۲۹ آذر ۱۳۸۹

قصه‌ی دراز


روز سومی‌ست که نان‌استاپ سردرد دارم.اگر تاظهر خوب نشد مجبورم مسکن بخورم. فشارخون‌م هم چندان تعریف‌ی ندارد. ده روی هشت. دیروز بابا را بستری کردیم . ‌پزشک‌ش از ادامه ‌ی مدوا سر باز زده بود. تمام این یک‌ماه گذشته دل‌نگران‌ی بود و دونده‌گی بابت پیدا کردن پزشک و بیمارستان. حالا منتظریم. منتظر جواب مثبت پزشک بی‌هوشی.بابت قلب‌ش. جواب که مثبت باشد جراحی‌ش انجام می شود.
ترسیده‌ام.پری‌شب دست چپ‌م کلی برای‌م ژانگولر درست کرد . اول لرزش شدیدی گرفت , بعد هم بی‌حس شد کاملن. یک‌چیزی اسپاسم مانند. تجربه‌ی بدی بود. مث سگ ترسیده‌ام.

۲۷ آذر ۱۳۸۹

آبی بدرنگ

هنوز شش ساله ‌م. همان‌مقدار امنیت‌خاه.همان‌مقدار هراسیده.‏




پ.ن: لاک‌پشت ها وقتی می‌ترسند نیستم , به‌جای رفتن توی لاک, مثل ماهی بادکنک‌ی خودم رو باد می ‌کنم...‏
تصویر: رنگ و روغن روی کاغذ روزنامه . زمستان هشتاد و هشت. قاعده‌گی

۲۳ آذر ۱۳۸۹

۲۱ آذر ۱۳۸۹

۱۹ آذر ۱۳۸۹

RONALD.B.KITAJ THE GREAT

شاید بایست تجربه هایی مشابه داشته باشد آدم با رنگ یا کلمه ... که این جور با دیدن این رنگ ها این ترکیب ها حال به حال شود .  سحر شود و ناگهان یک حس غیر قابل توصیفی بدود میان تن و پوست ش انگار که ارضا شده .‏ ارگاسم آورست. همین ست. ...‏ 

 ادوارد لوسی اسمیت : " او هنرمندی سحر آمیز مشابه کیمیاگران  بود. که آثارش بسیار با ادبیات قابل مقایسه ست ".‏








این کارش بی نظیره . متاسفانه رو نت نتونستم تصویرش رو پیدا کنم
نام کار :
land of lakes 



جلوی استودیوش

۱۵ آذر ۱۳۸۹

زشت و چینی ست 

شب ها سرما می کشم. اتاق م هیچجور وسیله ی گرم کننده ندارد. یک وختی در زند ه گانی  حذف شان کردم. اتاق م جای امنی نیست . دیوار جنوبی ش از سقف تا زمین از راست تا چپ سراسر پنجره ست از همان قدیمی های آهنی که رگلاژ نمی شود. که بین در و قاب ش درزهایی هست که دست گربه ازش رد بشود. بعد هم حیاط مان یک مدلی ست که همه سرما را گوله می کند به شمال خودش که اتاق من هم آنجاست. پس سرد می شود شب ها . خانه گوهردشت ست . نزدیک کوه . نزدیک خانه هیچ ساختمان بلندی نیست بلکه پارک بزرگی ست که بیابان حساب می شود از نظر من . پس کلن محله ی ما سردتر ست . شما باید باور کنید وگرنه هم دلی اجرایی نمی شود . مقصودم می ماسد .‏‏
حالا من عشق رختخاب گرم- اتاق سرد, هستم . همه تان هستید. نیستید؟ خب یک لاحاف ایرانی پنبه ای چاق نرم دارم . اما هنوز زیرش یک ساعت باید غلت بزنم. هاع کنم که  دشک گرم شود . یکساعت خیلی ست از نظرمن.‏

