۱۵ آذر ۱۳۸۹

زشت و چینی ست 

شب ها سرما می کشم. اتاق م هیچجور وسیله ی گرم کننده ندارد. یک وختی در زند ه گانی  حذف شان کردم. اتاق م جای امنی نیست . دیوار جنوبی ش از سقف تا زمین از راست تا چپ سراسر پنجره ست از همان قدیمی های آهنی که رگلاژ نمی شود. که بین در و قاب ش درزهایی هست که دست گربه ازش رد بشود. بعد هم حیاط مان یک مدلی ست که همه سرما را گوله می کند به شمال خودش که اتاق من هم آنجاست. پس سرد می شود شب ها . خانه گوهردشت ست . نزدیک کوه . نزدیک خانه هیچ ساختمان بلندی نیست بلکه پارک بزرگی ست که بیابان حساب می شود از نظر من . پس کلن محله ی ما سردتر ست . شما باید باور کنید وگرنه هم دلی اجرایی نمی شود . مقصودم می ماسد .‏‏
حالا من عشق رختخاب گرم- اتاق سرد, هستم . همه تان هستید. نیستید؟ خب یک لاحاف ایرانی پنبه ای چاق نرم دارم . اما هنوز زیرش یک ساعت باید غلت بزنم. هاع کنم که  دشک گرم شود . یکساعت خیلی ست از نظرمن.‏

حالا شی ای از گذشته دور ته ذهنم پیدا کردم که غریبه نباشد . که تو بغل من جا شود . که  نرم باشد . کیسه ی آب گرم . با کمترین مقدار تکنولژی و بیشترین همخانی با روحیه ی من .  منتها خب زشت ست. ببینم ؛ زشت ها مگر دل ندارند؟ نمی توانند که به رخت و خاب دخترهای زیبا راه پیدا کنند؟ دارند دارند .‏

۱۳ آذر ۱۳۸۹

افزونه


حرفِ ملال نیست. این قرار آتش­بس ای بود که به صلح انجامید. ناخن­هام رو کوتاه کردم اول. پنجه که می کشیدم به دل­م کم­تر می­خراشید. انگار کن که همین تنهایی. منظورم بی­آدمی­ست با همان معنای ساده و رایج­ش. این­که صبح جمعه­ت را با کیف­ت در میان بگذاری. ملال­ت هم نیاید . عر نزنی در واقع بی­همراه کجا؟ یا حتا چرا؟
بعد هم حرف عادت نباید باشد, کم کم, راه­ش را آموختم. یعنی که پیاده­روی تنهایی­ت کجا بیش­تر می­چسبد. کنج کدام کافه تنها می شود چای­سیگارت را با موراویا تقسیم کنی. حتا ادوارد لوسی اسمیت را بکشی بیرون و بخانی و تمرکز کنی. چه­طور هم­کلاس­ت را نه بگویی که, تنها بروی سینما­ فیلم ببینی و بعدش دل­ای دل­ای کنان سربالایی گوهردشت را بروی بالا جوراب بافتنی بخری. لاک قرمز و لواشک خانه­گی و هی دل­ت چالاپ نکند که کاش مراد/مرجان هم بود. خوش باشی با خودت...
حالا میان همه­ش. وسط این عصرهایی که انگار باسلق­, کسی هم  بیاید آرام آرام بی­این­که فضای­ت را به­هم بریزد, یا بخاهد رنگ­هات را شکل خودش کند صبور آرام و مقتدر کنارت قدم بزند چه ­به­تر. چه بهشت. دست­­ت می ­گذاری میان دستان­ش . پاییزست, گرم­ت می کند...

