۲۶ مهر ۱۳۹۱

دل‌پریشون

انار از رشت آمده برای رب و لوبیا جوانه زده توی گل‌دان. انار باید دانه شود. ده کیلوست . و لوبیا باید آب داده شود . زیر دل‌م تیر می‌کشد و خیال‌م که یک آدم نطفه می‌بندد . ‏

۱۷ مهر ۱۳۹۱

بت‌کده‌ی من


دخترها می‌آیند به خانه‌ام.  خانه‌ام یعنی خانه‌ایی که من و آقای سین با دقت و حوصله و البته خون دل آماده‌اش کردیم تا باهم زیر یک سقف و چند دیوار بیارامیم. اما حالا, با آمدن دخترها برای دیدار من, همه‌چیز دارد دیگرگون می‌شود. حالا باید فکر باشم که چه‌طور خانه خاص‌تر زیباتر و با سلیقه‌تر خودش را جلوه دهد. لابد دیوانه شدم. درباره‌ی خانه‌ی پدری هیچ‌وقت این‌طور نبود با در های بد قواره و دیوارهای قدیمی و البته مبلمان خوشرنگ و راحت‌ش. اما حالا برای‌م فرق دارد. از صبح مدام فکر می‌کنم کجا را چه‌طور به‌تر می‌شود جلوه داد. دیوانه شدم.‏
رومیزی چارخانه سفید و آبی را باید بردارم و رومیزی دست دوز هندی بیاندازم. روتختی سفید را جمع کنم و روتختی چهل تکه‌ی خاکستری را بیاندازم. سینی؟ سینی چه؟ کدام فنجان برای قهوه کدام قاشق برای فروت سالاد؟
دیوانه شدم حتمن! این دخترها دوست‍‌های قدیمی‌اند مال قبل از دانش‌گاه. مدتی‌ست فراق افتاده, حالا من فکر بزک دوزک زندگی آرام‌م هستم . دیوانه شدم لابد.‌‏

۱۶ مهر ۱۳۹۱

نشت

همسایه‌مان مرد. شده‌ام یک آدمِ خبر مرگ بده.‌ عجیب است مردن. زن همسایه را دوست نداشتم. اما حالا که دم‌پایی‌های لژدار قرمزش دیگر پشت در ولو نیست, حالا که دامادش پراید سفید هاچ‌بک‌ش را پارک نمی‌کند توی پارکینگ ما, دل‌م می‌گیرد.‏ یک‌هو دیگر نبودن یک آدم توی کت‌م نمی‌رود که نمی‏‌رود. آدم می‌میرد و این خاصیت منحصر به‌فردی نیست. تنها خاصیت تکرار شونده و عجیب.‌‏

۱۵ مهر ۱۳۹۱

۰۹ مهر ۱۳۹۱

بی‌تایتل

توی روز آدم از گذشته,همیشه یک‌چیزی جا می‌ماند, نه فراموش می‌شود و نه آن‌قدر مهم‌ست که پیش چشم بماند. مثل در قابلمه‌ بعد از شستشوی ظرف‌ها که چرب و مظلوم گوشه‌ای نشسته. حالا هیچ‌وقت سینک خالی نمی‌ماند

۰۸ مهر ۱۳۹۱

لابُّدم

نشسته‌م خیره به دست‌رنج‌م.سیگاری می‌گیرانم. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و خیره می‌شوم به اطراف,دود را که بیرون می‌دهم نفس عمیقی می‌کشم تا رایحه‌ش بنشیند به جان‌م. تمیزی خانه را می‌گویم.حال کشاورزی را دارم به‌وقت برداشت . جمع کردن تا کردن مرتب کردن سابیدن و برق انداختن آیین‌ی! ‏
می‌توانم شش ماه دست به هیچ‌کاری نزنم با عنکنبوت‌های روی تاقچه و کپک روی ظرف‌های نشسته در صلح معاشرت کنم, اما غم‌گین خاهم بود. تمیزوتراپی می‌کنم . کاشی ها که برق می‌افتد, بوی دامستس و شیشه‌شوی که‌ خانه را  بر دارد وقت وقت من‌ست. سرحال می‌شوم . ‏
پ.ن:‏
وقت دروست. باید چای بریزم و ته‌سیگارم را خاموش کنم.‌‏