حالا شی ای از گذشته دور ته ذهنم پیدا کردم که غریبه نباشد . که تو بغل من جا شود . که  نرم باشد . کیسه ی آب گرم . با کمترین مقدار تکنولژی و بیشترین همخانی با روحیه ی من .  منتها خب زشت ست. ببینم ؛ زشت ها مگر دل ندارند؟ نمی توانند که به رخت و خاب دخترهای زیبا راه پیدا کنند؟ دارند دارند .‏

۱۳ آذر ۱۳۸۹

افزونه


حرفِ ملال نیست. این قرار آتش­بس ای بود که به صلح انجامید. ناخن­هام رو کوتاه کردم اول. پنجه که می کشیدم به دل­م کم­تر می­خراشید. انگار کن که همین تنهایی. منظورم بی­آدمی­ست با همان معنای ساده و رایج­ش. این­که صبح جمعه­ت را با کیف­ت در میان بگذاری. ملال­ت هم نیاید . عر نزنی در واقع بی­همراه کجا؟ یا حتا چرا؟
بعد هم حرف عادت نباید باشد, کم کم, راه­ش را آموختم. یعنی که پیاده­روی تنهایی­ت کجا بیش­تر می­چسبد. کنج کدام کافه تنها می شود چای­سیگارت را با موراویا تقسیم کنی. حتا ادوارد لوسی اسمیت را بکشی بیرون و بخانی و تمرکز کنی. چه­طور هم­کلاس­ت را نه بگویی که, تنها بروی سینما­ فیلم ببینی و بعدش دل­ای دل­ای کنان سربالایی گوهردشت را بروی بالا جوراب بافتنی بخری. لاک قرمز و لواشک خانه­گی و هی دل­ت چالاپ نکند که کاش مراد/مرجان هم بود. خوش باشی با خودت...
حالا میان همه­ش. وسط این عصرهایی که انگار باسلق­, کسی هم  بیاید آرام آرام بی­این­که فضای­ت را به­هم بریزد, یا بخاهد رنگ­هات را شکل خودش کند صبور آرام و مقتدر کنارت قدم بزند چه ­به­تر. چه بهشت. دست­­ت می ­گذاری میان دستان­ش . پاییزست, گرم­ت می کند...

۰۹ آذر ۱۳۸۹

زمستان بود



کمین از گوشه ای کرده ست و تیری در کمان دارد



تصویر :‏
از مجموعه ی قاعده گی,رنگ و روغن روی کاغذ روزنامه,دسامبر دوهزارونه

۰۷ آذر ۱۳۸۹

چک لیست


آدم­هایی که نگران­شان­م.آدم­هایی که دل تنگشان­م.جاهایی که ندیده­ام. جاهایی که ترک­شان کرده­ام . کتاب­هایی که هیجان خاندن­شان­ هست و ندارم­شان. کتاب­هایی که خاندم و دوست­شان ندارم. و موسیقی, موسیقی که محروم­م از شنیدن­ش. فیلم­هایی که نمی­توانم ببینم­شان.

پ.ن:
سرچشمه­ی درد غیاب است. جای خالی را, درد را, با آه, با نگاه زیر­چشمی, وقتی که سرت را خم کردی به راست و دست چپ­ت را گرفته ای به گردن و دست راست­ت آویخته, می­شود تسکین داد. حالا بگیر چند لحظه. اما زخم می شود آدم. از حذف . از حذف آن­چه, آن­کس. که نباید می­شد نباید می­بود... زخم­ی هم­قدر تن­.