۰۹ آذر ۱۳۸۹

زمستان بود



کمین از گوشه ای کرده ست و تیری در کمان دارد



تصویر :‏
از مجموعه ی قاعده گی,رنگ و روغن روی کاغذ روزنامه,دسامبر دوهزارونه

۰۷ آذر ۱۳۸۹

چک لیست


آدم­هایی که نگران­شان­م.آدم­هایی که دل تنگشان­م.جاهایی که ندیده­ام. جاهایی که ترک­شان کرده­ام . کتاب­هایی که هیجان خاندن­شان­ هست و ندارم­شان. کتاب­هایی که خاندم و دوست­شان ندارم. و موسیقی, موسیقی که محروم­م از شنیدن­ش. فیلم­هایی که نمی­توانم ببینم­شان.

پ.ن:
سرچشمه­ی درد غیاب است. جای خالی را, درد را, با آه, با نگاه زیر­چشمی, وقتی که سرت را خم کردی به راست و دست چپ­ت را گرفته ای به گردن و دست راست­ت آویخته, می­شود تسکین داد. حالا بگیر چند لحظه. اما زخم می شود آدم. از حذف . از حذف آن­چه, آن­کس. که نباید می­شد نباید می­بود... زخم­ی هم­قدر تن­.

۰۶ آذر ۱۳۸۹

کُلفَت


توی استایل خودشان سلبریتی­ند. و یک­طوری محبوب­القلوب فامیل هم . عمه­م و شوهرش هیج ربطی به رشت ندارند, اما آن­جا ساکن­ند. حالا آخر هفته را مهمان ما بودند. قرار بود یک وعده شام, دور­همی باشیم.
بعد هی آدم­ها فهمیدند و زنگ زدند و وقت گرفتند که بیایند دیدارشان, خانه­ی ما. ماهم با لب­خند گشاده استقبال کردیم, تدارک شام برای ده نفر شد پذیرایی از سی­وچار نفر! بعد هم پذیرایی از پنج نفر برای یک شب استراحت, شد مهمان­داری از ده نفر برای دوشب.
بعد گلی را ببینید که لحاف و بالش و هندزفری­ش به مثابه­ی مسواک­ش می­باشه­ند و حالا لحاف­ش روی آقای غریبه­ست که مهمان مهمان­شان­ست و بالش­ش را کلن گم کرده و هندزفری­ش را پسربچه­ی تخس مهمان کرده توی گوش­های لابد چرب­ش... سکته دارد نمی­کند؟ خوب نمی­شناسی­ش, مرده تا حالا!
فدای سرش حالا

مادر من جز آن آدم­هاست که زنگ بزنیم – غذا از بیرون برای مصداق این­ست که چه بدترکیب لباش می پوشی! حالا ایشون هم بیمار دارد(بابا) و هم خودش ناخوش احوال, هه سرگلی سلامت! مرغ سرخ کرده . فسنجان جاانداخته . قیمه پخته . بورانی به ثبت رسانده . کباب تابه ای منعقد کرده . حلیم پخته. ته چین هم در حد تیم ملی. خودم باور نکردم از خودم . اما به سر همین وبلاگ قسم که کلفت آدم را کدبانو می کنه­د. پدرش؟ درآمده خب. چرا شک کنی؟ درآمده.

رخشنده خانم پای پسرش بیماری داشت و ایشون درگیر, دوماه­ست سمت خانه­ی گلی نیامده برای کمک. بعد هم, دست من توی پوست گردو. جارو کرده­م. رخت و تخت مرتب کرده­م. ظرف چیده جمع کرده­م. میز و سفره و هر چه از چیدنی­ها و شستنی­ها یاد کنی کرده­م
الان فخط می­خاهد سر بر بالین نهاده و بمیرد چندین هزار ساعت از بس خسته­گی....

