۲۷ مرداد ۱۳۹۰
۲۵ مرداد ۱۳۹۰
حتا وقتی هم که کار نمی کنم. جوری ست که نخست نقاشم بعد زنم. این از هویتم . یعنی تعریف دیگری از خودم ندارم . هیج جا روی هیچ مختصاتی تعریف نمی شوم. این از مسخره باشیدهگی موقعیت اینجانب ست نه دارا بودن عوالم خاصو متفاوت.
من به زبانی مشخص خاب می بینم . حرف می زنم. رویایم به فارسی ست . خیالاتم هم فارسی ست. بعد یک گوشه ای همین دور وبر می بینم زنی هم سن سالم توی همین شهر , با همین زبان آزار دیده . مورد خشونت بوده . شروع میکنم به انکار بخشی از خودم, همان زبان . و از اینجا کابوس آغاز می شود. انکار آغاز کابوس ست. کابوس شروع نقاشی ست .
همین ست که نقاشی می شود هویت آدم. بسکه اولویتهای قبلی خط خورده اند . بی معنایی وطن هم به همین طریق اتفاق افتاد. بسکه خشونت دیدم , منِ زن. این جا و توی همین جغرافیای لعنتی. پنهان نکرده ام هیچ وقت هیچ جا که این خاک را وطن نمی دانم . حس غربت عمیقی دارم این جا . همه ش در معرض تجاوز . پیداست که تجاوز به آلت دوجنس مربوط نیست. دائم الحامله ایم ما زنان.
این ست که نقاشی میشود حریم امن م . جای زبان مادریم . جای وطن . بعد ببین, وقتی توی رابطه, این بخش تو نادیده گرفته شود چه واکنشی خاهی داشت. پدرت ( دیوار او کوتاه است الان که هم مردست هم همخون و هم رابطه مان نیمه فعال) نادیده بگیردت . او هم به انکارباشد. و وامصیبتا که این ندید گرفتن پایش باز شود به روابط عاطفی...
عدم امنیت, نخستین چیزی ست که حس می کنم. بعد هم واکنش. مسلمن پروسه ی خوشایندی نخاهد بود.
آدم ها دنیاشان را روی ستون های عظیم بنا نمی کنند. گورپدر یونان باستان و اسطوره هاش. شکننده تریم از این ها. به یک سوال کوتاه می شود آدمی را بسازی از نو. وقتی یاد بگیری آدم ها را همه را یکدست نبینی مسلمان ایرانی. شرقی مذهبی. شاعر شرقی حساس. مومشکی زیبا روی ایرانی.
۲۴ مرداد ۱۳۹۰
۱۵ مرداد ۱۳۹۰
۲۷ تیر ۱۳۹۰
از بیخابی و چاپ هیژدهم حقیقت و زیبایی
بیخابم.گاهی بیشتر از چهل ساعت بیدارم.یکسر. و بهاینترتیب روز و شب را گم کردهام. پیش از این آدمی بودم با نه/بیستوچاهار ساعت خاب. (آیا گوشت آدم را میخاباند؟).شب را هیجوقت اینطور که حالا, تجربه نکرده بودم. شب دل را صاف میکند. دلِ صاف یعنی شرایط مستی. بعد بیخابی تمرکز را کم میکند. اشتها را کمتر.صبحی بعد از خریدن چاپ هیژدهم حقیقت و... توی خیابان خلوتِ نهنیم, جلوی دفتر "م" از حال رفتم. بیهوش نبودم. قدرت حرکت نداشتم. تجربهی اولم بود. "م" آمده بود برای خرید نان. خبر نداشت من آن حوالیم.از دیدن منِ یکهویی و از حال رفته چهقدر قصه می تواند بنویسد. داستان نویس نیست. حیف.