۰۶ آذر ۱۳۸۹

کُلفَت


توی استایل خودشان سلبریتی­ند. و یک­طوری محبوب­القلوب فامیل هم . عمه­م و شوهرش هیج ربطی به رشت ندارند, اما آن­جا ساکن­ند. حالا آخر هفته را مهمان ما بودند. قرار بود یک وعده شام, دور­همی باشیم.
بعد هی آدم­ها فهمیدند و زنگ زدند و وقت گرفتند که بیایند دیدارشان, خانه­ی ما. ماهم با لب­خند گشاده استقبال کردیم, تدارک شام برای ده نفر شد پذیرایی از سی­وچار نفر! بعد هم پذیرایی از پنج نفر برای یک شب استراحت, شد مهمان­داری از ده نفر برای دوشب.
بعد گلی را ببینید که لحاف و بالش و هندزفری­ش به مثابه­ی مسواک­ش می­باشه­ند و حالا لحاف­ش روی آقای غریبه­ست که مهمان مهمان­شان­ست و بالش­ش را کلن گم کرده و هندزفری­ش را پسربچه­ی تخس مهمان کرده توی گوش­های لابد چرب­ش... سکته دارد نمی­کند؟ خوب نمی­شناسی­ش, مرده تا حالا!
فدای سرش حالا

مادر من جز آن آدم­هاست که زنگ بزنیم – غذا از بیرون برای مصداق این­ست که چه بدترکیب لباش می پوشی! حالا ایشون هم بیمار دارد(بابا) و هم خودش ناخوش احوال, هه سرگلی سلامت! مرغ سرخ کرده . فسنجان جاانداخته . قیمه پخته . بورانی به ثبت رسانده . کباب تابه ای منعقد کرده . حلیم پخته. ته چین هم در حد تیم ملی. خودم باور نکردم از خودم . اما به سر همین وبلاگ قسم که کلفت آدم را کدبانو می کنه­د. پدرش؟ درآمده خب. چرا شک کنی؟ درآمده.

رخشنده خانم پای پسرش بیماری داشت و ایشون درگیر, دوماه­ست سمت خانه­ی گلی نیامده برای کمک. بعد هم, دست من توی پوست گردو. جارو کرده­م. رخت و تخت مرتب کرده­م. ظرف چیده جمع کرده­م. میز و سفره و هر چه از چیدنی­ها و شستنی­ها یاد کنی کرده­م
الان فخط می­خاهد سر بر بالین نهاده و بمیرد چندین هزار ساعت از بس خسته­گی....

پ.ن:سلبریتی­ را دوری نمایید
پ.ن: ای من قربون اون پز روشن­فکری برم با اون ماتحت گشادی که پس­زمینه­ش می­باشه

۱۷ آبان ۱۳۸۹

لعنتي



آدم باید بتواند دل ش را بتکاند. منظورم همان جورِ خانه تکانی ست . یعنی ببری ش لب باغچه, بکوبی پشت دل ت وآی محکم و بی ترس و مطمئن باشی که, آدم ها و خاطرات و متعلقات شان بروند توی هوا. بروند, یک جای دیگری را آلوده کنند . خسته ست دلم بس که خودش را این جا و آن جا بالا می آورد . بس که مسموم خاطره ست . بس که پیچ بر می دارد از تصور هر خاطره . آب روان ست دفع ش . خاطره صاحاب, رفته پی کارش . تصویرش و بوش و مزه ش حتا مانده این جا . همان جا که اسم ش دل ست و اگر می دانستم کجاست می کندم ش می نداختم ش دور . بی رودربایستی . میخام چیکار؟
حال بد ندارم . فقط آدم ترسناک ی را ملاقات کرده بودم . تو فکر کن هزار سال ست که ترس ش نرفته . که حتا مکان ها را حذف کردم . آدم های مرتبط را حذف کردم  . نشد که نشد . چرا من هم تراپی ها را بلدم . مشاور؟ رفتم . فروید خانده ام به مقدار لازم . لکان هم که آقامان ست. این طرف را , همان یونگ هم کمی قرقره کرده ام . افاقه نمی کنند. باید بروم سراغ شیمیایی ش انگار . عملی ش بی اثر بود .
لعنت بر تصویر

پانويس: براي سرش جايزه گذاشتم . جایزه ش هم همین نقاشی ست. این نقاشی هم داستانی دارد. حکایتی تلخ . سفر ترسناک یک روزه ای رفتیم تهران –بسطام-خرقان-کرج . نوروز هشتادو هشت . نقاشی طرح مقبره ی بایزید ست .

