۱۳ تیر ۱۳۹۰

وب‌لاگ نویس‌ی به مثابه بیرون گذاشتن زباله

چند ماه آخر شروع کردیم به خودزن‌ی. خودمان را پیش چشم هم‌دیگر به گند کشیدن. رابطه برای تن‌هامان کار می‌کرد هنوز. شور و میل به‌قدر روز اول بود. هنوز دیوانه‌گی تن‌ها بود. سرمستی از لمس . هنوز هم کشف بود. هنوز هم کلمات کار می‌کردند به‌وقت تن‌مان . اما خارج از آن نه. سرد بود. همه‌چیز. کجا, چه چیز خراب شد, نمی‌دانم. بعد از این همه زمان, هنوز دستگیرم نشده.
امروز از پل گیشا که رد می شدم  اشک‌م در آمد. یک‌جای کار می لنگد. بعد از گندی که به خودمان زدیم. بعد از آن تخریب. چرا باید دل‌تنگ مردی باشم که موقع ترک‌ش از او متنفر بودم؟
تابستان بود. مرداد. مدل‌م بود. نه. مدل من نبود. خاسته بودم که, مدل‌م باشد. بعد هم کلمات بود به وقت نقاشی. کار و بار و پول را ول کرده بود و برگشته بود. می‌مردم برای ول کردن‌های‌ش . چیزی ورای دوستی بود بین‌مان. یک‌جور فهمیدن. یک‌جور افتخار می‌کردیم به‌هم . همین‌طورها, شروع شد. فیلم که می‌دیدیم باهم, پاز می‌شد و شروع می‌کردیم به حرف زدن . تا ساعت‌ها. شیفته‌وار. موسیقی که گوش می کردیم , آرام‌آرام, صدا را کم می‌کردیم و پرت می‌شدیم توی کلماتِ هم. همه‌اش دنیاهامان در هم می‌لولید. کلمه خدا بود. ساز هم بود. به وقت دل‌تنگ‌ی. برای‌م ساز می‌زد. آواز هم می‌خاند. صبح‌ها بیش‌تر. تا صبحانه آماده شود هم, حرف می زدیم . زیر دوش که می‌رفت  بلند بلند حرف می زد. حتا جواب‌م را نمی شنید بعد بازی می گذاشتیم حدس بزند که چه جواب داده‌ام . جرزن‌ی می کردم. می‌فهمید . تنبیه‌م حرف نزدن بود. باید تاقت می آوردم . و  یکی مان باید شروع می کرد به مثنوی خاندن. بعد, باز به بی‌راهه می‌رفتیم. کم حرف که شدیم, معلوم بود جایی, چیزی از کار افتاده . بعدهم, کم کم فیلم ها را یک نفس می دیدیم . موسیقی را با صدای بلند گوش می کردیم . بی بهانه مثنوی را مرتب می خاندیم . بعدتر فاصله شد. ‏
من بی توجه شده بودم . بارها به‌م تذکر داد که حرفی زده و نشنیدم . ساعت قرارها را یادم می‌رفت. فراموش می کردم که کجا چه پوشیده . یادم می رفت ببوسم‌ش حتا. و پیش می آمد که روزهای متوالی نباشیم باهم.  به‌تر از من بود. مهربان‌تر بود با خودش. دل‌تنگ که می شد, نامه می نوشت. همان ئی‌میل. هم‌دیگر را می دیدیم پی‌ش. بعد که فهمیدم با نزدیک‌ترین دوستم خابیده , تا مدت‌ها نبخشیدم‌ش. بعدتر, که مدام پی‌م را می‌گرفت, کوتاه آمدم. کنار هم بودیم, اما من حرف نمی‌زدم نمی‌شنیدم‌. این دیوانه‌ش می‌کرد. و من مدام فشار می‌دادم, جایی را که دردش می آمد. دردم آمده بود از خیانت‌ش.
یادم نمی آید. یادم نمی آید چه شد, چه شد که افتادیم به این قسمت داستان. حالا یاد تن‌ش. یاد حالت دستان‌ش وقتی فرمان را نگه می داشت . دیدن مسیرهای مشترک, اشک‌م را در می‌آورد. کاش حال‌ش بهتر از من باشد. آفتاب صبح‌های تاستان دیوانه‌ش نکند. فراموش کرده باشد. همان‌طور که محو شده از زندگی من انگار که هیچ وقت نبوده. نه آدرس ای نه شماره تلفنی و نه حتا ئی‌میلی.