باید "آ" را پیدا کنم. کتاب حقیقت و ...ش را پس بدهم. از هفتادوهفت دست منست. چاپ اول ش. نه ئیمیل و نه شمارهای از او دارم. آخرین بار,خبر را بیبیسی داشتم . کارش را کریستیز فروخته بود. زنگ بزنم حراجخانه که لطفن شمارهی آنپسرک لاغر مردنیِ هفتادوهفت را بدهید به من. کتابش را میخاهم پس بدهم. خودم چاپ هیژدهش را بهقیمت یازدههزاروهشتصد از ته یک کتابفروشی پیدا کردم و بعد از حال رفتم.
زوائد: مخترع لباس مسلمن خری بوده سردسیر زندگیکن. مخترع سوتین خرتر پدرنامرد سکسیستی بوده با خاب و خوراک بهجا.
۱۶ تیر ۱۳۹۰
۱۳ تیر ۱۳۹۰
وبلاگ نویسی به مثابه بیرون گذاشتن زباله
چند ماه آخر شروع کردیم به خودزنی. خودمان را پیش چشم همدیگر به گند کشیدن. رابطه برای تنهامان کار میکرد هنوز. شور و میل بهقدر روز اول بود. هنوز دیوانهگی تنها بود. سرمستی از لمس . هنوز هم کشف بود. هنوز هم کلمات کار میکردند بهوقت تنمان . اما خارج از آن نه. سرد بود. همهچیز. کجا, چه چیز خراب شد, نمیدانم. بعد از این همه زمان, هنوز دستگیرم نشده.
امروز از پل گیشا که رد می شدم اشکم در آمد. یکجای کار می لنگد. بعد از گندی که به خودمان زدیم. بعد از آن تخریب. چرا باید دلتنگ مردی باشم که موقع ترکش از او متنفر بودم؟
تابستان بود. مرداد. مدلم بود. نه. مدل من نبود. خاسته بودم که, مدلم باشد. بعد هم کلمات بود به وقت نقاشی. کار و بار و پول را ول کرده بود و برگشته بود. میمردم برای ول کردنهایش . چیزی ورای دوستی بود بینمان. یکجور فهمیدن. یکجور افتخار میکردیم بههم . همینطورها, شروع شد. فیلم که میدیدیم باهم, پاز میشد و شروع میکردیم به حرف زدن . تا ساعتها. شیفتهوار. موسیقی که گوش می کردیم , آرامآرام, صدا را کم میکردیم و پرت میشدیم توی کلماتِ هم. همهاش دنیاهامان در هم میلولید. کلمه خدا بود. ساز هم بود. به وقت دلتنگی. برایم ساز میزد. آواز هم میخاند. صبحها بیشتر. تا صبحانه آماده شود هم, حرف می زدیم . زیر دوش که میرفت بلند بلند حرف می زد. حتا جوابم را نمی شنید بعد بازی می گذاشتیم حدس بزند که چه جواب دادهام . جرزنی می کردم. میفهمید . تنبیهم حرف نزدن بود. باید تاقت می آوردم . و یکی مان باید شروع می کرد به مثنوی خاندن. بعد, باز به بیراهه میرفتیم. کم حرف که شدیم, معلوم بود جایی, چیزی از کار افتاده . بعدهم, کم کم فیلم ها را یک نفس می دیدیم . موسیقی را با صدای بلند گوش می کردیم . بی بهانه مثنوی را مرتب می خاندیم . بعدتر فاصله شد.
من بی توجه شده بودم . بارها بهم تذکر داد که حرفی زده و نشنیدم . ساعت قرارها را یادم میرفت. فراموش می کردم که کجا چه پوشیده . یادم می رفت ببوسمش حتا. و پیش می آمد که روزهای متوالی نباشیم باهم. بهتر از من بود. مهربانتر بود با خودش. دلتنگ که می شد, نامه می نوشت. همان ئیمیل. همدیگر را می دیدیم پیش. بعد که فهمیدم با نزدیکترین دوستم خابیده , تا مدتها نبخشیدمش. بعدتر, که مدام پیم را میگرفت, کوتاه آمدم. کنار هم بودیم, اما من حرف نمیزدم نمیشنیدم. این دیوانهش میکرد. و من مدام فشار میدادم, جایی را که دردش می آمد. دردم آمده بود از خیانتش.
