب كيك موضوع مون بود .يه عكس از يه كيك  . و اين يعني كه كيك از توي فر يا از رو ميز آشپزخونه يا از توي بشقاب روي يه ميز يه كافي شاپ فراتر رفته و به عنوان يك آبكجت با مفهوم زيبا شناسانه و صد البته لوك ايتس مي معرفي شده . ما هم ملت پي مفهوم و پايه ي رسانه ، آبجكت مورد نظر رو كه كيك باشد، شر كرديم و شر كرديم و سر آخر قرار گذاشتيم از انتزاع به واقعيت برسونيم ش .‏
 دختراي مو مشكي!‏

حالا، از كيك اسطوره اي مورد نظر ، يك كيك ساختيم شبيه: انا كيك مثلكم.‏
 خوش گذارانديم و از تركيب: ماست پر چرب شيرين و روغن زيتون و پودر بادوم و آب يه دونه ليموي گنده ي زرد چارتا تخم مرغ سفيده زرده جدا و چن تا قاشق آرد، كيك بوجود آوورديم و در موضع خدايان موشكي بوديم...‏







۲۵ بهمن ۱۳۸۸

براي روزهاي آفتابي كه گذشت

هرگز نبوده ام ؛ "اين:گونه"‏
اينگونه كه : من، تو را مي شوم .‏
نسبت دارم با تو ،؛‏
نسبت من به تو درست نسبت رنگ ست، به حلال ش ...‏
رقيق م مي كني .‏
حل مي شوم

نازك و سبك م مي كني
گونه اي "ديگر" م مي شوم



تصوير عشاق آبي اثر شاگال
روز عشق رو هدر نديد

۱۳ بهمن ۱۳۸۸







براي قاعده گي نقاشي مي كنم . يني كه درباره ي قاعده گي نقاشي مي كنم منظورم اينه كه اين روزا موضوع م نقاشي ه و اين نقاشي مضمون ش قاعده گيه تكرار نا تمام

۰۹ دی ۱۳۸۸

دوران دختر بچه گي يه ضد زن تموم عيار بودم . موهاي نيمسانتي. فوتبال تو كوچه . شلوارك به پا .اداي دخترا رو در مياووردم و سر سازش با هيچ دختري رو هم نداشتم . ننر صداشون ميزدم يا دست بالا خانم لوس ه. بعدنا كه ميترا اومد و زن دايي م شد عاشق ش شدم . عاشق اون دو تا حلقه ي سياه پاي چشماش . عاشق جاي زخم كف پاهاش . عاشق موهاي مشكي تابدارش كه پر از رج هاي سفيد بود و ساده دسته مي كرد پشت سرش . عاشق كفش هاي كيكرز زرد رنگش كه شبيه كفش هيچ كودوم از زناي فاميل نبود ... بعدن تر سوسن اضافه شد به زناي فاميل. اونم زير چشماش دو حلقه ي سياه بود اونم بزك نداشت اونم لي مي پوشيد يه بار از سر ساده گي به مامان گفتم سوسن رو خيلي دوس دارم و خطرساز ترين جواب عمرمو شنيدم : آدم خوبيه فقط اندازه ي اتاقِ تو كتاب داره . اگه دوست ش داري تو هم مث اون كتاب زياد بخون . يكي دو سال بعد به شكل بيانيه اي رسمي سر زنگ انشا كلاس چهارم م اعلام كردم كه من نويسنده ميشم . نويسنده نشدم . اما حلقه ي سياه و موي مشكي و مقدار زيادي خلخلي دارم و هيچ دختر بچه اي هم عاشق م نشده . گويا از مد افتاده ام !ء