۱۲ آبان ۱۳۸۹

به من


...
سلیمان مرده است 
چون من
و من همچنان به عصای او 
که موریانه آنرا خورده است
تکیه دارم 


بیژن جلالی


تصویر: رنگ روغن روی کاغذ روزنامه. اکتبر دوهزار و نه

۰۷ آبان ۱۳۸۹

بابا. سه

شادی نیست, یکجور فرار به توهم ست. از جنس :"می شد از این هم بدتر باشه". این طوری ست که لبخندزن شده ایم . وقتی کاغذ توی پاکت را می خانم, همان پاکت که محتوایش عکس های سی تی اسکن ست. خوشحالی می کنم . همه ی این ها می شد که دچار باشند و نیستند؛ کبد طحال استخان لگن پانکراس دیافراگم حتا... . ابله م! بلی هستم .‏

سلول سرطانی اما, ممکن ست هر جایی باشد الان . موذیانه پی ساختن توموری دیگر. به توهم فرار می کنم . جایی دنبال قدرت هستم . خدا انگار!‏ از قدرت متنفرم .‏


پ.ن: اگر گریه کنم به تر می شوم . خشکیده 
پ.ن مرتبط حتا : سرکار خانم تخمک اگر دست به کار شود شاید تنظیم این بالا/پایین هورمون, مقداری از سنگینی این بغض را کم  کند . این هم خشکیده. پریود نمی شوم 

۰۲ آبان ۱۳۸۹

بابا . فکرهای کمکی و کاریدی

قبیله اند.طایفه اند.چهار خاهر و سه برادر.هر کدام سه چهار بچه. بچه هاشان ازدواج کرده اند و هر کدام شان یکی دو تا بچه . قبیله از سه نسل و نسل سوم ش هم چیزی بین ده روز تا پنج سال .بعد هم پراکنده اند در اقصا نقاط عالم . این ها  قوم پدرند.‏
این ها را بی جهت نمی گویم . میخاهم از تعداد تلفنی که می کنند و صدای زنگ تلفن بگویم . از سر و سینه زدنشان پشت خط .از این وعده ای که می دهند که این بار برای عیادت ش می آییم و حتمن گفتن شان بگویم . ‏
از این که میل ندارم الان این ها را که این قدر مهربانند برای برادرشان و برای من نه برای مامان نه . ‏
بعد بگویم که امروز تمام وقت من جای رخشنده خانم کمک حال مامان بوده ام . بادمجان ها را روی تراس گذاشتیم کباب شود . مرغ ها را پاک کردیم . سیر ها را حبه کردیم انداختیم  توی روغن زیتون . گوشت ها را خرد کردیم . کرفس ها هم  پاک شد. شسته شد و در آخر تفت دادیم شان.کدو برای احمد آقا . نعنا برای خورشت کنگر عمو حسن . گوجه  ها شسته شد ریختیم داخل مخلوط کن برای پوره گوجه ی دمی گوجه برای دختر عمه مهری . گزهای سکه ای دوتکه شد بسته بندی شد برای هوشنگ خان که با چای بخورند . مایه خورشت قیمه برای قیمه ی عمه محبوب و عروس بزرگه ش . پوست پرتقال تفت داده شد برای لا پلوی عروس کوچیکه ی عمه فرح . مواد مرصع پلو تهیه دیده شد برای  داماد تازه ی عمه فرح باز...  کیسه های برنج . مقدار روغن . سرکه و ترشی .قند و مرباها چک شد . کم نباشند . بله امروز من و مادر حتا فرصت نداشتیم به اون تومور موذی لعنتی فکر کنیم. بوی سیر و بادمجان و مهمان اگر و مگر نذاشت که . ازین رو بهترم حالا . ‏

