۱۲ آبان ۱۳۸۹

به من


...
سلیمان مرده است 
چون من
و من همچنان به عصای او 
که موریانه آنرا خورده است
تکیه دارم 


بیژن جلالی


تصویر: رنگ روغن روی کاغذ روزنامه. اکتبر دوهزار و نه

۰۷ آبان ۱۳۸۹

بابا. سه

شادی نیست, یکجور فرار به توهم ست. از جنس :"می شد از این هم بدتر باشه". این طوری ست که لبخندزن شده ایم . وقتی کاغذ توی پاکت را می خانم, همان پاکت که محتوایش عکس های سی تی اسکن ست. خوشحالی می کنم . همه ی این ها می شد که دچار باشند و نیستند؛ کبد طحال استخان لگن پانکراس دیافراگم حتا... . ابله م! بلی هستم .‏

سلول سرطانی اما, ممکن ست هر جایی باشد الان . موذیانه پی ساختن توموری دیگر. به توهم فرار می کنم . جایی دنبال قدرت هستم . خدا انگار!‏ از قدرت متنفرم .‏


پ.ن: اگر گریه کنم به تر می شوم . خشکیده 
پ.ن مرتبط حتا : سرکار خانم تخمک اگر دست به کار شود شاید تنظیم این بالا/پایین هورمون, مقداری از سنگینی این بغض را کم  کند . این هم خشکیده. پریود نمی شوم 

۰۲ آبان ۱۳۸۹

بابا . فکرهای کمکی و کاریدی

قبیله اند.طایفه اند.چهار خاهر و سه برادر.هر کدام سه چهار بچه. بچه هاشان ازدواج کرده اند و هر کدام شان یکی دو تا بچه . قبیله از سه نسل و نسل سوم ش هم چیزی بین ده روز تا پنج سال .بعد هم پراکنده اند در اقصا نقاط عالم . این ها  قوم پدرند.‏
این ها را بی جهت نمی گویم . میخاهم از تعداد تلفنی که می کنند و صدای زنگ تلفن بگویم . از سر و سینه زدنشان پشت خط .از این وعده ای که می دهند که این بار برای عیادت ش می آییم و حتمن گفتن شان بگویم . ‏
از این که میل ندارم الان این ها را که این قدر مهربانند برای برادرشان و برای من نه برای مامان نه . ‏
بعد بگویم که امروز تمام وقت من جای رخشنده خانم کمک حال مامان بوده ام . بادمجان ها را روی تراس گذاشتیم کباب شود . مرغ ها را پاک کردیم . سیر ها را حبه کردیم انداختیم  توی روغن زیتون . گوشت ها را خرد کردیم . کرفس ها هم  پاک شد. شسته شد و در آخر تفت دادیم شان.کدو برای احمد آقا . نعنا برای خورشت کنگر عمو حسن . گوجه  ها شسته شد ریختیم داخل مخلوط کن برای پوره گوجه ی دمی گوجه برای دختر عمه مهری . گزهای سکه ای دوتکه شد بسته بندی شد برای هوشنگ خان که با چای بخورند . مایه خورشت قیمه برای قیمه ی عمه محبوب و عروس بزرگه ش . پوست پرتقال تفت داده شد برای لا پلوی عروس کوچیکه ی عمه فرح . مواد مرصع پلو تهیه دیده شد برای  داماد تازه ی عمه فرح باز...  کیسه های برنج . مقدار روغن . سرکه و ترشی .قند و مرباها چک شد . کم نباشند . بله امروز من و مادر حتا فرصت نداشتیم به اون تومور موذی لعنتی فکر کنیم. بوی سیر و بادمجان و مهمان اگر و مگر نذاشت که . ازین رو بهترم حالا . ‏