پ.ن:سلبریتی­ را دوری نمایید
پ.ن: ای من قربون اون پز روشن­فکری برم با اون ماتحت گشادی که پس­زمینه­ش می­باشه

۱۷ آبان ۱۳۸۹

لعنتي



آدم باید بتواند دل ش را بتکاند. منظورم همان جورِ خانه تکانی ست . یعنی ببری ش لب باغچه, بکوبی پشت دل ت وآی محکم و بی ترس و مطمئن باشی که, آدم ها و خاطرات و متعلقات شان بروند توی هوا. بروند, یک جای دیگری را آلوده کنند . خسته ست دلم بس که خودش را این جا و آن جا بالا می آورد . بس که مسموم خاطره ست . بس که پیچ بر می دارد از تصور هر خاطره . آب روان ست دفع ش . خاطره صاحاب, رفته پی کارش . تصویرش و بوش و مزه ش حتا مانده این جا . همان جا که اسم ش دل ست و اگر می دانستم کجاست می کندم ش می نداختم ش دور . بی رودربایستی . میخام چیکار؟
حال بد ندارم . فقط آدم ترسناک ی را ملاقات کرده بودم . تو فکر کن هزار سال ست که ترس ش نرفته . که حتا مکان ها را حذف کردم . آدم های مرتبط را حذف کردم  . نشد که نشد . چرا من هم تراپی ها را بلدم . مشاور؟ رفتم . فروید خانده ام به مقدار لازم . لکان هم که آقامان ست. این طرف را , همان یونگ هم کمی قرقره کرده ام . افاقه نمی کنند. باید بروم سراغ شیمیایی ش انگار . عملی ش بی اثر بود .
لعنت بر تصویر

پانويس: براي سرش جايزه گذاشتم . جایزه ش هم همین نقاشی ست. این نقاشی هم داستانی دارد. حکایتی تلخ . سفر ترسناک یک روزه ای رفتیم تهران –بسطام-خرقان-کرج . نوروز هشتادو هشت . نقاشی طرح مقبره ی بایزید ست .

۱۲ آبان ۱۳۸۹

به من


...
سلیمان مرده است 
چون من
و من همچنان به عصای او 
که موریانه آنرا خورده است
تکیه دارم 


بیژن جلالی


تصویر: رنگ روغن روی کاغذ روزنامه. اکتبر دوهزار و نه

۰۷ آبان ۱۳۸۹

بابا. سه

شادی نیست, یکجور فرار به توهم ست. از جنس :"می شد از این هم بدتر باشه". این طوری ست که لبخندزن شده ایم . وقتی کاغذ توی پاکت را می خانم, همان پاکت که محتوایش عکس های سی تی اسکن ست. خوشحالی می کنم . همه ی این ها می شد که دچار باشند و نیستند؛ کبد طحال استخان لگن پانکراس دیافراگم حتا... . ابله م! بلی هستم .‏

سلول سرطانی اما, ممکن ست هر جایی باشد الان . موذیانه پی ساختن توموری دیگر. به توهم فرار می کنم . جایی دنبال قدرت هستم . خدا انگار!‏ از قدرت متنفرم .‏


پ.ن: اگر گریه کنم به تر می شوم . خشکیده 
پ.ن مرتبط حتا : سرکار خانم تخمک اگر دست به کار شود شاید تنظیم این بالا/پایین هورمون, مقداری از سنگینی این بغض را کم  کند . این هم خشکیده. پریود نمی شوم 