بابا . دو

رفته پیش دکترش و گفته که باشه . که یعنی موافق م با جراحی . به ما چیزی نمی گفت . دلشوره داشتم . اگر زیربار نمی رفت باید اصرار می کردیم . من از پاپی ِ کاری شدن, متنفرم . برای من هیچ چیز ِمطلق یا نزدیک به مطلقی وجود ندارد. و برای همین هم هیجوخ اصرار بر هیچ چیز ندارم . امروز رفته بیمارستان . همان بقیه اله لعنتی و متاسفانه مجهز. همانجا که دستمان زیر سنگ سپاه می ماند . جان بابای م ... دکتر گفته کراتینین بالاست . گفته چرا همراه نداری ؟ کوبیده آرام روی پیشانی ش وختی جواب آزمایش خون را دیده . دکتر را می گویم . بابا از هزار در و بی در حرف زد و آخر این ها رو گفت . وقتی می رفت سمت اتاق ش گفت که بغض کردم . گفت نه حال م خوبه اما دلم گرفته . وقتی این حرف ها رو زد که چشم در چشم نباشیم . من اما حال م بی چاره ست . حال من هیچ چاره ای ندارد جز صبر . جز امید . بغض هم هست. توی گلوی م توپ بازی ش گرفته . فردا سی تی اسکن کامل می گیرند از جمیع دستگاه دفع ادرار . دکترش مینیمال ایست است . کم حرف می زند . سی تی اسکن می گیرند و بعد دستور بستری می دهند ... دل م چالاپی می افتد هر از گاهی ... ‏

بابا. یک


دوسال و نیم شد. دوسال نیم پیش این قدر خون دفع کرد و رفت پیش پزشک و نتیجه نگرفت که قلبش از شدت کم خونی ایستاد . من به معجزه اعتقاد ندارم . توی فیلم دیدم و توی بیمارستان رشت . مُرد . بابا مرد . چشم هاش رفت. قبل ش کاملن ایستاد و ادرارش همه, کف زمین . لوکیشن بیمارستان رشت بود و ما که مسافر و تنها و بابا که به لحظه ای برگشت. زنده شد . بیمارستان به بیمارستان. پزشک به پزشک . چه بلایی بود این سرطان . بعد از یک سال در به دری میان بوی بیمارستان و نشستن های طولانی . دلهره و دلهره, بالاخره علت یافته شد . آغاز ماجرا . آغاز درد مضاعف . توده داخل لنگنچه ی کلیه. کلیه خارج شد . توده رفت پاتولژی و بعد کاغذ پاتولژی خیابان ملاصدرا تاکسی های ونک شدند جهنم من . تشخیص کنسر . توده ی بدخیم . بعد باز هم پروستات و لوله حالب و مثانه . بی حسی از کمر . جراحی بعد از جراحی . حسابش دستم نیست . بین جراحی ها ب ث ژ و تزریق موضعی از راه مجاری ادراری . پدرم... دوسال انگار ده سال .افسرده ست . کجخلقی ش دو برابر . بی میل شده به زنده گی حالا . پزشکش گفته باید مثانه خارج شود . زیر بار نمی رود . دیروز دستور بستری داشته برای امروز و زیر بار نرفت .... دلم هری می ریزد .‏ 
فکر کنم همین

۱۳ مهر ۱۳۸۹

تهران به روایت عکس های مهران مهاجر






غرض مهران مهاجر هر چه بوده . تصاویر برای من بیانگر بهت ند. انگار کن که آسفالت و دیوار. سیمان و آهن . فلز و شیشه مبهوت و متحیرند از آن چه به سرشان رفته . شاهدان ناباورند این ها . خاموشی کشنده شان از سر دل پُری ست . این گرد خاکستری ریخته شده در عکس ها . این جنبنده های تار . عمد حذف زنده گی روزمره از تهران شلوغ . سرما و تنهایی همه ش از سر بهتی است انگار که این شهر نتواند باور کند که پل های ش قاتل شدند و آسفالت ش پذیرای خون گرم شهروندش . بی قراری عظیمی نهفته دارد انگار . تصاویر قبرستان قبل از صور ست به روایت کهن .روز داوری در راه .نزدیک حتا...‏‏


عکس ها را می توانید  در دیده ببینید