بابا . دو

رفته پیش دکترش و گفته که باشه . که یعنی موافق م با جراحی . به ما چیزی نمی گفت . دلشوره داشتم . اگر زیربار نمی رفت باید اصرار می کردیم . من از پاپی ِ کاری شدن, متنفرم . برای من هیچ چیز ِمطلق یا نزدیک به مطلقی وجود ندارد. و برای همین هم هیجوخ اصرار بر هیچ چیز ندارم . امروز رفته بیمارستان . همان بقیه اله لعنتی و متاسفانه مجهز. همانجا که دستمان زیر سنگ سپاه می ماند . جان بابای م ... دکتر گفته کراتینین بالاست . گفته چرا همراه نداری ؟ کوبیده آرام روی پیشانی ش وختی جواب آزمایش خون را دیده . دکتر را می گویم . بابا از هزار در و بی در حرف زد و آخر این ها رو گفت . وقتی می رفت سمت اتاق ش گفت که بغض کردم . گفت نه حال م خوبه اما دلم گرفته . وقتی این حرف ها رو زد که چشم در چشم نباشیم . من اما حال م بی چاره ست . حال من هیچ چاره ای ندارد جز صبر . جز امید . بغض هم هست. توی گلوی م توپ بازی ش گرفته . فردا سی تی اسکن کامل می گیرند از جمیع دستگاه دفع ادرار . دکترش مینیمال ایست است . کم حرف می زند . سی تی اسکن می گیرند و بعد دستور بستری می دهند ... دل م چالاپی می افتد هر از گاهی ... ‏

بابا. یک


دوسال و نیم شد. دوسال نیم پیش این قدر خون دفع کرد و رفت پیش پزشک و نتیجه نگرفت که قلبش از شدت کم خونی ایستاد . من به معجزه اعتقاد ندارم . توی فیلم دیدم و توی بیمارستان رشت . مُرد . بابا مرد . چشم هاش رفت. قبل ش کاملن ایستاد و ادرارش همه, کف زمین . لوکیشن بیمارستان رشت بود و ما که مسافر و تنها و بابا که به لحظه ای برگشت. زنده شد . بیمارستان به بیمارستان. پزشک به پزشک . چه بلایی بود این سرطان . بعد از یک سال در به دری میان بوی بیمارستان و نشستن های طولانی . دلهره و دلهره, بالاخره علت یافته شد . آغاز ماجرا . آغاز درد مضاعف . توده داخل لنگنچه ی کلیه. کلیه خارج شد . توده رفت پاتولژی و بعد کاغذ پاتولژی خیابان ملاصدرا تاکسی های ونک شدند جهنم من . تشخیص کنسر . توده ی بدخیم . بعد باز هم پروستات و لوله حالب و مثانه . بی حسی از کمر . جراحی بعد از جراحی . حسابش دستم نیست . بین جراحی ها ب ث ژ و تزریق موضعی از راه مجاری ادراری . پدرم... دوسال انگار ده سال .افسرده ست . کجخلقی ش دو برابر . بی میل شده به زنده گی حالا . پزشکش گفته باید مثانه خارج شود . زیر بار نمی رود . دیروز دستور بستری داشته برای امروز و زیر بار نرفت .... دلم هری می ریزد .‏ 
فکر کنم همین

۱۳ مهر ۱۳۸۹

تهران به روایت عکس های مهران مهاجر






غرض مهران مهاجر هر چه بوده . تصاویر برای من بیانگر بهت ند. انگار کن که آسفالت و دیوار. سیمان و آهن . فلز و شیشه مبهوت و متحیرند از آن چه به سرشان رفته . شاهدان ناباورند این ها . خاموشی کشنده شان از سر دل پُری ست . این گرد خاکستری ریخته شده در عکس ها . این جنبنده های تار . عمد حذف زنده گی روزمره از تهران شلوغ . سرما و تنهایی همه ش از سر بهتی است انگار که این شهر نتواند باور کند که پل های ش قاتل شدند و آسفالت ش پذیرای خون گرم شهروندش . بی قراری عظیمی نهفته دارد انگار . تصاویر قبرستان قبل از صور ست به روایت کهن .روز داوری در راه .نزدیک حتا...‏‏


عکس ها را می توانید  در دیده ببینید

۱۲ شهریور ۱۳۸۹

سبُک ای









- "چرا دلتنگی ؟ مگر جامه ات می باید با سیم ؟
- ای کاشکی, این جامه نیز که دارم , بستندی!‏"‏







بهانه ش , این چند خط آیدای آهو نشونده .‏



برای من شش ماه, این که بدانم شش ماه زنده گی را دارم . مال خودم. که انجام ش دهم, یعنی ابدیتی پیش رو دارم.‏