 

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

در گذر عمر کنسرت همخوانی و همنوازی گروه خنیا سرپرست گروه: پری ملکی



سرپرست گروه: پری ملکی
آهنگساز: جلال امیرپورسعید

دوم و سوم تیرماه 1390
تالار وحدت
ساعت 21.00

مراکز فروش

گیشه تالار وحدت: خیابان حافظ، خیابان استاد شهریار، تلفن: 66705101

مرکز موسیقی بتهوون: خیابان کریم خان، خیابان سنایی، نبش خیابان ششم، تلفن: 88313868

فروشگاه سیاه سفید: میدان انقلاب، جنب سینما بهمن. تلفن: 66971603 و 66952497

فروشگاه ققنوس: تجریش، رو به روی سینما آستارا، پاساژ حیدریان، تلفن: 22728007 و 22738007 - تحویل در محل

فروش اینترنتی
www.iranconcert.com


خوانندگان: پری ملکی، علیرضا وکیلی منش، حمیرا مظاهری
جلال امیرپورسعید: تار
آوا ایوبی: تارباس و عود
حسین قاسم زاده: نی
هومان رومی: کمانچه
محمد عشقی: سنتور
محمدرضا ساکی: دف، دایره و کوزه
بامداد ملکی: تمبک و دوایر کوکی


پ.ن: اونی که سنتور به دست و لب‌خند به لب ایستاده گوشه‌ی دل‌ست. ترنج‌مان‌ست

۱۹ خرداد ۱۳۹۰

همیشه‌های خشک‌شویی آب‌شار تمام شد


خودش را دار زده. آدم فکر می‌کند مرد که چهل و پنج ساله شد, ایمن ست دیگر. چهل و پنج ساله بوده و خودش را دار زده. مادرش رفته بوده سفر. بر که می گردد پسر را آویزان می بیند از سقف. نه ایمن نیست آدم.هیچ وقت. قد کوتاه و زبل بود. زیر شیشه‌ی پیش‌خان‌ش روی یک کاغذ کوچک و براق, خطاطی کرده بود که: هرچه بر ما می‌رود از سستی و نادانی ماست / گله از بخت و شکایت ز فلک عین خطاست, هر بار هم تاکید می‌کرد خانم "ه" دستِ خط خودمه و میم خانم را به سکون می گفت.ای‌ داد. لابد برای ش کار نمی کرده شعر. سبیل داشت. از همین سبیل‌های نازی آبادی . همیشه هم, یک پیراهن صورتی ابریشم‌ی تن‌ش بود با مارک تامی. خودش را دار زده. مجرد بود. همیشه ,لباس‌ها بوی واکس می گرفت و من هر بار می‌گفتم که آخرین بارست که لباس را می دهم آقا صادقِ آبشار. و باز هربار لباس‌ها را می بردم پیش خودش. هر بار اول می پرسید پدر؟ هواشو داری اون سید رو .