یادم نمی آید. یادم نمی آید چه شد, چه شد که افتادیم به این قسمت داستان. حالا یاد تنش. یاد حالت دستانش وقتی فرمان را نگه می داشت . دیدن مسیرهای مشترک, اشکم را در میآورد. کاش حالش بهتر از من باشد. آفتاب صبحهای تاستان دیوانهش نکند. فراموش کرده باشد. همانطور که محو شده از زندگی من انگار که هیچ وقت نبوده. نه آدرس ای نه شماره تلفنی و نه حتا ئیمیلی.
۰۸ تیر ۱۳۹۰
۳۱ خرداد ۱۳۹۰
در گذر عمر کنسرت همخوانی و همنوازی گروه خنیا سرپرست گروه: پری ملکی
سرپرست گروه: پری ملکی
آهنگساز: جلال امیرپورسعید
دوم و سوم تیرماه 1390
تالار وحدت
ساعت 21.00
مراکز فروش
گیشه تالار وحدت: خیابان حافظ، خیابان استاد شهریار، تلفن: 66705101
مرکز موسیقی بتهوون: خیابان کریم خان، خیابان سنایی، نبش خیابان ششم، تلفن: 88313868
فروشگاه سیاه سفید: میدان انقلاب، جنب سینما بهمن. تلفن: 66971603 و 66952497
فروشگاه ققنوس: تجریش، رو به روی سینما آستارا، پاساژ حیدریان، تلفن: 22728007 و 22738007 - تحویل در محل
فروش اینترنتیwww.iranconcert.com
خوانندگان: پری ملکی، علیرضا وکیلی منش، حمیرا مظاهری
جلال امیرپورسعید: تار
آوا ایوبی: تارباس و عود
حسین قاسم زاده: نی
هومان رومی: کمانچه
محمد عشقی: سنتور
محمدرضا ساکی: دف، دایره و کوزه
بامداد ملکی: تمبک و دوایر کوکی
آهنگساز: جلال امیرپورسعید
دوم و سوم تیرماه 1390
تالار وحدت
ساعت 21.00
مراکز فروش
گیشه تالار وحدت: خیابان حافظ، خیابان استاد شهریار، تلفن: 66705101
مرکز موسیقی بتهوون: خیابان کریم خان، خیابان سنایی، نبش خیابان ششم، تلفن: 88313868
فروشگاه سیاه سفید: میدان انقلاب، جنب سینما بهمن. تلفن: 66971603 و 66952497
فروشگاه ققنوس: تجریش، رو به روی سینما آستارا، پاساژ حیدریان، تلفن: 22728007 و 22738007 - تحویل در محل
فروش اینترنتیwww.iranconcert.com
خوانندگان: پری ملکی، علیرضا وکیلی منش، حمیرا مظاهری
جلال امیرپورسعید: تار
آوا ایوبی: تارباس و عود
حسین قاسم زاده: نی
هومان رومی: کمانچه
محمد عشقی: سنتور
محمدرضا ساکی: دف، دایره و کوزه
بامداد ملکی: تمبک و دوایر کوکی
پ.ن: اونی که سنتور به دست و لبخند به لب ایستاده گوشهی دلست. ترنجمانست
۳۰ خرداد ۱۳۹۰
۱۹ خرداد ۱۳۹۰
همیشههای خشکشویی آبشار تمام شد
خودش را دار زده. آدم فکر میکند مرد که چهل و پنج ساله شد, ایمن ست دیگر. چهل و پنج ساله بوده و خودش را دار زده. مادرش رفته بوده سفر. بر که می گردد پسر را آویزان می بیند از سقف. نه ایمن نیست آدم.هیچ وقت. قد کوتاه و زبل بود. زیر شیشهی پیشخانش روی یک کاغذ کوچک و براق, خطاطی کرده بود که: هرچه بر ما میرود از سستی و نادانی ماست / گله از بخت و شکایت ز فلک عین خطاست, هر بار هم تاکید میکرد خانم "ه" دستِ خط خودمه و میم خانم را به سکون می گفت.ای داد. لابد برای ش کار نمی کرده شعر. سبیل داشت. از همین سبیلهای نازی آبادی . همیشه هم, یک پیراهن صورتی ابریشمی تنش بود با مارک تامی. خودش را دار زده. مجرد بود. همیشه ,لباسها بوی واکس می گرفت و من هر بار میگفتم که آخرین بارست که لباس را می دهم آقا صادقِ آبشار. و باز هربار لباسها را می بردم پیش خودش. هر بار اول می پرسید پدر؟ هواشو داری اون سید رو .