هیچ ندارم . همان کوله ای را هم که این دخترک دارد را حتا, ندارم . این نداشتن . دلبریده گی ست یعنی, از اشیاء م. از آن چه هست که برای م باشد و میل شان ندارم . تماشاگر هم ایم فقط . تا همین, چندی پیش, کاری ناتمام بود بربوم . آن هم تمام شد . هیچ چیزی نیست دیگر. که لحظه آخرهم , بخاهم برگردم و به پشت سر نگاه کنم . ستون نمک نخاهم شد از این بابت* . کنده شده م . کی را نمی دانم . چجورش را هم . هر لحظه می شود که تمام. و بروم .‏



کلمه ؟

کلمه هم ندارم. این روزها, فقط زندگی را دارم. لحظه ها را. دوست ش دارم . محض فان . محض این که می خنداندم. مسخره و تلخ...‏

شاد هم هستم . نا شاد هم. تغییر آب و هوای روان از دارایی هاست. دل بسته گی هم توی ش هست . دروغ چرا! کمی از آن را دارم.‏

واقعیت ماجراست . آدمی هستم در " طول روز", عرضپیما!‏





پانوشت ش:‏

هیچ تضمینی نیست که فردا هم, همین باشد آدم. این ها همه در مدح خودم هم هست. دارم دست بالا می گیرم خودم را بین تان .‏

وگرنه:‏

"... که از خود , ملول شده بودم" .





> هردو نقل قول از مقالات شمس ست

* داستان ابراهیم ولوط و قوم لوط و پشت سر نگریستن و ستون نمک شدن شان را باید بدانید . اگر هم نمی دانید عیب نیست, بپرسید.‏

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

شيدایی




آدم هیچ وقت نباید ملال را به طور کامل درمان کند
                                                  
   دوراس                                                                                               

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

...




دیروز وختی رسیدم بالای سرش زیرش پرخون بود. از صدای یه جیغ پریده بودم تو حیاط. از یکی دوساعت قبل ش گم  شده بود . همه جا رو گشته بودیم . زیر زمین,  پشت بوته ی  درخت مو . لای رزهای پایه کوتاه, بین تخته چوبهای ته حیاط. نبود که نبود . دیوانه و شوریده س . دنبال آدما راه میفته . نمی فهمه فرق داره. نمی دونه گربه ها گربه ن. آدما همه جور حیوونی رو شاملن . نمی فهمه اون فقط گربه س و ماها هرکدوم هزار جور جکجونوریم . ابولفضل سوپری گفت دیده تش که رفته داخل حیاط مجتمع همسایه . همونجا که قبلن بوده. نمی دونم چی به سرش آوردن . نمی دونم چی به سرش رفته. من خونین پیداش کردم .پخش, کف حیاط . پرتش کرده بودن از بلندی تو حیاط . تراس و پنجره هاشون مشرف حیاط ه . فک کردم مرده . فلج شدم . پیش پیش کردم بلند شد . پس زنده س. چند قدم راه رفت و بعد دوباره پخش زمین شد . اون سه تا گربه ی دیگه ریختن سر خون های رو موزاییک حیاط . لیس می زدن. مرچ مرچ ... چه قد کریه بود صحنه ها. تا حالا حیوون خونه گی نداشتم. مث دیونه ها, زنگ زدم اول صد و هیژده, شماره یه مطب رو گرفتم. پزشک ش نبود. دوباره زنگ زدم صدوهیژده, گفتم یه شماره شبانه روزی بده. گفت نداریم. هوارم رفته بود آسمون. یه مطب دیگه . و باز نبود . دامپزشکای شهر تشریف برده بودن افطار . طفلکی نمیره ... دل م رو زدم دریا دستکش کردم دستم. باند و بتادین و سرم شتشوی لنزم هم بود. شستم ش . زخم, روی پنجه هاش بود و روی پیشونی ش . زخم ها رو بستم . به جای میو میو کردن سکسکه می کرد. با اون حال نزارش ازم فاصله می گرفت . براش جعبه درست کردم تا نزدیک صبح به ش سر زدم . می ترسیدم مبادا جایی تو بدن ش خونریزی کرده .... نمیره تا صبح نمیره تا صبح ... موند اما. زنده موند .صبح ی بعد یه چرت کوتاه. وقتی رفتم بالا سرش همون خر همیش همیشه گی بود. پرید بیرون. میو میو کرد . موس موس م رو کرد . نفهمه هنوز. اعتماد می کنه . زنده س حال ش هم خوبه . همین برا خوشی امروزم بسه ...‏