۱۰ خرداد ۱۳۹۰

شکیلا




اسمش شکیلاست. باریک ست و بلند. کمرش باریک تر. شانزده سال ش هم نیست. میان دختران از همه قشنگ‌تر ست. زیباتر. گفتم که نگاه نکن به بچه ها, که بوم های رنگ به‌رنگ را می زنند زیر بغل‌شان. نقاشی کار سختی ست. یک چیزی دارد در رفتارش, در کم حرفی‌ش, در نگاه‌ش, یک‌چیزی بی اسم, یا من اسم‌ش را نمی دانم . ادبار زنانه شاید. شانزده ساله و این همه زن؟ این طور که, موقع حرف زدن یک چیزی موزون, می چرخد توی تنش. کم حرف ست . آرام حرف می زند. گفتم باید ناخن های‌ت همیشه کوتاه باشد. از ته. عمدن گفتم . می‌خاستم رای‌ش را بزنم. حیف ست نقاش شود . با راهبه‌گی چندان تفاوت ندارد . دست‌هاش را خندان گذاشت توی دست‌هام . گفتم برو موسیقی یاد بگیر ساز بزن . دست هات چابک‌ند . فقط خندید. پرسیدم مادرت راضی ست پدرت؟ چرا نیامده‌ند؟ خبر دارند؟  گردن‌ش را کجک‌ی گرفت, لب‌خند زد . گفتم تا چند وقت دیگر باید کلاف بسازی پارچه بکشی رو بوم . بوم‌ت را سنباده کنی . قلم‌مو‌ها را آن گوشه ببین , بزگ تر ها را . دست‌ت این جور, به این شکل نمی‌ماند ... نیم‌رخ بود. روی‌ش به سمت پنجره و بوم بزرگ نیمه کاره . فایده نداشت . کجا می گذاشتم‌ش . عروسک بود اصلن . من بیحوصله. آمد. سخت می گرفتم به‌ش. سخت تر از دیگران. نقاش شده حالا. نیم‌رخ که می ایستد رو به پنجره می ترسم نگاه‌ش کنم بس که ترد است . باریک‌ست .


۰۸ خرداد ۱۳۹۰

بر ِ خیابان عبارت‌ای اروتیک‏ست. و عاطفی... بسیار عاطفی






خانه‌مان بر خیابان اصلی‌ست. درهای خانه در محاصره‌ی کرکره‌هاست. صبح‌ها, پنجره‌ی اتاق‌م اگر باز باشد, با صدای بالا رفتن‌هاشان بیدار می‌شوم. عصری زنگ خانه را زدند که, کرکره‌ها را بگذارند توی حیاط امانت. تا بفروشندشان. جاکن‌شان کرده اند. ‏ به‌جای‌شان کرکره‌های برق‌ی سفید و براق و صاف, کار گذاشته‌اند. اینها رفتن‌ایند, تا ساعات‌ی دیگر. کرکره‌های محله! شاهد خداحافظی‌های عاشقانه. بغل شدن‌های نیمه شب. ره‌سپارکردن مهمان‌های  عزیز.‏
زردم؟ آره و زدم روی سطح.. دل هم گرفته ست. ‏

۰۲ خرداد ۱۳۹۰

تیغ



عکاس‌مان چاهارساله‌ست.روزست. از نور پیداست و آش‌پزخانه جایی‌ست که دل‌تنگ‌ش می شویم. بعد هم اسم دل‌تنگی مقارن شده با اشک برای‌م.  از صبح دل‌تنگ همه چیز دم‌دستی‌م می شوم. کش مویم,دست‌بندها و گوش‌واره‌هایم درخت آلبالوی توی حیاط. هستیم دورهم. و من دل‌تنگ‌شان می‌شوم...‏


‏‎

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

Nepal.circle around Anapourna





راهنما می گفت افسانه ای هست که به اعتبارش؛ حالا که این  را ساختی  بعد از مرگ روح‏‌ت برمی‌گرده این‌جا.‏

تصویر: Ghorepany way

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

صورت م



نباید چیزی بنویسم علیه خودم. نباید کلام مکتوم اینجا نمایش به‌پا کند. مراقب خودم باید باشم . در هر ضربه . انگشت‌م سمت هر دکمه که می‌رود برای نوشتن باید مراقبت کنم. ‏
می شود حرفهایی خنثا زد . مثلن ازین عکس گفت. این بوم را که برگردانی, آن سمت‌ش, همین نقاشی بک گراند عکس م ست . اول قرارم با بوم این نبود. دروازه ی بهشت را طرح زده بودم روی‌ش . با سبز فیروزه ای, طلایی و سیاه. بعد, مقارن شد با کشته شدن‌مان توی خیابان. خون از خیابان آمد و ریخت روی بوم. جلوی دروازه ی بهشت. بعد هم گرفتند و بردند و زبان بریدند . قلم موی پهن رفت در رنگ نخودی و پاشیده شد روی بوم. پوشانید همه آن‌چه‌را... حالا همان‌طور مانده اند بیخ اتاق. بوم‌هایک جف‌تند . دو لته . بیکارند. مثل خودم ساکت. و خاک گیر. 
ها می شود از بابا هم گفت . از این که دارد مامان را به کشتن می دهد. می کشد در واقع. بس که مریض و بد حال ست. بس که مامان می دود پی کارهای بابا.  خودش هم مریض ست . بس که هرسه‌مان بدحال‌یم زیر یک سقف.  نه.  جمله ‌ی آخری علیه من ست . باید ندید گرفته شود. باید چشم بست به این جمله. بگردم تا یک عکس پیدا کنم از آن سوی بوم ها...‏


