۲۴ دی ۱۳۸۹
۲۳ دی ۱۳۸۹
غیر قمر هیچ مگو
یک: خوبست. خودش بیخبر. و این جذابترش میکند
دو: از صمیم قلب
یکتر: بیا!
سه: ترسای بیگزند. بینقص*
*دوراس
۱۹ دی ۱۳۸۹
۱۴ دی ۱۳۸۹
دورگزین
سین یک سروگردن از من بلندتر بود و یک سال بزرگتر. مثل شکلات تیره, قهوه ای بود. قهوهای تیرهی تیره. یک بار که کنار هم نشسته بودیم من انگشتم را کردم توی گوشش. لابد برای یک دختر بچهی چهارپنج ساله یک گوش قهوهای تیره جای جذابی بوده . یادم نیست چرا. اما انگشتم را کرده بودم آن تو و در نیاورده بودم. سین هم اعتراضی نکرده بود. تا این که امیر سر رسید, غرشی به من کرد که " تا کَرش نکردی دستت رو درآر بچه". و من بغض هم کرده بودم. همه چیزی که تا همین چند روز پیش از رابطهم با سین ,یادم بود همین ست. اسمش را حتا, فراموش کرده بودم. فقط یادم مانده بود وقتی انگشتم را کرده بودم توی گوش پسر بزرگ آقای الف, امیر سررسیده و تشر زده ...
پریشب به لطف فیسبوک مرا پیدا کرده. پیغام گذاشته بود که من سین الف هستم . سال" ام" تا سال "آر" مهرویلا بودیم. همسایه مادربزگت. یادت هست؟ با هم سوار دَر ِخانهی خانم ط می شدیم.
مثل کسی که ویدئویی قدیمی را با تصاویر مبهم میبیند, یک چیزهایی توی مغزم رژه رفت. اسم سین یادم آمد و خاطرهی روابط گوش و انگشتمان. بعد هم یادم آمد یک روزی وقتی ن که پسر زرد رنگ و درازی بود مرا هل داده بوده, سین به طرفداری ازمن هلش داده و سرش داد زده بوده ...
بین منزل سین و منزل مادر بزرگ من دو خانه فاصله بود. این فاصله را به ترتیب خانواده کاف و خانوادهی میم پر کرده بودند.خانه ها هم جنوبی بودند. از این ها که درهای پارکینگهاشان از نرده ست . میله میله. طرف در خانه مادربزرگ م کسی جرات نداشت برود. خانهی میم هم که درشان جای پا نداشت. می ماند خانهی کافها. که خانم خانه همیشه سربرهنه بود. دامن آبی ش را یادم هست . می آمد توی خیابان به باغچه های کوچک جلوی در می رسید. آب می داد. علفشان را می کند. و من و سین سوار در نرده ایش می شدیم و حظ دنیا را می بردیم .
خانم ط از سرطان استخان مرد . این را به سین گفتم . گریه کرد . دور ست . دوری قلبش را رقیق کرده. حافظه اش را روشن. گفت می خاهم که ببینم ت. گفتم با هواپیما تا تو, دست کم ده- دوازده ساعت راه است. گفت نه منظورم اینست که هر روز ببینمت. پرسیدم غیر از عکاسی کردن توی اوقات بیکاری, داستان فانتزی هم می نویسی؟ گفت نه این جا توی فیسبوک که باشیم, هر روز می بینمت .
به فرند لیست ش نگاه می کنم. چند تا از بچه های قدیمی همان محله هستند. چه طور باید به خودم توضیح بدهم از آشنایی دادن آدمها نترسم,فرار نکنم. این را گفتم به سین .
۱۳ دی ۱۳۸۹
میکل آنجلو پیستولتو
هنرمند پاپ آرت در ایتالیا. متولد هزارونهصدوسی و سهست مستحضرید که جنبش پاپ آرت منشاش آمریکاست و هیجوقت در اروپا قوامی که در آمریکا داشت رو نیافت. هیجوقت در اروپا به شکل هنری شهری و ممزوج با جامعه در نیامد و بسیار اوقات مستقل از جامعه بود
Esperimento (Experiment), 1959. Michelangelo Pistoletto
Italian, born 1933. Silver, acrylic, rope, wood, and canvas,
29 1/8 x 23 5/8 inches (74 x 60 cm).