۲۳ مرداد ۱۳۸۹

که مپرس






موقعیت ش پیش نیاید برای ت . پیش نیاید که فکری شوی که تن را جایی به دست باد بسپاری که دل ت آن جا نیست و دل ت را
جایی بده ی که از تن ش پرهیز می کنی ...‏



این, ادامه دارد




۱۷ مرداد ۱۳۸۹

از نقاش




هيچ کنکاشی نیست. هیچ کلمه ای را "درتوضیح ِ"ندارم .این جا رنگ و اندازه ست که حرف می زند . پای  نقاشی ش, نقاش اگر حرف بزند , نقاش نیست . آقای مقاله چی فلان مجله ست. برود برای پلی بوی رزومه بدهد.سینماچی هم نیست نقاش. که پروداکتش را با ستاره پر کند. کلمه کلمه کند حرف را, بکند توی حلق ستاره ش . نقاش, نقاش ست . نقاش فرش قرمز ندارد . نقاش کم حرف و آرام ست و بسیار دیوانه . نقاش ها را نمی توانی دوست بداری در حالی که عاشقشان هستی . ناخوش آیند ست نقاش.نقاش نویسنده نیست. که عاقبت نویس و حالیه نویس آدم داستان ش باشد . نقاش رنگ ش را دارد . متن سفیدش را دارد و دیوانه سری ش را . نقاش گستاخ ست . چیزی دارد ناخوشایند و ورای جسارت . می کند توی چشم ت. خودت را . این جوری می شود که نقاش اگر که زن باشد زن تر می شود .تیغ بر می دارد می شکافد زن را. این جوری حس های ته نشین شده را بیرون می کشد بی کلمه بی پرحرفی بی روده درازی. می گذارد پیش روی ت . نقاش تلخ ست به مذاق . نقاش خرست . خردمندی ش از نوع آدم ها نیست . چیزی طبیعی دارد خردش .نقاش بکارتی دارد  دست نایافتنی . دنیای نقاش دنیای بی راهی ست . بی سروته از نشانه.نقاش تعداد کمی "چیز  " می شناسد :" رنگـ تــَن نور موقعیت قلم"...‏
‏‏


پانویس:‏
تصویر, قاعده گی. بخشی از اثر سه لته ای . رنگ و روغن روی مقوای فشرده . فروردین 89‏

۱۳ مرداد ۱۳۸۹

TANGO


چه بلدم


چهارهزار سال پیش مردی در چین زندگی می کرده. شغلش ؟ من نمی دونم . این آقا یه روز سر صبح شایدم عصر قبل از این که
آفتاب قلپی بره زیر, یه کاشی ور میرداره با خودش می بره . کجا؟ چمدونم . میبی از تو مطبخ می بره تو حیاط یا برعکس.‏ همونجوری دلی ای دلی که آدم سرصبح یا موقع غروب دچارشه و یه جور نیم مسته از کم خابی و یا خسته گی یا تو ابر بوده گی کاشیه از دست ش میوفته و دررررررررق ! میشکنه . زن ش ؟ نمی دونم شاید دعواش بشه یا هرچی . اما به خودش می جنبه.‏ میاد کاشی رو بچسبونه که می بینه که هیّهح مرا بین که بر طمع پسته آمدم و شکّر نصیبم گشت . هی کاشی ها رو می چرخونه هی شکل جدید می سازه . هی با اون هفت تا تیکه طرح و شکله که میاد. من؟ خب آره. میگم گرافیک همونجا بین مطبخ و حیاط دیسکاور شد! ‏



پانویس:‏
امروز رفتم برا خودم شلوار جین بخرم . جاش از اینا (  تانگو ) خریدم  

۱۲ مرداد ۱۳۸۹

بیهودگی





چنار و دیگر چیزها




باید دقت کرد


گربه ی مهمون


توي خونه ي ما هيچ پرابلمی به شکل قطعی و در یه نقطه ی زمانی مشخص حل و فصل نمیشه , بره پی کارش .همه چیز به شکل جذابی آروم آروم کم رنگ میشه . و اونقدر این کم رنگ شدن در طول زمان کش پیدا می کنه که به "مساله" عادت می کنیم . طی پروسه ی حل شدن , خود مسائل کم کم  تبدیل به مسائل جدیدی میشن . یه مثال ساده ش همزیستی خونواده با گربه هاس. ‏