۰۷ اسفند ۱۳۸۹

مورد خشونت قرار گرفته‌م

آقا معلم, لابد دوست دارد به او نظر داشته باشم. به او نظر ندارم.  خیلی ساده و صریح گفت "من الان می تونم از کلاس بندازمت بیرون".  به فارسی گفت . ‏ وقتی یکساعت داری با زبان دیگری فکر می کنی . با زبان دیگری حرف می زنی .  فشار جمله  به زبان مادریت چند برابر می شود.‏درمانده بودم بین انتخاب احترام به معلم و دفاع از خودم که به لجن کشیده شده.‏


داستان :‏
صندلی من کنار میز آقا معلم است . سر می گرداند  سمت من لابد. سرم پایین است . می کوبد روی میزش. از صدا سرم را بلند می کنم . می پرسد متن ت کو؟ من هاج و واج از این که من اسم م تق تق نیست. بدون این که حرفی بزنم, می گویم ندارم . می گوید یعنی چی؟ می گویم ننوشتم . می گوید چرا؟ می گویم یعنی چی , یعنی الان به شما بگم که چی شده که ننوشتم؟ نه!  این مورد منه و گفتن نداره انجام ندادم...‏ البته معذرت میخام .‏
دیوانه شد! ‏
خانم  مگه اینجا کوچه س من بهت متلک گفتم که اینجوری جوابمو می دی . الان بهت منفی می دم 
". پرتاب میشوم سال های دبیرستان همه ی دوازده سال قلمبه می شود در  این جمله "مراقب حرف زدنتون باشید
دیوانه تر می شود

خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟
خانوم فکر کردی چه خبره؟



نشسته م توی تاکسی هیژده ساله ام. مردی که کنارم نشسته خوشبو و مرتب ست . می چسباند خودش را به من . می کشم کنار . فکر می کنم جا تنگ ست. بازویش را می چسباند به بازویم دستم را جمع می کنم روی تن م و به این ترتیب کنار تنم بدون گارد می شود بازوی ش را می چسباند به پستانم . دستش را می سابد  کنار پستان . گر می گیرم . داد می زنم  آقا چیکار می کنی؟ توی صورتم نگاه می کند . خانوم فکر می کنی چه خبره ؟ راننده از توی آینه عقب را می پاید . من وسط نشسته م . رو به من می کند خانم خب بشین اینور تر . شر درست نکن . این آقا مسافر منه به ش نمیاد این جور چیزا...‏
خانوم فکر می کنی چه خبره....‏

باقی داستان:‌‏

فَک من؟ قبل از هر چیزی تمام خشونت های بی صدا و ناپیدا و مخفی دوره می شود . متعجبم . عصبانی م . کنترل می کنم اما . می گویم "هیچی آقای ام شما حق داری منفی بدی . این حق شماست . اما" او ادامه می دهد. به فارسی ادامه می دهد . دردم می آید. می گوید حق دارم بندازمت بیرون



چه خبره؟
چه خبره؟ 
چه خبره؟



۲۸ بهمن ۱۳۸۹

منظر من













این عکس دزدی

...




