توی استایل خودشان سلبریتیند. و یکطوری محبوبالقلوب فامیل هم . عمهم و شوهرش هیج ربطی به رشت ندارند, اما آنجا ساکنند. حالا آخر هفته را مهمان ما بودند. قرار بود یک وعده شام, دورهمی باشیم.
بعد هی آدمها فهمیدند و زنگ زدند و وقت گرفتند که بیایند دیدارشان, خانهی ما. ماهم با لبخند گشاده استقبال کردیم, تدارک شام برای ده نفر شد پذیرایی از سیوچار نفر! بعد هم پذیرایی از پنج نفر برای یک شب استراحت, شد مهمانداری از ده نفر برای دوشب.
بعد گلی را ببینید که لحاف و بالش و هندزفریش به مثابهی مسواکش میباشهند و حالا لحافش روی آقای غریبهست که مهمان مهمانشانست و بالشش را کلن گم کرده و هندزفریش را پسربچهی تخس مهمان کرده توی گوشهای لابد چربش... سکته دارد نمیکند؟ خوب نمیشناسیش, مرده تا حالا!
فدای سرش حالا
مادر من جز آن آدمهاست که زنگ بزنیم – غذا از بیرون برای مصداق اینست که چه بدترکیب لباش می پوشی! حالا ایشون هم بیمار دارد(بابا) و هم خودش ناخوش احوال, هه سرگلی سلامت! مرغ سرخ کرده . فسنجان جاانداخته . قیمه پخته . بورانی به ثبت رسانده . کباب تابه ای منعقد کرده . حلیم پخته. ته چین هم در حد تیم ملی. خودم باور نکردم از خودم . اما به سر همین وبلاگ قسم که کلفت آدم را کدبانو می کنهد. پدرش؟ درآمده خب. چرا شک کنی؟ درآمده.
رخشنده خانم پای پسرش بیماری داشت و ایشون درگیر, دوماهست سمت خانهی گلی نیامده برای کمک. بعد هم, دست من توی پوست گردو. جارو کردهم. رخت و تخت مرتب کردهم. ظرف چیده جمع کردهم. میز و سفره و هر چه از چیدنیها و شستنیها یاد کنی کردهم
الان فخط میخاهد سر بر بالین نهاده و بمیرد چندین هزار ساعت از بس خستهگی....
پ.ن:سلبریتی را دوری نمایید
پ.ن: ای من قربون اون پز روشنفکری برم با اون ماتحت گشادی که پسزمینهش میباشه