۰۶ مهر ۱۳۹۱

دل‌گرفته بود, شاید

آقای سین نمی گذارد خاب‌هایم را برای‌ش تعریف کنم.آقای سین به خاب معتقد است.اعتقاد دارد موقع روایت خاب, یک چیزخوبی از من خارج می‌شود, کم می‌شود و جای‌ش پر نمی‌شود, الا باچیزی بد. من سر در نمی‌آورم. فقط می‌دانم که ممکن است حرف زدن یادم برود.
یک‌جور رابینسون کروزوئه‌ام . همه رفته‌اند. بقچه‌بندیل کرده‌اند و رفته‌اند شمال تا مینا را شاد کنند. در طول برنامه‌ریزی‌شان خبرم نکردند, دی‌شب گفتند عه! تو هم بیا خب! خندیدم. گفتم این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی؟ نمی‌توانم. دروغ گفتم. من کلن می‌میرم برای این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی سفر رفتن.
آقای سین هم نیست. امروز روز تعطیلامان بود. عصری گفت بریم. بریم خونه ی توران(مادرش) بعد هم حسینیه امیر‌سلیمانی بعد از آن می‌رویم ختم پدر آقای ت. و بعد هم می‌رویم خانه ی علی, که دارد نقاشی‌ش می کند که عروس‌ش را ببرد آنجا.
گفتم این‌جور بی‌برنامه و یک‌هویی نمی‌ام. دروغ گفتم...

۰۴ مهر ۱۳۹۱

غنی سازی حق مسلم ما را نموده است



سفر خوب‌ست. خام چون من‌ی پخته می‌گردد در سفر. سفر شدنی‌ست, اگر دلار این‌جور سربالا نرود. من به سفر خاهم رفت اگر غنی‌سازی اورانیوم متوقف شود

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

آواز مهیب


این‌که "ه" مرده جوان و ناگهان,مرگ را کرده شبیه زنگ درِ خانه. حالا هر لحظه ممکن است صدا کند. این‌که "ه" مرده غم‌ناک نیست. وحشت‌ناک نیست. مردن‌ش مثل آواز است, نه از جهت کیفیت. که بود . مثل آوازی‌ست از حنجره ای ناآشنا به زبانی غریب. مردن‌ش جریان دارد, مثل صدا. همیشه هست. سکوت نمی‌کند. دیبا که راه برود حرف بزند بخندد, صدای آواز مهیب می‌شود حتا. حالا کولی ای که در من‌ست, بیش‌تر وول می‌خورد, بیش‌تر می‌خاهد که در برود . حالا, خانه که خوب‌ست و پرنور, صدای نرم کولر, پنجره باز و گلدان‌ها, همه به مضحکه‌م گرفته‌اند, من آیا غمینم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




+

۱۳ خرداد ۱۳۹۱







مرهم  همین اوست که شکل من نیست . چیزی است از جنس همان بعد از ظهر شهریور, آفتابی و ملایم, خنک و نسیم‌طور.
بعدترمان زمستان هم شد. سرما, شب, ترس...
مهری بی بدیل میان چهره و دست‌های‌ش بود, هست, برای درمانِ همه زخم کهنه‌ای . قصه هم نیست حکایت‌ش. همین‌جا, توی همین‌ شهر, یکی از همین صورت‌ها, شد معجزه‌ی من. چیزی که می‌سازد از جنس صبر, امانت و صداقت از آیین فراموش شده ای‌ست. از میان گذشته آمده. هر آن‌چه ندارم, نداریم را دارد, که شکل من نیست که خوب شکلی است, که طبیب است, همین مرد.
اوهوم قصه هم نیست, کنارم است ...