۰۲ آبان ۱۳۸۹

بابا . فکرهای کمکی و کاریدی

قبیله اند.طایفه اند.چهار خاهر و سه برادر.هر کدام سه چهار بچه. بچه هاشان ازدواج کرده اند و هر کدام شان یکی دو تا بچه . قبیله از سه نسل و نسل سوم ش هم چیزی بین ده روز تا پنج سال .بعد هم پراکنده اند در اقصا نقاط عالم . این ها  قوم پدرند.‏
این ها را بی جهت نمی گویم . میخاهم از تعداد تلفنی که می کنند و صدای زنگ تلفن بگویم . از سر و سینه زدنشان پشت خط .از این وعده ای که می دهند که این بار برای عیادت ش می آییم و حتمن گفتن شان بگویم . ‏
از این که میل ندارم الان این ها را که این قدر مهربانند برای برادرشان و برای من نه برای مامان نه . ‏
بعد بگویم که امروز تمام وقت من جای رخشنده خانم کمک حال مامان بوده ام . بادمجان ها را روی تراس گذاشتیم کباب شود . مرغ ها را پاک کردیم . سیر ها را حبه کردیم انداختیم  توی روغن زیتون . گوشت ها را خرد کردیم . کرفس ها هم  پاک شد. شسته شد و در آخر تفت دادیم شان.کدو برای احمد آقا . نعنا برای خورشت کنگر عمو حسن . گوجه  ها شسته شد ریختیم داخل مخلوط کن برای پوره گوجه ی دمی گوجه برای دختر عمه مهری . گزهای سکه ای دوتکه شد بسته بندی شد برای هوشنگ خان که با چای بخورند . مایه خورشت قیمه برای قیمه ی عمه محبوب و عروس بزرگه ش . پوست پرتقال تفت داده شد برای لا پلوی عروس کوچیکه ی عمه فرح . مواد مرصع پلو تهیه دیده شد برای  داماد تازه ی عمه فرح باز...  کیسه های برنج . مقدار روغن . سرکه و ترشی .قند و مرباها چک شد . کم نباشند . بله امروز من و مادر حتا فرصت نداشتیم به اون تومور موذی لعنتی فکر کنیم. بوی سیر و بادمجان و مهمان اگر و مگر نذاشت که . ازین رو بهترم حالا . ‏

بابا . دو

رفته پیش دکترش و گفته که باشه . که یعنی موافق م با جراحی . به ما چیزی نمی گفت . دلشوره داشتم . اگر زیربار نمی رفت باید اصرار می کردیم . من از پاپی ِ کاری شدن, متنفرم . برای من هیچ چیز ِمطلق یا نزدیک به مطلقی وجود ندارد. و برای همین هم هیجوخ اصرار بر هیچ چیز ندارم . امروز رفته بیمارستان . همان بقیه اله لعنتی و متاسفانه مجهز. همانجا که دستمان زیر سنگ سپاه می ماند . جان بابای م ... دکتر گفته کراتینین بالاست . گفته چرا همراه نداری ؟ کوبیده آرام روی پیشانی ش وختی جواب آزمایش خون را دیده . دکتر را می گویم . بابا از هزار در و بی در حرف زد و آخر این ها رو گفت . وقتی می رفت سمت اتاق ش گفت که بغض کردم . گفت نه حال م خوبه اما دلم گرفته . وقتی این حرف ها رو زد که چشم در چشم نباشیم . من اما حال م بی چاره ست . حال من هیچ چاره ای ندارد جز صبر . جز امید . بغض هم هست. توی گلوی م توپ بازی ش گرفته . فردا سی تی اسکن کامل می گیرند از جمیع دستگاه دفع ادرار . دکترش مینیمال ایست است . کم حرف می زند . سی تی اسکن می گیرند و بعد دستور بستری می دهند ... دل م چالاپی می افتد هر از گاهی ... ‏

