- "چرا دلتنگی ؟ مگر جامه ات می باید با سیم ؟
- ای کاشکی, این جامه نیز که دارم , بستندی!"
برای من شش ماه, این که بدانم شش ماه زنده گی را دارم . مال خودم. که انجام ش دهم, یعنی ابدیتی پیش رو دارم.
هیچ ندارم . همان کوله ای را هم که این دخترک دارد را حتا, ندارم . این نداشتن . دلبریده گی ست یعنی, از اشیاء م. از آن چه هست که برای م باشد و میل شان ندارم . تماشاگر هم ایم فقط . تا همین, چندی پیش, کاری ناتمام بود بربوم . آن هم تمام شد . هیچ چیزی نیست دیگر. که لحظه آخرهم , بخاهم برگردم و به پشت سر نگاه کنم . ستون نمک نخاهم شد از این بابت* . کنده شده م . کی را نمی دانم . چجورش را هم . هر لحظه می شود که تمام. و بروم .
کلمه ؟
کلمه هم ندارم. این روزها, فقط زندگی را دارم. لحظه ها را. دوست ش دارم . محض فان . محض این که می خنداندم. مسخره و تلخ...
شاد هم هستم . نا شاد هم. تغییر آب و هوای روان از دارایی هاست. دل بسته گی هم توی ش هست . دروغ چرا! کمی از آن را دارم.
واقعیت ماجراست . آدمی هستم در " طول روز", عرضپیما!
پانوشت ش:
هیچ تضمینی نیست که فردا هم, همین باشد آدم. این ها همه در مدح خودم هم هست. دارم دست بالا می گیرم خودم را بین تان .
وگرنه:
"... که از خود , ملول شده بودم" .
> هردو نقل قول از مقالات شمس ست
* داستان ابراهیم ولوط و قوم لوط و پشت سر نگریستن و ستون نمک شدن شان را باید بدانید . اگر هم نمی دانید عیب نیست, بپرسید.