۲۷ مرداد ۱۳۹۰

۲۵ مرداد ۱۳۹۰

حتا وقتی هم که کار نمی کنم. جوری ست که نخست نقاشم بعد زنم. این از هویتم . یعنی تعریف دیگری از خودم ندارم . هیج جا روی هیچ مختصاتی تعریف نمی شوم. این از مسخره باشیده‌گی موقعیت این‌جانب ست نه دارا بودن عوالم خاصو متفاوت.
من به زبانی مشخص خاب می بینم . حرف می زنم. رویایم به فارسی ست . خیالاتم هم فارسی ست. بعد یک گوشه ای همین دور وبر می بینم زنی هم سن سالم توی همین شهر , با همین زبان آزار دیده . مورد خشونت بوده . شروع میکنم به انکار بخشی از خودم, همان زبان . و از این‌جا کابوس آغاز می شود. انکار آغاز کابوس ست. کابوس شروع نقاشی ست .
همین ست که نقاشی می شود هویت آدم. بس‌که اولویتهای قبلی خط خورده اند . بی معنایی وطن هم به همین طریق اتفاق افتاد. بس‌که خشونت دیدم , منِ زن. این جا و توی همین جغرافیای لعنتی. پنهان نکرده ام هیچ وقت هیچ جا که  این خاک را وطن نمی دانم . حس غربت عمیقی دارم این جا . همه ش در معرض تجاوز . پیداست که تجاوز به آلت دوجنس مربوط نیست. دائم الحامله ایم ما زنان.
این ست که نقاشی میشود حریم امن م . جای زبان مادریم . جای وطن . بعد ببین, وقتی توی رابطه, این بخش تو نادیده گرفته شود چه واکنشی خاهی داشت. پدرت ( دیوار او کوتاه است الان که هم مردست هم همخون و هم رابطه مان نیمه فعال) نادیده بگیردت . او هم به انکارباشد. و وامصیبتا که این ندید گرفتن پای‌ش باز شود به روابط عاطفی...
عدم امنیت, نخستین چیزی ست که حس می کنم. بعد هم واکنش. مسلمن پروسه ی خوشایندی نخاهد بود.
آدم ها دنیاشان را روی ستون های عظیم بنا نمی کنند. گورپدر یونان باستان و اسطوره هاش. شکننده تریم از این ها. به یک سوال کوتاه می شود آدمی را بسازی از نو. وقتی یاد بگیری آدم ها را همه را یکدست نبینی مسلمان ایرانی. شرقی مذهبی. شاعر شرقی حساس. مومشکی زیبا روی ایرانی.

۲۴ مرداد ۱۳۹۰

۲۷ تیر ۱۳۹۰

از بی‌خاب‌ی و چاپ هیژده‌م حقیقت و زیبایی

بی‌خاب‌م.گاهی بیش‌تر از چهل ساعت بیدارم.یک‌سر. و به‌این‌ترتیب روز و شب را گم کرده‏ام. پیش از این آدم‌ی بودم با نه/بیست‌وچاهار ساعت خاب. (آیا گوشت آدم را می‌خاباند؟).شب را هیج‌وقت این‌طور که حالا, تجربه نکرده بودم. شب دل را صاف می‌کند. دلِ صاف یعنی شرایط مست‌ی. بعد بی‌خابی تمرکز را کم می‌کند. اشتها را کم‌تر.صبح‌ی بعد از خریدن چاپ هیژده‌م حقیقت و... توی خیابان خلوتِ نه‌نیم, جلوی دفتر "م" از حال رفتم. بی‌هوش نبودم. قدرت حرکت نداشتم. تجربه‌ی اول‌م بود. "م" آمده بود برای خرید نان. خبر نداشت من آن حوال‌ی‌م.از دیدن منِ یک‌هویی و از حال رفته چه‌قدر قصه می تواند بنویسد. داستان نویس نیست. حیف.  
باید "آ" را پیدا کنم. کتاب حقیقت و ...‌ش را پس بدهم. از هفتادوهفت دست من‌ست. چاپ اول‍‌‌‌ ش. نه ئی‌میل و نه شماره‌ای از او دارم. آخرین بار,خبر را بی‌بی‌سی داشتم . کارش را کریستی‌ز فروخته بود. زنگ بزنم حراج‌خانه که لطفن شماره‌ی آن‌پسرک لاغر مردنیِ هفتادوهفت را بدهید به من. کتاب‌ش را می‌خاهم پس بدهم. خودم چاپ هیژده‌ش را به‌قیمت یازده‌هزاروهشت‌صد از ته یک کتاب‌فروشی پیدا کردم و بعد از حال رفتم.

زوائد: مخترع لباس مسلمن خری بوده سردسیر زندگی‌کن. مخترع سوتین خرتر پدرنامرد سکسیست‌ی بوده با خاب و خوراک‌ به‌جا.