خونه ی ما, یه خونه ی حیاط دار و قدیمیه . جایی که الان باغچه س قبل تر ها استخرش بوده . قضیه استخر بر می گرده به وختی که ما هنوز ساکنش نبودیم . نمی دونم یه چنار چار متری یا یه کاج چارونیم/ پنج متری چه قدر عمردارن . اگه به عمر اونا عمر خونه ی قبل از باغچه رو هم اضافه کنیم میشه کلی...‏
قصه  مال نه سال قبله . تو اتاق نشستم . پشت میز . امتحان هنر و تمدن دارم فرداش . خونه ساکته . من در حالت دیدیریمینگ و پرت ِ پرت . چشام چیزی میبینه . یه گوله ی خاکستری که قل (غل) می خوره از زیر صندلی م . مغزم پروسس ش نمی کنه, هنو تو خیالاتم . دوباره صحنه تکرار میشه . یه جونور خاکستری آروم میره پشت درآور میاد بیرون : موش!
جیغ های فراوونی زده شد که البته دسترنج مامان و مینا بود . من و بابا به شکل خارق العاده ای شجاع شده بودیم, نجات خونه,  تو دست های ما بود.  با حیله و مکر موشه رو انداختیم تو حیاط . حیاط جنوب خونه س و بنابراین رو به خیابون . موشه رو تا خیابون مشایعت کردیم ... رفت . در رفت .‏
حالا موش شده بود معضل زندگی. خونه باید خراب بشه , موش داره .نه خراب نشه حیفه این حیاط.ن هخرابش کنیم آپارتمان ش کنیم. آدما؟ اونا که از موش ترسناکترن! با یه عالم آدم باید تو همین محوطه زندگی کنیم .من می ترسم . ما نمی ترسیم .خراب ش کنیم . درختا چی ؟ خرابش کنیم, من تمی تونم تمام عمرم از ترس موش شبا نخابم .  سمپاشی می کنم .‏
یکسال آرامش
موش بعدی توی حیاط خلوت دیده شد. سیاه و کوچولو . موش سیاه کوچولو نه دستگیر شد نه دومرتبه دیده شد و نه جسدی ازش رویت شد ...‏
آغاز دور بعدی کشمکش ها
.‏خراب کنیم بسازیم
حیفه حیاط ‏.‏
و تکرار بی پایان این مکالمات تا ورود گربه ی سیاه و چشم سبز.‏

هیچ موشی از هشت سال گذشته به این طرف دیده نشده . تعداد گربه های حیاط هرسال به ترتیب این جوریند . اول یکی . بعد طی مدت کوتاهی دوتا , تا سه ماه ,چار تا. و بعد سه تا. و بعد دوتا. و بعد یکی.‏
گربه های ما تنبل بد ترکیب بی هیچ خلاقیتی گوشه های مختلف حیاط خرخر می کنن . موش نمی گیرن.ینی حدس من اینه که گربه ی شکم پر موش نمیگیره لابد. برنامه ی غذایی شون :  صبح ها نون و شیر و برنج که با هم قاتی پاتی شده می خورن. از صبح تا عصر سه وعده شامل مقداری سوسیس که مامان می خره. ته غذای من . ته خورش اضافی که مامان از قصد اضافه می پزه و در ادامه میگه ئه باز که اضافه اومد پس شما دوتا چی می خورین؟ پس بذارم برا گربه ها! و نیز پنیر و نون می خورن . شب ها هم تغذیه شون گردن باباس, که شامل چیزهای هیجان انگیزی مث کرانچی پنیری . کالباس و  پلوی ظهرش میشه .‏
کسی یادش نیس چرا ما گربه پرور شدیم
حتا مامان

پانویس:‏
سه تا گربه ی خاکستری و طلایی نوه و نتیجه های گربه ی سیاه هستن
اما اون گربه ی سفید مهمون ماس.هفته ی پیش, یکی ازهمسایه های کنار دستی که ساکن یه مجتمع آپارتمانیه , از ترس بچه های تخس مجتمع گربه رو آورد که ما مراقب ش باشیم.‏

توی این چند روزه ی بی دوربینی, زندگی من شده حوض بی ماهی ای که دوربین تلفن دستی به مثابه ی قورباغه ی سپهسالارشه!!!‏