بابا. یک


دوسال و نیم شد. دوسال نیم پیش این قدر خون دفع کرد و رفت پیش پزشک و نتیجه نگرفت که قلبش از شدت کم خونی ایستاد . من به معجزه اعتقاد ندارم . توی فیلم دیدم و توی بیمارستان رشت . مُرد . بابا مرد . چشم هاش رفت. قبل ش کاملن ایستاد و ادرارش همه, کف زمین . لوکیشن بیمارستان رشت بود و ما که مسافر و تنها و بابا که به لحظه ای برگشت. زنده شد . بیمارستان به بیمارستان. پزشک به پزشک . چه بلایی بود این سرطان . بعد از یک سال در به دری میان بوی بیمارستان و نشستن های طولانی . دلهره و دلهره, بالاخره علت یافته شد . آغاز ماجرا . آغاز درد مضاعف . توده داخل لنگنچه ی کلیه. کلیه خارج شد . توده رفت پاتولژی و بعد کاغذ پاتولژی خیابان ملاصدرا تاکسی های ونک شدند جهنم من . تشخیص کنسر . توده ی بدخیم . بعد باز هم پروستات و لوله حالب و مثانه . بی حسی از کمر . جراحی بعد از جراحی . حسابش دستم نیست . بین جراحی ها ب ث ژ و تزریق موضعی از راه مجاری ادراری . پدرم... دوسال انگار ده سال .افسرده ست . کجخلقی ش دو برابر . بی میل شده به زنده گی حالا . پزشکش گفته باید مثانه خارج شود . زیر بار نمی رود . دیروز دستور بستری داشته برای امروز و زیر بار نرفت .... دلم هری می ریزد .‏ 
فکر کنم همین

۱۳ مهر ۱۳۸۹

تهران به روایت عکس های مهران مهاجر






غرض مهران مهاجر هر چه بوده . تصاویر برای من بیانگر بهت ند. انگار کن که آسفالت و دیوار. سیمان و آهن . فلز و شیشه مبهوت و متحیرند از آن چه به سرشان رفته . شاهدان ناباورند این ها . خاموشی کشنده شان از سر دل پُری ست . این گرد خاکستری ریخته شده در عکس ها . این جنبنده های تار . عمد حذف زنده گی روزمره از تهران شلوغ . سرما و تنهایی همه ش از سر بهتی است انگار که این شهر نتواند باور کند که پل های ش قاتل شدند و آسفالت ش پذیرای خون گرم شهروندش . بی قراری عظیمی نهفته دارد انگار . تصاویر قبرستان قبل از صور ست به روایت کهن .روز داوری در راه .نزدیک حتا...‏‏


عکس ها را می توانید  در دیده ببینید

۱۲ شهریور ۱۳۸۹

سبُک ای









- "چرا دلتنگی ؟ مگر جامه ات می باید با سیم ؟
- ای کاشکی, این جامه نیز که دارم , بستندی!‏"‏







بهانه ش , این چند خط آیدای آهو نشونده .‏



برای من شش ماه, این که بدانم شش ماه زنده گی را دارم . مال خودم. که انجام ش دهم, یعنی ابدیتی پیش رو دارم.‏

هیچ ندارم . همان کوله ای را هم که این دخترک دارد را حتا, ندارم . این نداشتن . دلبریده گی ست یعنی, از اشیاء م. از آن چه هست که برای م باشد و میل شان ندارم . تماشاگر هم ایم فقط . تا همین, چندی پیش, کاری ناتمام بود بربوم . آن هم تمام شد . هیچ چیزی نیست دیگر. که لحظه آخرهم , بخاهم برگردم و به پشت سر نگاه کنم . ستون نمک نخاهم شد از این بابت* . کنده شده م . کی را نمی دانم . چجورش را هم . هر لحظه می شود که تمام. و بروم .‏



کلمه ؟

کلمه هم ندارم. این روزها, فقط زندگی را دارم. لحظه ها را. دوست ش دارم . محض فان . محض این که می خنداندم. مسخره و تلخ...‏

شاد هم هستم . نا شاد هم. تغییر آب و هوای روان از دارایی هاست. دل بسته گی هم توی ش هست . دروغ چرا! کمی از آن را دارم.‏

واقعیت ماجراست . آدمی هستم در " طول روز", عرضپیما!‏





پانوشت ش:‏

هیچ تضمینی نیست که فردا هم, همین باشد آدم. این ها همه در مدح خودم هم هست. دارم دست بالا می گیرم خودم را بین تان .‏

وگرنه:‏

"... که از خود , ملول شده بودم" .