۲۹ آبان ۱۳۸۸

زن هايي كه مثل زعفرانند

قبل از هر چيزي سر آستين هاي سفيد توجه م رو جلب كرد . بعد هم، ابروهاي پيوسته . هر دو مانتو هايي يك شكل پوشيده بودند . سياه، با كمر بند پهن روي كمرگاه . وقتي مي نشستم، دخترك سمت راستي بازوي سمت چپي را گرفت . پانزده شانزده سالي بيشتر نداشتند. ريز ريز توي گوش هم حرف مي زدند و مي خنديدند . صورت هاي گرد هم شكل، انگشترهاي مرواريد يكسان و روسري هاي آبي ساتن . دوقلو بودند. و اگر هم نبودند، اصرار داشتند كه اين طور به نظر برسند. سمت چپي اما، زيباتر بود . يكي از آن لب هاي سلما هايكي روي صورت ش داشت. و پره هاي بيني كوچك ش شياري خاستني داشت،( از همان ها كه نگار فروزند خودش را كشته كه داشته باشدش و نشده، دماغش شده نك سهره) .همان سمت چپي ابروهاي پر پشت تري هم داشت بر نداشته اما . ريز ريز كه مي خنديدند با كنار دستي من هم حرف زدند . زن جوان مادرشان بود لابد. نيم رخش به من بود. يك خال اضافه تر داشت از دختركان. از زاويه اي كه من نشسته بودم همه چيز ش را داده بود به دو دخترش، الا اين يك خال. فكر كردم پيروز ميدان بوده ماده اي قوي ...سه زنِ شبيه همِ جوان و گرم . حرارت شان فضاي كوچك را پر كرده بود. بوي تن شان قاتي بوي اسپري گرم و ارزان قيمت ،نفس عميقي كشيدم . زن مي شد آدم كنارشان . تنم مور مور شده . حسودي كردم به مردشان . به مردي كه توي خانه ي اين سه زن ست . آدم دلش مي خاهد، در حمام گرم و بخار گرفته اي را كه توي ش وول مي خورند ، نا به هنگام باز كند، بپرسد، ميخاي پشت ت رو بشورم . پستان هاي درشت شان را، فرورفتگي گرد ناف شان را روي برجسته گي شكم نگاه كند، دست بكشد روي پوست كشيده ي ران شان، بوي بخار حمام را توي سينه كند و بعد در برود . به آن مرد فكر مي كنم جلوي چشم ش، اين سه زن در هم مي لولند . يكي پاي ديگ و ديگچه ي تفلون روي اجاق قيمه بار مي كند، آن يكي اس ام اس ش را مي فرستد و اين يكي هم چاي ريخته، لابد وقتي خم مي شود تا قندان را بر دارد مي تواني شياار پوست بين دو پستان را رد بگيري تا سينه بند توري و گلي رنگ ش . همه ش به آن خانه فكر مي كنم كه گرم ست . به آن پنج شش بسته نوار بهداشتي كه در ماه مصرف مي شود . نبات و زنجبيلي ي كه در چاي حل مي شود. چشمك خندان مادر به پدر كه اين دختره باز اونجوري شده برو از عباس آقا نوار بگير حواست باشه بالدار بگيري . وقتي نگاه شان مي كنم نمي شود به سينه هاي رگ كرده شان هنگامي كه از نگاه هاي عاشقانه پسركي دراز و بد شكل حرف مي زنند فكر نكنم . زن هايي كه كنارشان آدم زن مي شود . زنهايي كه مثل زعفرانند . زود عرق مي كنند . تاپهاي قرمز و دامن هاي گلدار مي پوشند . پستان هاشان لابد طعم هلو مي دهد حسودي مي كنم به مردها ... ء


پ.ن : تو وبلاگ قديمي هم اين تكيه ي امروزم رو گذاشتم ....هويجوري

۲۷ آبان ۱۳۸۸

درز

دخترك گفت بريم استخر . قبول كردم . به خيال خودش كه ببيند چه خبر ست . ميان شلپ شلپ هامان دست گرفته ار كناره هاي استخر درباره ي هر چيز مي شد حرف زد ... گفتم بلدم كه ببخشم . رفته باشد اگر و برگردد خبطي هم كرده باشد مي بخشم ش. دخترك دوست جديداوست . دوست قديم من .دخترك بچه دبستاني بود كه من و خاهرش رفيق چند ماهه بوديم . حالا قد كشيده آن قدر كه پاي ش رسيده به رختخاب ما ( ما ؟ )/ تو . مي خاست بداند . بداند كه هستم هنوز . من هستم هنوز . معلق مانده ست . تكليف اين يكي را دست كم معلوم كن ... گفتم به ش كه مي بخشم ش . هر دو را. واقعن نه اين كه حرف ش را بزنم همين حالا بخشيده ام . اما آن رابطه آن سوز و شور كه ربط و بند من تا تو بود از دهن افتاد يك هو . چيزي شده اي خوش آيند . دوست داشتني و سُ/سُ ...ء

۲۷ مهر ۱۳۸۸

عكس درماني


اون چارتا كرگدنمه كه به دوپول سياه فوروختم ش . همون تابلو كه كنار دراوره . چارتا كرگدن من عكس واقعيت (طبيعت) كنارهم ايستادن . روي خط منحني . من اون آبيه م . نميشه ديدشون از اين جا . من اما دارم ميام از كادر بيرون . بقيه پشت سر م مشغولن. با خودشون با كنار دستيشون ... نگا كه كني به كار، اول من رو مي بيني زشت و آبي و بنفش. زانو به پايين هم ندارم يني تو كادر جا نشدم . بعد هم، گفته باشم كه اين كه كودومشون من باشم رو همين الان تصميم گرفتم . الان فك كردم خب حالا كه با دوتا پول سياه معلوم نيست (هست) كجان . يا شاهد چه ماجراهايين . خودم رو قاتي كرگدنا كنم . كي به كيه ... ؟