۰۸ مرداد ۱۳۸۹

نتوانستم های من










من آدم هوسبازی هستم ؟
فکر می کنید چه طور شد که طراحی صنعتی رو در دانشگاه هنرخوندم ؟ خرخون بودم ؟ هنرمند خرخون
 بودم؟ برنامه ریزی کرده بودم -بودن برای پونزده سال آینده م و لازم بود این رشته رو تواون دانشگاه بخونم ؟ دختر عمه م متالورژی شریف می خوند من باهاس پوزه شو به سبک خودم به خاک می مالیدم ؟ نه ع خیر! من یه روز صب فک کردم که چه قده دوس دارم تو یه کارگاه با آهن و چوب و اینا ور برم میز و میزچه و بوفه و مبل بسازم بچینم خونه ی ملت و قیژژژژژ کشیدم رفتم . خوندم و قبول شدم . بعدش ؟ خب معلومه همه ش پلاس بودم یا دانشکده سینماتاتر, یا تو حیاط دانشکده کاربردی پهن بودیم با برو بچ نقاشی ... .دوس نداشتمش دیگه.  تنها چیزی که من رو به رشته م  وصل می کرد مباحث ارگونومی بود و طراحی داخلی من ینی حالم خراب بود؟ نه. همیشه یه راه حل هست. نگران نباش.‏
همون روزا  یه دوست پسر شلخته و ته ریش دار و مو پریشونِ سیگاری داشتم .فرفری ترین پسر موجود در دانشگاه . عکاسی می خوند. من م عکاسی م عالی . خب خوبه دیگه. همین .به ش گفتم یالا فکر کن تکلیف من رو برا آینده روشن کن؟ به ش گفتم بیشتر حمام کن؟ سیگار نکش ؟ بیا جای پیاده روی های چند ساعته بریم عکاسی ؟ نه ع خیر! همونجوری هی روزگار گذروندیم تا من یه صب فکر کردم دوست پسر لازم نیست در زندگانی . همه چی تموم شد . اون به ترین رفیق عالم بود اما ... داغون شدم ؟ نه. همیشه یه کاری میشه کرد.‏ 
ترم پنج یا شیش بودم که شروع کردم هنرستان درس دادن. به عشق بچه های مردم ؟ برای تقویت وضع مالی م ؟ برای اینکه بعدش حق اتدریس ها رو استخدام رسمی می کنن و معلمی کلن واسه زن خوبه ؟ چون مامانم معلم بوده ؟ نه ع خیر . یه روز صب شیدا به م گفت ایمیل ت رو بده . دیدم من نه تنها ایمیل ندارم بلکم کامپیوتر ندارم. رفتم اول ش مجانی به ملت هنرستانی تو مدرسه هندسه و تاسیسات و حتا طراحی درس دادم . مدیره بهم کلاس داد و بنابراین طی دوماه صاحاب کامپیوتر شدم. دوسال درس دادم خوب بودن این رفقای تینیجرم اما دیگه بس بود. ازبس همکارام از همدیگه برا داداشاشون خاستگاری کردن.جهیزیه خریدن . حامله شدن و زاییدن . من گرخیدم.‏ 
درسه تموم شد.‏ 
من حالا بیکار بودم .‏
هوس دوسپسر ندشتم . دلم کار میخاست . دلم منشی گری میخاست. تق تق تق راه بری قر بدی با ملت حرف بزنی ریمل بزنی مش کنی