پ.ن: این عکس تیک‌دت نوستالژی زنده شده‌ی دیشب ست از بریث اوُردز

مردد. مردود.مطرود

نترسیدم. دروغ چرا نترسیدم .‏
 ینی قبل این که بخام بیام بیرون زنگ زدم به مینا حتا شماره پرواز و الک دولک نوروزم رو هم دادم محض این که اگه نیومدم کنسلش کنن. حتا آدرس و شماره تلفن برو بچه ها رو که خبر کنن  که کی چی کار . مینا همین جوری هوار من د بخند .‏
 ‌‏
شعاردونم/هواردونم قلمبه س. ‏
‏هم‌راه دوستانی بودم که به شعار دادن اعتقاد نداشتن . احترام به جمع گذاشتم ساکت و آرام از ولی عصر و چهار راه گذشتم. تا استاد معین را زیگزاگ رفتیم مثل همه تان سیگار دود کردیم برابر اشک آور . مثل همه تان لب هامان کش آمد محض دیدن این همه آدم . پیرزن ها را ماچ که نه, نیمه نصفه بغل کردم . اما شعار ندادم .  نه از ترس از سر همراهی. ‏
دلاور و قلدر هم نبودم .‌‏
نیستم کلن باتوم باشد می دوم . اما خوردم هم خوردم . کبودی ست دیگر.‏
حال‏م خوب ‏ست که هستیم
حال‌م بدست . از کینه‌شان به ما . از ما شدن و آن ها شدن که هی عمیق و عمیق تر شده ...‌‏

بی ویرایش‌م کلن ...‏
های که سبز نرم نیستم ولی. نه‏ع

۲۱ بهمن ۱۳۸۹

Be‌ance



یعنی جنس تون از چی می تونه باشه؟ خوش‌بحال‌تون. آخه که, وابسته گی جز لاینفک وجود آدم‌ه . مثل این که آدم راه بره بگه من احتیاجی به دهن‌م ندارم . هی چپ هی راست, هی رو به رو و پشت سر می گید؛ من وابسته نیستم . وابسته نمی شم .  والا خوش‌به حالتون ‌لابد بعد از این‌هم  دهن و ماتحت به کارتون نیاد...‌‏ 


*Beance:
Le Vocabulaire de lacan,2002 . Clero.Jean-Piearre حفره, خلاء در تعاریف لکان. ر.ک  :‏

۲۰ بهمن ۱۳۸۹

تاریکی






بازسازی ب‌ب از یک شیطنت شروع شد. عکس‌هاش را چسبانده بود به در و دیوار فیسبوک بی لیمیت و قفل . با روایت عکس,هزارجا بوده. از استکلهم تا بنارس.
ترم یک‌ام. من هیژده ساله‌ام. دانشگامان قد غربیل ست. دل م گرفته از عالم. از آدم. از جایی, نبود که میخاستم. هیژده ساله و سرخورده باشی در پاییز هفتاد و شیش. چشم ت بهتر می بیند. دل ت نازک تر می شود. تهران را خاتمی می لرزاند. من آن جا سر در لاک, صبح ها به کلاغ ها نان می دهم. این جا, از فرط ملال من, نوبت ب‌ب می رسد. که بلند بلند حرف می زند, به کوردی. موهای ش بلند و بلوند و آشفته ست و حتا نشُسته. آسیمه ست. متوجهش می شوم. از کی؟ نمی دانم . متوجهش می شوم. چیزی هست مشترک بین‌مان. نخاستن محیط! آن روز نمی دانستم. بعدن فهمیدم.
آذر برمی‌گردم تهران. به شلوغی شهرم. می آیم به دانشگاهی رنگ به رنگ. ب‌ب می ماند همانجا. هزارسال. من فراموش ش می کنم . این جا آن قدر آدم هست که زخم بزند که زخم بزنم که ب‌ب فراموش شود.
بازهم فیسبوک.
 و آدمهای مشترک. پیدایش می شود . اضافه می کنم ش به لیست. یک عصری هم می پرم توی مسنجرش که ای دادو بیداد که دکتری ت را گرفته ای و موهای ت را چیده ای و هیچ شباهتی به اسطوره ی مضطر معترض من نداری. و می کشم بیرون.

تمام نمی شود ب‌ب.  هی از نو می سازد خودش را. شیطان وار. هر شب به رنگی. شاید شبی خودم را از بام فیسبوک پرت کردم پایین. با نشانی کند شده با شی ای تیز روی دستم. نشانی نماینده ی ترس, از خودبازسازها...