۱۰ خرداد ۱۳۹۰
شکیلا
اسمش شکیلاست. باریک ست و بلند. کمرش باریک تر. شانزده سال ش هم نیست. میان دختران از همه قشنگتر ست. زیباتر. گفتم که نگاه نکن به بچه ها, که بوم های رنگ بهرنگ را می زنند زیر بغلشان. نقاشی کار سختی ست. یک چیزی دارد در رفتارش, در کم حرفیش, در نگاهش, یکچیزی بی اسم, یا من اسمش را نمی دانم . ادبار زنانه شاید. شانزده ساله و این همه زن؟ این طور که, موقع حرف زدن یک چیزی موزون, می چرخد توی تنش. کم حرف ست . آرام حرف می زند. گفتم باید ناخن هایت همیشه کوتاه باشد. از ته. عمدن گفتم . میخاستم رایش را بزنم. حیف ست نقاش شود . با راهبهگی چندان تفاوت ندارد . دستهاش را خندان گذاشت توی دستهام . گفتم برو موسیقی یاد بگیر ساز بزن . دست هات چابکند . فقط خندید. پرسیدم مادرت راضی ست پدرت؟ چرا نیامدهند؟ خبر دارند؟ گردنش را کجکی گرفت, لبخند زد . گفتم تا چند وقت دیگر باید کلاف بسازی پارچه بکشی رو بوم . بومت را سنباده کنی . قلمموها را آن گوشه ببین , بزگ تر ها را . دستت این جور, به این شکل نمیماند ... نیمرخ بود. رویش به سمت پنجره و بوم بزرگ نیمه کاره . فایده نداشت . کجا می گذاشتمش . عروسک بود اصلن . من بیحوصله. آمد. سخت می گرفتم بهش. سخت تر از دیگران. نقاش شده حالا. نیمرخ که می ایستد رو به پنجره می ترسم نگاهش کنم بس که ترد است . باریکست .
۰۸ خرداد ۱۳۹۰
بر ِ خیابان عبارتای اروتیکست. و عاطفی... بسیار عاطفی
خانهمان بر خیابان اصلیست. درهای خانه در محاصرهی کرکرههاست. صبحها, پنجرهی اتاقم اگر باز باشد, با صدای بالا رفتنهاشان بیدار میشوم. عصری زنگ خانه را زدند که, کرکرهها را بگذارند توی حیاط امانت. تا بفروشندشان. جاکنشان کرده اند. بهجایشان کرکرههای برقی سفید و براق و صاف, کار گذاشتهاند. اینها رفتنایند, تا ساعاتی دیگر. کرکرههای محله! شاهد خداحافظیهای عاشقانه. بغل شدنهای نیمه شب. رهسپارکردن مهمانهای عزیز.
زردم؟ آره و زدم روی سطح.. دل هم گرفته ست.
۰۲ خرداد ۱۳۹۰
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
اشتراک در:
پستها (Atom)