! شدم منشی جهت جوابگویی تلفن 
کسمغزم؟ چه جالب. سوآل خودمم هم هست 
یک ماه و چن روز گذشت. مدیر من رو خاست گفت خانم اچ شما باهاس بری طبقه پایین تو واحد برنامه ریزی دستیار آقای ام . گفتم واای خیلی خوبه . گفت خوبه ؟ همه ش باید تو کارخونه باشی ها من : چه بهتر .: باید با ام کنار بیای ها من : یه کاری ش میکنم
شب از شادی خابم نبرد.‏ .
بعد یه  دو ماهی در کون آقای ام از کارخونه تا دفتر از دفتر تا کار خونه هی برو هی بیا آدمی که سر از کون خر در نمیاوورد یه روز بدون وقت قبلی رفتم دفتر آقای مدیر گفتم صندلی هاتون مشکل ارگونومی داره بلدم حلش کنم مدیر برنامه ریزیتون مشکل مغزی داره نمی تونم حلش کنم .‏
فرداش آقای مدیر من رو برد اتاق بغل زیرمین برنامه ریزی. یه سالن هفتاد متری. گفت این جا آتلیه طراحیت. من خودم طراح م رو حرف من حق نداری حرف بزنی. این جا رو دکور کن. اینقده بودجه ت. این قده زمان ت. اگه تونستی به ت نیرو می دم بتونی مشکل صندلی ها رو رفع کنی.‏ 
شب از خوشالی خابم نبرد . تونستم . بابام دراومد. سه تا نیرو داشتم به علاوه یکپنجم نیروی کارخونه . مشکل صندلیا طی یک سال و نیم خرکاری من و مدیر حل شد. اما یه روز ظهر بعد دعوای سخت و درگیری سنگینی که با معمار کارشکن که نیروی خودم هم بود داشتم ول کردم و رفتم 
 حالم ؟ خراب بود . ول کردن رو دوسداشتم. برا همین گذشت.‏
بعد دفتر طراحی داشتم .پول به باد دادم .بعد طراح گرافیست بودم تو همون شرکت که سر از کارخونه شون درآووردم. شدم مدیر تولید و بعد ول کردم .‏
بعدها قد بلندترین مرد چشسبزی که میشناختم اومد تو زندگیم
تنها چیز مهمی که میخاستم ول نکنم ول نکنه . حالا دو تا چیز داشتم نقاشی که یادگاری پهن بودن ها ی حیاط کاربردی بود و جدی جدی , جدی شده  و اون مرد .‏ مرد مرداد سال گذشته رفت . من بار اول شد که از دست دادم . نقاشی هنوز مونده . مادرم میگه تو هوسبازی وگرنه اون هم مونده بود

این چه عکسیه من گذاشتم ؟
خب این عکسه مال فرداشه که رفت
این عکسه عکس یه دختر هوس بازنیست عکس منه
من هوسبازم؟

‏ 

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

از نقاشي 2



Wassily Kandinsky. Several Circles. 1926 . Oil on canvas. 140 x 140 cm


اين اثر مر را به ياد آبي كيشلوفسكي مي اندازد. نه ، اين جمله خيلي هممنظور من نيست . مي خاهم بگويم كه انگار كيشلوفسكي اين اثر را ديده و بعد رفته و آبي را ساخته . من كيشلوفسكي را دوست دارم . از آن مدل هايي دوستش دارم كه آدم عموي پير و خطاط ش را دوست دارد و كلن خطاطي را هم هنر نمي داند. اما خب دستخط عموي ش را دوست دارد . من و كيشلوفسكي و كاندينسكي عمرن كه هم راي باشيم . حالا كه نقاشي مي كنم از بيخ و بن بي شباهت م به كاندينسكي اما از(اثر)ش لذت مي برم . از سينما هم آن قدري كه تارانتينو و كستاريكا حال م را خوب مي كند، كيشلوفسكي كاري از دست ش بر نمي آيد كه براي م انجام دهد . خودخاه تر از آن م كه همراه ش شوم .اما اين چند تا دايره ي كاندينسكي مرا عجيب مي كند ( به عجب م مي اندازد در واقع ) هنوز! هنوزيعني در روزگاري كه كسي مثل نردروم هست و مرا مجذوب مي كند.‏





Gabriele Münter. Kandinsky and Erma Bossi at the Table in the Murnau House.
1912. Oil on canvas.
95.5 x 125.5 cm.




حالا اينجا كاندينسكي نشسته روبروي زني.( طعمه مونترشده) . عصرست يا صبحِ نزديك ظهر؟ نمي دانم . به ساق هاي سبزش و عينك ش به ريش بدفرمش كه نگاه مي كنم آن قدر از او آشنايي م مي آيد كه بي برو و برگرد مي فهمم همين آقاست كه چارده سال بعد مينشيند و اثر بالا را بوجود مي آورد . كاندينسكي محبوب و متوسط من . كيشلوفسكي نرم و نازك و دايره ي من.‏

 
 

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

ماجرا از اين قرار بود كه ...‏









‏"به هر حال، شما كافي است يك بار با دقت اين داستان را از اول تا آخر بخوانيد تا متوجه سِير روايتي اين جوري:‏


آن بشويد و از ساختار قوي و پيچيده اش آن قدر حيرت كنيد كه وسط شكمتان يك ناف در بياوريد".‏

از متن كتاب.‏.                                                           

ماجرا از اين قرار بود كه ... ساسان عاصي . ققنوس         






دارم مي خانم ش و لذت ش را مي برم و بخانيد و ببينيد كه نمي شود قربان صدقه ساسان عاصي نرفت و نرفت