Biennale 66 (Biennial 66), 1966. Michelangelo Pistoletto Italian, born 1933
Painted tissue paper on polished stainless steel, four panels.
Overall 90 9/16 x 189 inches (230 x 480 cm).
Lui e lei abbracciati (He and She Embracing), 1968. Michelangelo Pistoletto, Italian, born 1933
Painted tissue paper on polished stainless steel, 47 1/4 x 39 3/8 inches (120 x 100 cm).
Tavolino con disco e giornale (Small Table with Record and Newspaper), 1964. Michelangelo Pistoletto, Italian, born 1933
Photographs and paint on transparent Plexiglas,
13 3/4 x 23 5/8 x 23 5/8 inches (35 x 60 x 60 cm).
Rosa bruciata (Burnt Rose), 1965. Michelangelo Pistoletto, Italian, born 1933
Corrugated cardboard and spray paint,
55 1/8 x 55 1/8 x 39 3/8 inches (140 x 140 x 100 cm).
Monumentino (Little Monument), 1968. Michelangelo Pistoletto, Italian, born 1933
Rags, bricks, and shoe, 37 x 17 3/4 x 8 5/8 inches (94 x 45 x 22 cm).
ماخد تصاویر:
۱۱ دی ۱۳۸۹
۰۹ دی ۱۳۸۹
نوشتن
شروع شده. مثل همین خون هر ماه . آمدن ش خارج از اختیارست. لخته های ش دردناک . تفاوت هم دارد, با هیچ پدی نمی شود شره اش را کشید, پاک کرد, که دیگری نبیند. آوار می شود. می تراشد و روان می شود. انگار که ناخن داشته باشد, خراش هم می دهد . چشم هم که روی ش بلغزد دیگر خلاص ای نداری. اتفاق افتاده . خانده ها جایی وول خاهند خورد. جایی هم ته نشین می شوند و شاید خانه کنند . بعد, حالا آدم قبل ترش نیستی . نمی توانی باشی
۰۵ دی ۱۳۸۹
۰۳ دی ۱۳۸۹
۰۲ دی ۱۳۸۹
عمویی که آمد ظرف ها را شست و رفت
از دارو ندار دنیا عمو دارم . یک عالم . مقدار زیاد . یعنی غیر قابل شمارش. هنوز هم همه را با همان پیشوند عمو صدا می کنم و قند توی دل هم آب می کنیم با این روش .عمو های خوب و مرغوبی که فقط یک دانه شان برادر پدرم ست . حتا همین یک هفته پیش یک عموی جدید اداپت کردم . همین پرویز قلیچ خانی را . باقی عمو ها هم بی شباهت با او نیستند . یک مقدار عمده از این عموها , پسر عموهای مادرم می باشند . آدم های شیرین و خوش مشرب از آن دست که بعد دوهزار سال هم که می بینی شان هنوز همان دختر دامن گل باقالی هف ساله ای که بهش سوت/آهنگ زدن یاد می دادند , می شوی. وقتی می گویی ول کردم ونقاش شدم برات هزار تا دوست و رفیق نقاش از جیب شان در می آورند و راجع به هاکنی خاک بر سر می شود باهاشان نشست به غیبت. وقتی می گویی فیزیک, یک هو می شوند آقای سعیدی استاد دانشگاه ت یک عالم برات ممان چرخشی و کششی دارند و توضیح. خوب ش هم این جاست که همه یک جوری درس ول کرده و یا حتا دانشگا نرفته اند. خلاصه نمی شود عموی آدم نباشند این لشکر نیمچه پیر و خوش سر و زبان .
یک چند تا هم عمو دارم که دوستان پدر می باشند . ارتشی هایی که هنوز برای شان انقلاب نشده . توی یک تاریخی فریز شده اند معاشرت با آن ها یعنی نگاه کردن به آلبوم عکس های سی سال پیش. نمونه های زنده اما.
خب یک تعدادی از عموها هم, از فامیل های دور هستند با نسبت های پیچیده. چپ های مرغوب و اصیل . مهربان و شورشی . می شود باهاشان به دولت آبادی فحش داد. می شود ازشان شنید که گلشیری سال فلان چه رنگ پیژامه ای دوست داشته . این دسته ی آخر عموهای سی سال خانه نشین ند . دیگر نمی نویسند . تاریک خانه شان متروک شده . شاگردان شان مهاجرت کردند . تنها و دورند . یا می روند شکار و کوه . یا ته یک ده ی جایی مرغ و خروس بزرگ می کنند.