> هردو نقل قول از مقالات شمس ست

* داستان ابراهیم ولوط و قوم لوط و پشت سر نگریستن و ستون نمک شدن شان را باید بدانید . اگر هم نمی دانید عیب نیست, بپرسید.‏

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

شيدایی




آدم هیچ وقت نباید ملال را به طور کامل درمان کند
                                                  
   دوراس                                                                                               

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

...




دیروز وختی رسیدم بالای سرش زیرش پرخون بود. از صدای یه جیغ پریده بودم تو حیاط. از یکی دوساعت قبل ش گم  شده بود . همه جا رو گشته بودیم . زیر زمین,  پشت بوته ی  درخت مو . لای رزهای پایه کوتاه, بین تخته چوبهای ته حیاط. نبود که نبود . دیوانه و شوریده س . دنبال آدما راه میفته . نمی فهمه فرق داره. نمی دونه گربه ها گربه ن. آدما همه جور حیوونی رو شاملن . نمی فهمه اون فقط گربه س و ماها هرکدوم هزار جور جکجونوریم . ابولفضل سوپری گفت دیده تش که رفته داخل حیاط مجتمع همسایه . همونجا که قبلن بوده. نمی دونم چی به سرش آوردن . نمی دونم چی به سرش رفته. من خونین پیداش کردم .پخش, کف حیاط . پرتش کرده بودن از بلندی تو حیاط . تراس و پنجره هاشون مشرف حیاط ه . فک کردم مرده . فلج شدم . پیش پیش کردم بلند شد . پس زنده س. چند قدم راه رفت و بعد دوباره پخش زمین شد . اون سه تا گربه ی دیگه ریختن سر خون های رو موزاییک حیاط . لیس می زدن. مرچ مرچ ... چه قد کریه بود صحنه ها. تا حالا حیوون خونه گی نداشتم. مث دیونه ها, زنگ زدم اول صد و هیژده, شماره یه مطب رو گرفتم. پزشک ش نبود. دوباره زنگ زدم صدوهیژده, گفتم یه شماره شبانه روزی بده. گفت نداریم. هوارم رفته بود آسمون. یه مطب دیگه . و باز نبود . دامپزشکای شهر تشریف برده بودن افطار . طفلکی نمیره ... دل م رو زدم دریا دستکش کردم دستم. باند و بتادین و سرم شتشوی لنزم هم بود. شستم ش . زخم, روی پنجه هاش بود و روی پیشونی ش . زخم ها رو بستم . به جای میو میو کردن سکسکه می کرد. با اون حال نزارش ازم فاصله می گرفت . براش جعبه درست کردم تا نزدیک صبح به ش سر زدم . می ترسیدم مبادا جایی تو بدن ش خونریزی کرده .... نمیره تا صبح نمیره تا صبح ... موند اما. زنده موند .صبح ی بعد یه چرت کوتاه. وقتی رفتم بالا سرش همون خر همیش همیشه گی بود. پرید بیرون. میو میو کرد . موس موس م رو کرد . نفهمه هنوز. اعتماد می کنه . زنده س حال ش هم خوبه . همین برا خوشی امروزم بسه ...‏

۲۳ مرداد ۱۳۸۹

که مپرس






موقعیت ش پیش نیاید برای ت . پیش نیاید که فکری شوی که تن را جایی به دست باد بسپاری که دل ت آن جا نیست و دل ت را
جایی بده ی که از تن ش پرهیز می کنی ...‏



