قهرمانه. چارساعت و چند دیقه زیر عمل و بیهوشی را دوام آورد. من از خوشحالی هزار بار مُردم حتا...
این روزها همهش به نبودن و نداشتنش فکر میکردم. همانوقت که صدای تلویزیون را کشیده بود سرش و بازی دو تیم شهرستانی را نگاه میکرد و من غرغرکنان که کمش کنید لطفن و فاصلهی ف تا ن را چهار انگشت می کشیدم که بفهمد عصبی م می کند , درست همان وقت تلویزیون را می دیدم که دارد فوتبال پخش می کند و دیگر, بابا نیست. بعد از خودم بدم می آمد . از این همه فاصلهم با او بدم می آمد . از بی شباهتی مان بدم می آمد . از سنگدل بودنمان وقت نقد هم, بدم می آمد. از این که فقط دلیل دوست داشتنش پیوند خون ی ست بدم می آمد . از این خود وحشتناکم بدم می آمد ....
حالا زندهس. این بهترین حسی ست که میشود داشته باشم. پزشکش احتمال دوام آوردنش را زیر این جراحی سخت و سنگین ,زیر پنجاه درصد تشخیص داده بود. اما او دوام آورد...
وقت به هوش آمدن فقط سه کلمه را تکرار کرد: سرد , درد و اسم من, و به تناوب. که کجاس؟ ...
برم بمیرم از خودم. برم بمیرم...