اما آن یک نفر که برادر باباست فرق دارد. مسلمان ست . معلم بوده. مرتب و منظم است . تنبل ست . شوخ ست . این همان عمویی ست که تیترش کردم . که خورشت کنگر دوست دارد.
مامان که بیمارستان ست. تنها هستم و می خاهم برای ش سنگ تمام بگذارم. تمام عصر را ایستادم پای اجاق که خورشت ش جا بیفتد . وقتی آمد شب بود . میز چیدم برای دونفرمان از کجا به کجا . یکهو گفت من شام برنج نمیخورم. عمو؟! نمی خورد. چانه زدن ندارد. عاقبت هم , همه ی پیشنهاد های من را رد کرد . میز از این جا تا آن جا یخ زد تا من دو تا تخم مرغ بپزم برای شام ش .
بعد از شام چنان بی انرژی بودم که ظرف ها را ریختم توی سینک . نشستم کنارش به هی از بابا گفتن . دی شب را بیمارستان و کنار بابا بوده. تا مو به مو نگفت حرف مان سر نیامد . بعد هم هردو مان را چرت گرفت .
چار و پنجاه دیقه صبح امروز بود . از یک صدای فِر فِر عجیبی از خاب پریدم به ساعت نگاه کردم و گوش وایستادم . صدا از لوله های آب بود .پریشان که رسیدم آشپزخانه عموخان را دیدم که آخرین بشقاب شام نخورده ش را می شست.
۰۱ دی ۱۳۸۹
بابا. چاهار
قهرمانه. چارساعت و چند دیقه زیر عمل و بیهوشی را دوام آورد. من از خوشحالی هزار بار مُردم حتا...
این روزها همهش به نبودن و نداشتنش فکر میکردم. همانوقت که صدای تلویزیون را کشیده بود سرش و بازی دو تیم شهرستانی را نگاه میکرد و من غرغرکنان که کمش کنید لطفن و فاصلهی ف تا ن را چهار انگشت می کشیدم که بفهمد عصبی م می کند , درست همان وقت تلویزیون را می دیدم که دارد فوتبال پخش می کند و دیگر, بابا نیست. بعد از خودم بدم می آمد . از این همه فاصلهم با او بدم می آمد . از بی شباهتی مان بدم می آمد . از سنگدل بودنمان وقت نقد هم, بدم می آمد. از این که فقط دلیل دوست داشتنش پیوند خون ی ست بدم می آمد . از این خود وحشتناکم بدم می آمد ....
حالا زندهس. این بهترین حسی ست که میشود داشته باشم. پزشکش احتمال دوام آوردنش را زیر این جراحی سخت و سنگین ,زیر پنجاه درصد تشخیص داده بود. اما او دوام آورد...
وقت به هوش آمدن فقط سه کلمه را تکرار کرد: سرد , درد و اسم من, و به تناوب. که کجاس؟ ...
برم بمیرم از خودم. برم بمیرم...
۲۹ آذر ۱۳۸۹
قصهی دراز
روز سومیست که ناناستاپ سردرد دارم.اگر تاظهر خوب نشد مجبورم مسکن بخورم. فشارخونم هم چندان تعریفی ندارد. ده روی هشت. دیروز بابا را بستری کردیم . پزشکش از ادامه ی مدوا سر باز زده بود. تمام این یکماه گذشته دلنگرانی بود و دوندهگی بابت پیدا کردن پزشک و بیمارستان. حالا منتظریم. منتظر جواب مثبت پزشک بیهوشی.بابت قلبش. جواب که مثبت باشد جراحیش انجام می شود.
ترسیدهام.پریشب دست چپم کلی برایم ژانگولر درست کرد . اول لرزش شدیدی گرفت , بعد هم بیحس شد کاملن. یکچیزی اسپاسم مانند. تجربهی بدی بود. مث سگ ترسیدهام.