۱۳ تیر ۱۳۹۰

وب‌لاگ نویس‌ی به مثابه بیرون گذاشتن زباله

چند ماه آخر شروع کردیم به خودزن‌ی. خودمان را پیش چشم هم‌دیگر به گند کشیدن. رابطه برای تن‌هامان کار می‌کرد هنوز. شور و میل به‌قدر روز اول بود. هنوز دیوانه‌گی تن‌ها بود. سرمستی از لمس . هنوز هم کشف بود. هنوز هم کلمات کار می‌کردند به‌وقت تن‌مان . اما خارج از آن نه. سرد بود. همه‌چیز. کجا, چه چیز خراب شد, نمی‌دانم. بعد از این همه زمان, هنوز دستگیرم نشده.
امروز از پل گیشا که رد می شدم  اشک‌م در آمد. یک‌جای کار می لنگد. بعد از گندی که به خودمان زدیم. بعد از آن تخریب. چرا باید دل‌تنگ مردی باشم که موقع ترک‌ش از او متنفر بودم؟
تابستان بود. مرداد. مدل‌م بود. نه. مدل من نبود. خاسته بودم که, مدل‌م باشد. بعد هم کلمات بود به وقت نقاشی. کار و بار و پول را ول کرده بود و برگشته بود. می‌مردم برای ول کردن‌های‌ش . چیزی ورای دوستی بود بین‌مان. یک‌جور فهمیدن. یک‌جور افتخار می‌کردیم به‌هم . همین‌طورها, شروع شد. فیلم که می‌دیدیم باهم, پاز می‌شد و شروع می‌کردیم به حرف زدن . تا ساعت‌ها. شیفته‌وار. موسیقی که گوش می کردیم , آرام‌آرام, صدا را کم می‌کردیم و پرت می‌شدیم توی کلماتِ هم. همه‌اش دنیاهامان در هم می‌لولید. کلمه خدا بود. ساز هم بود. به وقت دل‌تنگ‌ی. برای‌م ساز می‌زد. آواز هم می‌خاند. صبح‌ها بیش‌تر. تا صبحانه آماده شود هم, حرف می زدیم . زیر دوش که می‌رفت  بلند بلند حرف می زد. حتا جواب‌م را نمی شنید بعد بازی می گذاشتیم حدس بزند که چه جواب داده‌ام . جرزن‌ی می کردم. می‌فهمید . تنبیه‌م حرف نزدن بود. باید تاقت می آوردم . و  یکی مان باید شروع می کرد به مثنوی خاندن. بعد, باز به بی‌راهه می‌رفتیم. کم حرف که شدیم, معلوم بود جایی, چیزی از کار افتاده . بعدهم, کم کم فیلم ها را یک نفس می دیدیم . موسیقی را با صدای بلند گوش می کردیم . بی بهانه مثنوی را مرتب می خاندیم . بعدتر فاصله شد. ‏
من بی توجه شده بودم . بارها به‌م تذکر داد که حرفی زده و نشنیدم . ساعت قرارها را یادم می‌رفت. فراموش می کردم که کجا چه پوشیده . یادم می رفت ببوسم‌ش حتا. و پیش می آمد که روزهای متوالی نباشیم باهم.  به‌تر از من بود. مهربان‌تر بود با خودش. دل‌تنگ که می شد, نامه می نوشت. همان ئی‌میل. هم‌دیگر را می دیدیم پی‌ش. بعد که فهمیدم با نزدیک‌ترین دوستم خابیده , تا مدت‌ها نبخشیدم‌ش. بعدتر, که مدام پی‌م را می‌گرفت, کوتاه آمدم. کنار هم بودیم, اما من حرف نمی‌زدم نمی‌شنیدم‌. این دیوانه‌ش می‌کرد. و من مدام فشار می‌دادم, جایی را که دردش می آمد. دردم آمده بود از خیانت‌ش.
یادم نمی آید. یادم نمی آید چه شد, چه شد که افتادیم به این قسمت داستان. حالا یاد تن‌ش. یاد حالت دستان‌ش وقتی فرمان را نگه می داشت . دیدن مسیرهای مشترک, اشک‌م را در می‌آورد. کاش حال‌ش بهتر از من باشد. آفتاب صبح‌های تاستان دیوانه‌ش نکند. فراموش کرده باشد. همان‌طور که محو شده از زندگی من انگار که هیچ وقت نبوده. نه آدرس ای نه شماره تلفنی و نه حتا ئی‌میلی.