این, ادامه دارد




۱۷ مرداد ۱۳۸۹

از نقاش




هيچ کنکاشی نیست. هیچ کلمه ای را "درتوضیح ِ"ندارم .این جا رنگ و اندازه ست که حرف می زند . پای  نقاشی ش, نقاش اگر حرف بزند , نقاش نیست . آقای مقاله چی فلان مجله ست. برود برای پلی بوی رزومه بدهد.سینماچی هم نیست نقاش. که پروداکتش را با ستاره پر کند. کلمه کلمه کند حرف را, بکند توی حلق ستاره ش . نقاش, نقاش ست . نقاش فرش قرمز ندارد . نقاش کم حرف و آرام ست و بسیار دیوانه . نقاش ها را نمی توانی دوست بداری در حالی که عاشقشان هستی . ناخوش آیند ست نقاش.نقاش نویسنده نیست. که عاقبت نویس و حالیه نویس آدم داستان ش باشد . نقاش رنگ ش را دارد . متن سفیدش را دارد و دیوانه سری ش را . نقاش گستاخ ست . چیزی دارد ناخوشایند و ورای جسارت . می کند توی چشم ت. خودت را . این جوری می شود که نقاش اگر که زن باشد زن تر می شود .تیغ بر می دارد می شکافد زن را. این جوری حس های ته نشین شده را بیرون می کشد بی کلمه بی پرحرفی بی روده درازی. می گذارد پیش روی ت . نقاش تلخ ست به مذاق . نقاش خرست . خردمندی ش از نوع آدم ها نیست . چیزی طبیعی دارد خردش .نقاش بکارتی دارد  دست نایافتنی . دنیای نقاش دنیای بی راهی ست . بی سروته از نشانه.نقاش تعداد کمی "چیز  " می شناسد :" رنگـ تــَن نور موقعیت قلم"...‏
‏‏


پانویس:‏
تصویر, قاعده گی. بخشی از اثر سه لته ای . رنگ و روغن روی مقوای فشرده . فروردین 89‏

۱۳ مرداد ۱۳۸۹

TANGO


چه بلدم


چهارهزار سال پیش مردی در چین زندگی می کرده. شغلش ؟ من نمی دونم . این آقا یه روز سر صبح شایدم عصر قبل از این که
آفتاب قلپی بره زیر, یه کاشی ور میرداره با خودش می بره . کجا؟ چمدونم . میبی از تو مطبخ می بره تو حیاط یا برعکس.‏ همونجوری دلی ای دلی که آدم سرصبح یا موقع غروب دچارشه و یه جور نیم مسته از کم خابی و یا خسته گی یا تو ابر بوده گی کاشیه از دست ش میوفته و دررررررررق ! میشکنه . زن ش ؟ نمی دونم شاید دعواش بشه یا هرچی . اما به خودش می جنبه.‏ میاد کاشی رو بچسبونه که می بینه که هیّهح مرا بین که بر طمع پسته آمدم و شکّر نصیبم گشت . هی کاشی ها رو می چرخونه هی شکل جدید می سازه . هی با اون هفت تا تیکه طرح و شکله که میاد. من؟ خب آره. میگم گرافیک همونجا بین مطبخ و حیاط دیسکاور شد! ‏



پانویس:‏
امروز رفتم برا خودم شلوار جین بخرم . جاش از اینا (  تانگو ) خریدم  

۱۲ مرداد ۱۳۸۹

بیهودگی





چنار و دیگر چیزها




باید دقت کرد


گربه ی مهمون


توي خونه ي ما هيچ پرابلمی به شکل قطعی و در یه نقطه ی زمانی مشخص حل و فصل نمیشه , بره پی کارش .همه چیز به شکل جذابی آروم آروم کم رنگ میشه . و اونقدر این کم رنگ شدن در طول زمان کش پیدا می کنه که به "مساله" عادت می کنیم . طی پروسه ی حل شدن , خود مسائل کم کم  تبدیل به مسائل جدیدی میشن . یه مثال ساده ش همزیستی خونواده با گربه هاس. ‏