۲۷ آذر ۱۳۸۹
۲۱ آذر ۱۳۸۹
۱۹ آذر ۱۳۸۹
RONALD.B.KITAJ THE GREAT
شاید بایست تجربه هایی مشابه داشته باشد آدم با رنگ یا کلمه ... که این جور با دیدن این رنگ ها این ترکیب ها حال به حال شود . سحر شود و ناگهان یک حس غیر قابل توصیفی بدود میان تن و پوست ش انگار که ارضا شده . ارگاسم آورست. همین ست. ...
ادوارد لوسی اسمیت : " او هنرمندی سحر آمیز مشابه کیمیاگران بود. که آثارش بسیار با ادبیات قابل مقایسه ست ".
![]() |
این کارش بی نظیره . متاسفانه رو نت نتونستم تصویرش رو پیدا کنم نام کار : land of lakes |
![]() |
جلوی استودیوش |
۱۸ آذر ۱۳۸۹
۱۵ آذر ۱۳۸۹
زشت و چینی ست |
شب ها سرما می کشم. اتاق م هیچجور وسیله ی گرم کننده ندارد. یک وختی در زند ه گانی حذف شان کردم. اتاق م جای امنی نیست . دیوار جنوبی ش از سقف تا زمین از راست تا چپ سراسر پنجره ست از همان قدیمی های آهنی که رگلاژ نمی شود. که بین در و قاب ش درزهایی هست که دست گربه ازش رد بشود. بعد هم حیاط مان یک مدلی ست که همه سرما را گوله می کند به شمال خودش که اتاق من هم آنجاست. پس سرد می شود شب ها . خانه گوهردشت ست . نزدیک کوه . نزدیک خانه هیچ ساختمان بلندی نیست بلکه پارک بزرگی ست که بیابان حساب می شود از نظر من . پس کلن محله ی ما سردتر ست . شما باید باور کنید وگرنه هم دلی اجرایی نمی شود . مقصودم می ماسد .
حالا من عشق رختخاب گرم- اتاق سرد, هستم . همه تان هستید. نیستید؟ خب یک لاحاف ایرانی پنبه ای چاق نرم دارم . اما هنوز زیرش یک ساعت باید غلت بزنم. هاع کنم که دشک گرم شود . یکساعت خیلی ست از نظرمن.
حالا شی ای از گذشته دور ته ذهنم پیدا کردم که غریبه نباشد . که تو بغل من جا شود . که نرم باشد . کیسه ی آب گرم . با کمترین مقدار تکنولژی و بیشترین همخانی با روحیه ی من . منتها خب زشت ست. ببینم ؛ زشت ها مگر دل ندارند؟ نمی توانند که به رخت و خاب دخترهای زیبا راه پیدا کنند؟ دارند دارند .
۱۳ آذر ۱۳۸۹
افزونه
حرفِ ملال نیست. این قرار آتشبس ای بود که به صلح انجامید. ناخنهام رو کوتاه کردم اول. پنجه که می کشیدم به دلم کمتر میخراشید. انگار کن که همین تنهایی. منظورم بیآدمیست با همان معنای ساده و رایجش. اینکه صبح جمعهت را با کیفت در میان بگذاری. ملالت هم نیاید . عر نزنی در واقع بیهمراه کجا؟ یا حتا چرا؟
بعد هم حرف عادت نباید باشد, کم کم, راهش را آموختم. یعنی که پیادهروی تنهاییت کجا بیشتر میچسبد. کنج کدام کافه تنها می شود چایسیگارت را با موراویا تقسیم کنی. حتا ادوارد لوسی اسمیت را بکشی بیرون و بخانی و تمرکز کنی. چهطور همکلاست را نه بگویی که, تنها بروی سینما فیلم ببینی و بعدش دلای دلای کنان سربالایی گوهردشت را بروی بالا جوراب بافتنی بخری. لاک قرمز و لواشک خانهگی و هی دلت چالاپ نکند که کاش مراد/مرجان هم بود. خوش باشی با خودت...
حالا میان همهش. وسط این عصرهایی که انگار باسلق, کسی هم بیاید آرام آرام بیاینکه فضایت را بههم بریزد, یا بخاهد رنگهات را شکل خودش کند صبور آرام و مقتدر کنارت قدم بزند چه بهتر. چه بهشت. دستت می گذاری میان دستانش . پاییزست, گرمت می کند...
اشتراک در:
پستها (Atom)