خونه ی ما, یه خونه ی حیاط دار و قدیمیه . جایی که الان باغچه س قبل تر ها استخرش بوده . قضیه استخر بر می گرده به وختی که ما هنوز ساکنش نبودیم . نمی دونم یه چنار چار متری یا یه کاج چارونیم/ پنج متری چه قدر عمردارن . اگه به عمر اونا عمر خونه ی قبل از باغچه رو هم اضافه کنیم میشه کلی...‏
قصه  مال نه سال قبله . تو اتاق نشستم . پشت میز . امتحان هنر و تمدن دارم فرداش . خونه ساکته . من در حالت دیدیریمینگ و پرت ِ پرت . چشام چیزی میبینه . یه گوله ی خاکستری که قل (غل) می خوره از زیر صندلی م . مغزم پروسس ش نمی کنه, هنو تو خیالاتم . دوباره صحنه تکرار میشه . یه جونور خاکستری آروم میره پشت درآور میاد بیرون : موش!
جیغ های فراوونی زده شد که البته دسترنج مامان و مینا بود . من و بابا به شکل خارق العاده ای شجاع شده بودیم, نجات خونه,  تو دست های ما بود.  با حیله و مکر موشه رو انداختیم تو حیاط . حیاط جنوب خونه س و بنابراین رو به خیابون . موشه رو تا خیابون مشایعت کردیم ... رفت . در رفت .‏
حالا موش شده بود معضل زندگی. خونه باید خراب بشه , موش داره .نه خراب نشه حیفه این حیاط.ن هخرابش کنیم آپارتمان ش کنیم. آدما؟ اونا که از موش ترسناکترن! با یه عالم آدم باید تو همین محوطه زندگی کنیم .من می ترسم . ما نمی ترسیم .خراب ش کنیم . درختا چی ؟ خرابش کنیم, من تمی تونم تمام عمرم از ترس موش شبا نخابم .  سمپاشی می کنم .‏
یکسال آرامش
موش بعدی توی حیاط خلوت دیده شد. سیاه و کوچولو . موش سیاه کوچولو نه دستگیر شد نه دومرتبه دیده شد و نه جسدی ازش رویت شد ...‏
آغاز دور بعدی کشمکش ها
.‏خراب کنیم بسازیم
حیفه حیاط ‏.‏
و تکرار بی پایان این مکالمات تا ورود گربه ی سیاه و چشم سبز.‏

هیچ موشی از هشت سال گذشته به این طرف دیده نشده . تعداد گربه های حیاط هرسال به ترتیب این جوریند . اول یکی . بعد طی مدت کوتاهی دوتا , تا سه ماه ,چار تا. و بعد سه تا. و بعد دوتا. و بعد یکی.‏
گربه های ما تنبل بد ترکیب بی هیچ خلاقیتی گوشه های مختلف حیاط خرخر می کنن . موش نمی گیرن.ینی حدس من اینه که گربه ی شکم پر موش نمیگیره لابد. برنامه ی غذایی شون :  صبح ها نون و شیر و برنج که با هم قاتی پاتی شده می خورن. از صبح تا عصر سه وعده شامل مقداری سوسیس که مامان می خره. ته غذای من . ته خورش اضافی که مامان از قصد اضافه می پزه و در ادامه میگه ئه باز که اضافه اومد پس شما دوتا چی می خورین؟ پس بذارم برا گربه ها! و نیز پنیر و نون می خورن . شب ها هم تغذیه شون گردن باباس, که شامل چیزهای هیجان انگیزی مث کرانچی پنیری . کالباس و  پلوی ظهرش میشه .‏
کسی یادش نیس چرا ما گربه پرور شدیم
حتا مامان

پانویس:‏
سه تا گربه ی خاکستری و طلایی نوه و نتیجه های گربه ی سیاه هستن
اما اون گربه ی سفید مهمون ماس.هفته ی پیش, یکی ازهمسایه های کنار دستی که ساکن یه مجتمع آپارتمانیه , از ترس بچه های تخس مجتمع گربه رو آورد که ما مراقب ش باشیم.‏

توی این چند روزه ی بی دوربینی, زندگی من شده حوض بی ماهی ای که دوربین تلفن دستی به مثابه ی قورباغه ی سپهسالارشه!!!‏